مادر بزرگ و پدر بزرگم لیلی و مجنون بودند، در روزگاری که عشق قبل از ازدواج واژه ای بیگانه بین مردمان بود آنها سنت شکسته بودند و پای چشمان هم دل باخته بودند.بعد از سال ها زندگی مشترک حاج بابا در یک بعد از ظهر پائیزی رفته بودو دیگر برنگشته بود مادرجان قبول نمیکرد که او برای همیشه رفته است برای همین هم زمان را متوقف کرد درست چند ساعت قبل از رفتنش!
دکتر ها اسم این توقف را گذاشتند آلزایمر،
او هر روز نزدیک غروب دو استکان چای میریخت و میگف الان است که حاج بابات برگردد اما بعد از غروب دو استکان چای یخ می ماندو دو چشم ترو یک زن شکسته...
فقط خواستم بگویم هرچقدر که خواستی میتوانی نباشی!
انتظارو وفا را از خوب کسی به ارث بردم...
#مذہبے_ها_عــــاشقٺرند
@mazhabi_lover
#دوستانه
رازی که بر غیر نگفتیم و نگوییم ...
با دوست بگوییم که او محرم راز است !
#حافظ
#مذہبے_ها_عــــاشقٺرند
@mazhabi_lover
با امروز نمیدانم
چند روز است عاشقت هستم؟
چیزی عین یک وحی
در گوشم مدام میگوید
که تا ابد در بندم
و من چقدر این اسارت شیرین
را دوست دارم ....
#مذہبے_ها_عــــاشقٺرند
@mazhabi_lover