Hanifa|حَنــیٓفــٰـا
نوشجانــشبشودهرکهحرمرفتحسین خودمانیم،ولیگاهحســادتکردم(:! 💔🚶🏻♂🌚
_ و خدا رحم کند این همه دلتنگی را 🌱
هدایت شده از مجید سرگزی
💥دریافت گزارشات مردمی کشف حجاب توسط فراجا ایجاد شد/ سامانه ناظر معابر فعال شد
💥مردم میتوانند عکس کشف حجاب و بدن نمایی در معابر و انظار عمومی را برای تشخیص هویت به این سامانه ارسال کنند.
👉 https://nazerpolice.police.ir
💥گزارش اماکنی که به بی حجاب ها و هنجارشکنان خدماتدهی میکند را هم به این شناسه بفرستید👇
👉 @Admin_policeAmaken_faraja
💥انتشار حداکثری💥
✅ کانال #مجید_سرگزی👇
@sargazimajid
هدایت شده از مجید سرگزی
لشکر دوزاری و دروغگوی مجازی
پارسال گفت مادرم بخاطر اغتشاشات بی نماز شد!
امروز میگه سه سالگی مادرم رو از دست دادم
اینا یک مشت دروغگوی فراموش کارن...
زیاد حرفاشونو جدی نگیرید.
#رسانه
✅ کانال #مجید_سرگزی👇
@sargazimajid
هدایت شده از معروفانه
هدایت شده از یِک دَهــہ هَشــتـادے در راه شُــهدا 🇵🇸 :)
دوران بزن در رو گذشته ؛
بزنید ، می خورید :)!
[ خادم دهه هشتادی ✍🏼 ]
#فورمعرفتی
Hanifa|حَنــیٓفــٰـا
رمـانِجـانِشیعہاهـلِسـنت♥️🍃 #پارت_شش احساس کردم برای یک لحظه جاده
رمـانِجـانِشیعہاهـلِسـنت♥️🍃 #پارت_هفت
صبح شنبه اول مهر ماه سال 91 فرصتی بود تا عقده یک هفته دوری از حیاط زیبای خانه مان را خالی کنم. عبدالله به مدرسه رفته بود، پدر برای تحویل محصولاتش راهی بازار شده و مادر هم به خانه خاله فهیمه رفته بود تا از شوهر بیمارش حالی بپرسد. آقای عادلی هم که هر روز از وقتی هوا گرگ و میش بود، به پالایشگاه میرفت و تا شب باز نمیگشت. همان روزی که انتظارش را میکشیدم تا بار دیگر خلوت دلم را با حضوری لبریز احساس در پای نخلها پر کنم.
با هر تکانی که شاخه های نخل ها در دل باد میخوردند، خیال میکردم به من لبخند میزنند که خرامان قدم به حیاط گذاشته و چرخی دور حوض لوزی شکلمان زدم. هیچ صدایی به گوش نمیرسید جز کشیده شدن کف دمپایی من به سنگ فرش حیاط و خزیدن باد در خم شاخه های نخل! لب حوض نشسته و دستی به آب زدم.
آسمان آنقدر آبی بود که به نظرم شبیه آبی دریا می آمد. نگاهی به پنجره
اتاق طبقه بالا انداختم و از اینکه دیگر مزاحمی در خانه نبود، لبخند زدم. وقتش رسیده بود آبی هم به تن حیاط بزنم که از لب حوض برخاسته و جارو دستی بافته شده از نخل را از گوشه حیاط برداشتم. شلنگ پیچیده به دور شیر را با حوصله باز کردم و شیر آب را گشودم.
حالا بوی آب و خاک و صدای پای جارو هم به جمعمان اضافه شده و فضا را پر نشاط تر می کرد. انگار آمدن مستأجر آنقدرها هم که فکر میکردم وحشتناک نبود. هنوز هم لحظاتی پیدا میشد که بتوانم در دل نخلستان
کوچکم، خوش باشم و محدودیت پیش آمده، قدر لحظات خرامیدن در حیاط را بیشتر به رخم میکشید که صدای چرخیدن کلید در قفل در سرم را به سمت عقب چرخاند. قفل به سرعت چرخید، اما نه به سرعتی که من خودم را پشت در رساندم.
در با نیرویی باز شد که محکم با دستم مانع شدم و دستپاچه پرسیدم:کیه؟لحظاتی سکوت و سپس صدایی آرام و البته آمیخته به تعجب: عادلی هستم.
چه کار میتوانستم بکنم؟ سر بدون حجاب و آستینهای بالا زده و نه کسی که صدایش کنم تا برایم چادری بیاورد. با کف دستم در را بستم و با صدایی که از ورود ناگهانی یک نامحرم به لرزه افتاده بود، گفتم: ببخشید... چند لحظه صبر کنید!
شلنگ و جارو را رها کرده و با عجله به سمت اتاق دویدم، به گونهدای که به گمانم صدای قدم هایم تا کوچه رفت. پرده ها را کشیده و از گوشه پنجره سرک کشیدم تا ببینم چه میکند، اما خبری نشد. یعنی منتظر مانده بود تا کسی که مانع ورودش شده، اجازه ورود دهد؟ باز هم صبر کردم، اما داخل نمیشد که چادر سورمه ای رنگم را به سر انداخته و دوباره به حیاط بازگشتم.
نـویـسنـده: فاطمه ولی نژاد
https://eitaa.com/mazhabihal
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋
رمـانِجـانِشیعہاهـلِسـنت♥️🍃 #پارت_هشت
در را آهسته گشودم که دیدم مردد پشت در ایستاده است. کلید در دستش مانده و نگاهش خیره به دری بود که به رویش بسته بودم. برای نخستین بار بود که نگاهم بر چشمانش میافتاد، چشمانی کشیده و پر احساس که به سرعت نگاهش را از من برداشت. صورتی گندمگون داشت که زیر بارش آفتاب تیز جنوب کمی سوخته و حالا بیش از تابش آفتاب از شرم و حیا گل انداخته بود. بدون اینکه چیزی بگویم، از پشت در کنار رفته و او با گفتن: ببخشید وارد شد. از کنارم گذشت و حیاط نیمه خیس را با گام هایی بلند طی کرد. تازه متوجه شدم شیر آب هنوز باز است و سر شلنگ درست در
مسیرش افتاده بود، همانجایی که من رهایش کرده و به سمت اتاق دویده بودم. به در ساختمان رسید، ضربه ای به در شیشه زد و گفت: یا الله
کمی صبر کرد، در را گشود و داخل شد. به نظرم از سکوت خانه فهمیده بود کسی داخل نیست که کارش را به سرعت انجام داد و بازگشت و شاید به خاطر همین خانه خالی بود که من هم از پشت در تکان نخوردم تا بازگردد. نگاهم را به زمین دوختم و منتظر شدم تا خارج شود. به کنارم که رسید، باز زیر لب زمزمه کرد: ببخشید! و بدون آنکه منتظر پاسخ من بماند، از در بیرون رفت و من همچنان که در را می بستم، جواب دادم: خواهش میکنم.
در با صدای کوتاهی بسته شد و باز من در خلوت خانه فرو رفتم، اما حال لحظات پیش را نداشتم. صدای باد و بوی آب و خاک و طنازی نخل ها، پیش چشمانم رنگ باخته و تنها یک اضطراب عمیق بر جانم مانده بود.
اضطراب از نگاه نامحرم که اگر خدا کمکم نکرده بود و لحظه ای دیرتر پشت در رسیده بودم، او داخل میشد. حتی از تصور این صحنه که مردی نامحرم سرم را بی حجاب ببیند، تنم لرزید و باز خدا را شکر کردم که از حیا و حجابم محافظت کرده است.
با بی حوصلگی شستن حیاط را تمام کردم و به اتاق بازگشتم. حالا میفهمیدم تصوراتی که دقایقی پیش از ذهنم گذشت، اشتباه بود. آمدن مستأجر همانقدر که فکر میکردم وحشتناک بود. دیگر هیچ لحظه ای پیدا نمیشد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم. دیگر باید حتی اندیشه خرامیدن در حیاط را هم از ذهنم بیرون میکردم.
هر چند پذیرفتن این همه محدودیت برایم سخت بود که بخاطر حرص و طمع پدر باید چنین وضعیت ویژه ای به خانواده مان تحمیل شود، اما شاید همانطور که عبدالله میگفت در این قصه حکمتی نهفته بود که ما از آن بی خبر بودیم و خدا بهتر از هر کسی به آن آگاه بود.
نـویـسنـده: فاطمه ولی نژاد
https://eitaa.com/mazhabihal
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋
من پولدارترین آدمای این شهر رو دیدم که
یه ماشین معمولی سوار میشدن. عاشقترین
آدما رو دیدم که حتی یه دونه استوری هم
نمیذاشتن. خیّرترین آدمای شهر رو دیدم که
هیچکس نمیشناستشون. با کلاس ترین آدما
رو دیدم که حتی اینستاگرام نداشتن. خلاصه
اینکه گول ظاهر زندگی افراد رو نخورید !
#حرفقشنگ🌱
.•شبتونـ فاطمے .•
عشقتـونـ حیـــ♥️ــدرے
°•مهرتونـ عباسے🌱•°
'آرزوتونـ همـ حرمـ اربابـ ان شاءالله🕌'
یازینبـ مدد...✋🏻
•• نماز شبـ و وضو یادتونـ نرهـ📿••
التماس دعاے فرج ....♡
هدایت شده از مجید سرگزی
نظاره گر نباشیم...
این روزا از همه گفتن الا ایشون که یک تنه سعی کرد در حد توان از آمر به معروف حمایت کنه، کاش یاد بگیریم که ساکت نباشیم، بی تفاوت نباشیم و در حدی که میتونیم وظیفمونو انجام بدیم...
#نظاره_گر_نباشیم
✍️ #مجید_سرگزی
✅ کانال #مجید_سرگزی👇
@sargazimajid
8.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بهجز "گریه" گدایِ خانهات خرجی نمیخواهد .
دوسکه اشک هم کافی است ، لنگِ دِرهَمَ تو هستیم؛))