eitaa logo
مذهــبـیـون
10.1هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
1هزار ویدیو
21 فایل
آقا جان! اگردیدم‌ونشناختم سلامٌ‌علیکم(: #اللّٰهم‌عجل‌لولیک‌الفرج • • _کپی؟! +مشکلی نداره ! ناشناس @Gomnam_newest تبلیغات‌ @tablighat_mazhabiyon
مشاهده در ایتا
دانلود
😍دخترا هم شهیده میشوند😍 ⚫️ایها الداعش !! سپاه و بسیج و حزب الله را فاکتور بگیر حواست به من باشد! دختر شیعه زاده ای هستم که شهادت را از مادرم زهرا به ارث دارم و صبوری را از عمه زینب و شجاعت را از دخترکی 3ساله... من سلاح هایی دارم که با اسمش جانت به لرزه می افتد !! چــــادرمــــــ سربنــــد یا فاطـــمه دلگرمـــــی به ســقا فرمـــان ســیــد علـــــی حواست باشد.... گر نگاه چپ کنی سمت حرم جانت را با خونت میخرم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🍁 🍁
- پیشرفت‌ڪشورنیازمند حرڪت‌علمۍبسیارقوۍاست؛ ڪہ‌پایہ‌هایش‌رابایددرمحیط‌دانش ‌آموزی ایجادڪرد‌! وبہ‌همین‌دلیل‌است‌ڪہ‌‌درس‌خواندن‌؛ مھم‌ترین‌ڪاردانش‌آموزان‌ و‌بہ‌عبادت‌بشمار‌مۍ‌آیـد💚 ⁦@Mazhabi_yon
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸دوران دبیرستان(به روایت مادر) صفحات ۳۶-۳۵ 🦋 با نزدیک شدن مهرماه، آرامش نسبی پیدا کردم و با خود گفتم: 《مدرسه ها🏫باز میشوند و بچه ها مشغول درس و مدرسه، کمتر خطر تهدیدشان میکند.》 ...اما غافل از اینکه برای بچه ها، مقابله با و فریاد مخالفت علیه ظالم، زمان نمی شناسد. 🌱محمدحسین در اوج نوجوانی بود که روزهای پر شور انقلاب، آغاز و حضور او در جمع انقلابیون پررنگ تر شد! رفتار و کردار محمدحسین نشان می داد که فکرش مشغول چیزی هست.. از او پرسیدم :《پسرم! اتفاقی افتاده که این قدرآشفته ای؟🤔》 گفت:《امام یک هفته قبل از آغاز سال تحصیلی، در سخنرانی هایش دستور تعطیلی مدارس و دانشگاه هارا داده اند؛ مردم تهران نیز اعلام آمادگی کرده اند..؛ اما در ، حرکت های دانش آموزی منسجمی شکل نگرفته، خیلی ازبچه ها خبر ندارند و موضع بی طرفی دارند. نمی توانم بی تفاوت باشم و هیچ اقدامی نکنم.😔》 گفتم :《پسرم! با یک گل بهار نمی شود..؛ مبادا دست به کاری بزنی که برایت دردسر شود!》 خندید:《قول نمی دهم ،اما سعی خودم را میکنم.😊》 نزدیک غروب شد.وضوگرفت و داشت از خانه بیرون می رفت. سراسیمه دنبالش دویدم:《محمدحسین! نمازت راخواندی، زود برگرد! یک شنبه اول مهر است.》 همین طور که میرفت، به عقب نگاه کرد:《چشم !قول نمی دهم،اما سعی میکنم زود برگردم.》 شب فرا رسید..🌙 همه برگشتند، طبق معمول محمدحسین نبود. خجالت میکشیدم بپرسم محمدحسین را در مسجد دیدید یا ندیدید؛ اما این قدرحرف زیر و رو کردم تا فهمیدم او هنوز داخل مسجد است.🕌 زمان می گذشت و از آمدنش خبری نبود. وقت شام شد.بچه ها گرسنه بودند. شام خوردیم و هرکسی رفت سراغ کار خودش، اما چشم من از روی عقربه های ساعت برداشته نمیشد...😟 ✾━═━❖مذهبیون❖━═━✾ «تو اى خواهرم... حجاب تو كوبنده تر از خون سرخ من است.» شهيد بهرام يادگارى ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌ ┏━⊰✾✿✾⊱━═━═━═━┓ ❖ @Mazhabi_yon ❖ ┗━═━═━═━⊰✾✿✾⊱━┛
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸دوران دبیرستان(به روایت مادر) صفحات ۳۷_۳۶ 🦋 🕦زمان برایم سخت و سخت تر می گذشت. ساعت از یازده گذشت؛ خبری از او نشد. بلندشدم با قرآن و دعا خودم را سرگرم کردم. مطمئن شدم بایداتفاقی افتاده باشد! باخودم گفتم: 《اگر ان شاءالله سالم برگردد، خیلی دعوایش می کنم ..‌ به خاطر این تاخیرش باید تنبیه بشود.》 همان طورکه در عالم خیال با او دعوا می کردم ،‌از راه رسید.. وقتی چشمم به قیافه مظلوم و خسته اش افتاد، یادم رفت که ازدستش عصبانی بودم.😇 گفتم:《مادر! تا این وقت شب کجابودی؟ به ساعت نگاه کردی؟》 گفت:《خیلی شرمنده ام مادر! ببخش! بعدا برایت تعریف می کنم؛ فعلا بخواب، پدر بیدار نشود.》 ☀️صبح که برای نماز بیدارشد، فرصتی دست نداد. قبل از هفت از خانه بیرون زد تا به مدرسه برود. به پدرش گفتم ماجرای دیشب را ازطریق بچه های مسجد پیگیری کند. او قول داد: 《ته و توی این تاخیر را در می آورم.نگران نباش! خیره ان شاءالله..》 ظهر که همسرم از مدرسه🏫 برگشت، با صبر و حوصله از زبان ،یکی از دوستانِ مسجدی محمدحسین ماجرا را چنین تعریف کرد ... ✾━═━❖مذهبیون❖━═━✾ «تو اى خواهرم... حجاب تو كوبنده تر از خون سرخ من است.» شهيد بهرام يادگارى ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌ ┏━⊰✾✿✾⊱━═━═━═━┓ ❖ @Mazhabi_yon ❖ ┗━═━═━═━⊰✾✿✾⊱━┛
📖 ☺️ 😂سلمونی😂 ☘نزدیک عملیات بود و موهای سرم بلند شده بود. باید کوتاهش می کردم.😕 ☹مانده بودم معطل در آن برهوت که جز خودمان کسی نیست، سلمانی از کجا پیدا کنم.🤷‍♂ 🍃تا این که خبردار شدم که یکی از پیرمردهای گردان یک ماشین سلمانی دارد و صلواتی موها را می کند رفتم سراغش.😃 😀دیدم کسی زير دستش نیست. کردم و جلدی با چرب زبانی، قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش.💪 🤦‍♂اما کاش نمی نشستم. چشمتان روز بد نبیند. با هر حرکت ماشین بی اختیار از زور درد از جا می پریدم.😁 😉ماشین نگو تراکتور بگو! به جای بریدن مو ها، غِلفتی از ریشه و پیاز می کندشان!😅 🙃از بار چهارم، هر بار که از جا می پریدم، با چشمان پر از اشک سلام می كردم.🤔 😉پيرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد. اما بار آخر کفری شد و گفت:😠😡تو چت شده سلام می کنی.یک بار سلام می کنند😤 🍀گفتم:راستش به پدرم سلام می کنم. پیرمرد دست از کار کشید و با حیرت گفت:چی؟😧 به پدرت سلام میکنی؟😳 کو پدرت؟⁉ 😂اشک چشمانم را گرفتم و گفتم:هر بار که شما با ماشینتان موهایم را می کنید، پدرم جلوی چشمم میاد و من به احترام بزرگتر بودنش سلام می کنم😄😄 😜پیرمرد اول چیزی نگفت. اما بعد پس گردنی جانانه ای خرجم کرد و گفت: بشکنه این دست که نمک نداره😣 🌺مجبوری نشستم و سیصد، چهارصد بار دیگر به آقاجانم سلام کردم تا کارم تمام شد🤣🤣🤣 @mazhabi_yon
『°•.≼🔔≽.•°』 حضـرت‌‌علـےعلـیہ‌السلام: بـه‌اندازه‌ای‌ڪه‌طاقـت‌‌عذاب‌‌داری؛ گناه‌ڪن..! +ما طاقت نداریم یه قطره آب داغ روے دستمون بریزه ؛ اینکه بدون مرز گناه میکنیم عجیبه)): _______________ ٵللِّھُمَ؏َـجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَࢪج°•🌱📿•° @Mazhabi_yon
🌿 ↫وقتے حجاب از منظر مادر مے افتد.. ↫حجب و حیا هم از سر دختر مے افتد! ↫شرمندہ ایم از خاڪے زهرا (س) امروز اگر، چادر زیاد از سر مے افتد!😔✋ @Mazhabi_yon
··|🐾|·· +آهای‌جوون🖐🏻 الآن‌ اگہ‌ تو این‌ دوره‌‌ زمونہ‌ کہ دیندارے خیلے سخت‌ شدهـ ‌‌دارے دیندارے‌ میکنے👇🏻(: خداوڪیلےدمت‌گـرم😎 @Mazhabi_yon
🌟بھ وقت رمان🌟
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸دوران دبیرستان(به روایت مادر) صفحات ۳۹_۳۷ 🦋 《دبیرستان شریعتی》 شب، من و محمدحسین داخل شبستان نشسته بودیم و راجع به پیام درباره تعطیلی مدارس صحبت می‌کردیم. محمدحسین به این فکر بود‌ که کاری کند تا هرطورشده فردا مدرسه تعطیل شود. بالاخره نقشه ای طرح کرد! قرار شد همان شب وارد عمل شویم.برای اجرای این نقشه نیاز به اسپری در رنگ های مختلف بود؛ آن را تهیه کردیم و حوالی ساعت ده به طرف مدرسه شاهپور راه افتادیم.🕙 نقشه ما، تغییر نام مدرسه از شاهپور به "شریعتی" بود و دیگر اینکه دانش آموزان باید از امام آگاه میشدند. وقتی به مدرسه رسیدیم،کسی در محوطه نبود! کوچه خلوت و بن بست بود.محمدحسین که خطش از من بهتر بود، اسپری را برداشت، بزرگ روی سردرِ مدرسه نوشت: 《دبیرستان پسرانه ‌دکتر شریعتی》 و بعد پایین آمد. دوتایی محوطه را گشت زدیم، نه خبری از نیروهای گشتی که شهر را قرق کرده بودند، بود و نه از عابر پیاده. نقشه اول اجرا شد و به خیر گذشت.✌️ کنار تابلوی مدرسه ، تخته سنگ سفید و تمیزی بود که خیلی به درد شعار نوشتن میخورد. روی آن نوشت: "به فرمان امام خمینی اعتصاب عمومی است" تا فردا وقتی دانش آموزان می خواهند وارد مدرسه شوند، آن را ببینند و مدرسه تعطیل شود. همان لحظه به ذهنمان رسید که شاید مسئولین مدرسه آن را ببینند و پاک کنند، تصمیم گرفتیم بالای سر آب خوری مدرسه شعاری بنویسیم که هم از دید مسئولین مخفی باشد و هم بیشتر بچه ها آن را ببینند. محمدحسین بلافاصله از دیوار بالا رفت و خودش را به آب خوری رساند. آنجا نوشت: " مرگ بر این سلسله پهلوی" من هم این طرف کشیک می دادم. وقتی کارمان تمام شد، از نیمه شب گذشته بود. باورکنید ما خودمان هم روی برگشت به خانه را نداشتیم، اما کارمان کمی طول کشید. ✾━═━❖مذهبیون❖━═━✾ «خواهرم: حجاب تو مشت محكمى بر دهان منافقين و دشمنان اسلام مى زند.» شهيد صادق مهدى پور ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌ ┏━⊰✾✿✾⊱━═━═━═━┓ ❖ @Mazhabi_yon ❖ ┗━═━═━═━⊰✾✿✾⊱━┛