رمان تلاش تا شهادت😊
#پارت_55
«رسول»
به خودم اومدم دیدم دارم گریه میکنم اشکامو پاک کردم و نگامو سمت داوود گرفتم✨
دیدم داره گریه میکنه😞
+گریه نکن دیگه حالا که گذشت🙂
_رررسسسوول😖
+جان رسول؟❤️
_زززییینبب زینبب ههستش؟😖
+فعلا که نه اخه نمیدونه اینجوری شدی بهش میگفتیم که اونم اینجا ی سرم بهش وصل بود😂
_هههه اخخخ😖
+خوبی؟🙃
_اارره خخندیدم ییکم ددرد گرفت😁
+باشه من میرم استراحت کن انقدم حرف نزن گلوت دوباره خراب میشه ها😁
_بااشهه خوش نممک😆
+😅
«داوود»
از هر طرف ی بدبختی میریخت🤦♀
این که چطور به حنانه بگم🤦♀
این که چطور به زینب میگن🤦♀
این که چطور به مامان بگم🤦♀
این که چطور این خبر خوشحال کننده رو به زینب بدم که میتونیم ازدواج کنیم و مامان مشکلی نداره البته به شرطی که پس نیفته🤦♀😂
ذهن که نبود بازار شام بود😂😍
ی بار تمام خاطره هارو مرور کردم داشتم از خنده میمردم😂
خودمو واسه هرجور اتفاقی اماده کردم چه اتفاق ناراحت کننده چه خوشحال کننده😔😍😂
«زینب»
وقتی فهمیدم داوود چی شده سریع رفتم بیمارستان وقتی رسیدم تازه فهمیدم ماجرا از چه خبر بوده😔
خیلی دلم سوخت براش گفتم
+گریه نکن حالا که دیگه گذشت🙂
بیادوباره شروع کنیم باش؟😇
_ححلههه😅
تو چهره ش خوشحالی موج میزد😍
داشتیم حرف میزدیم که یهو....................
انچه خواهید خواند👍
خیییلی ببیشعوری😂
اره چه باحال😂
عاشقانه مشغولیااا😂
کپی ممنوع❌
عزر خواهی مرا پذیرا باشید بخاطر دیر گذاشتن پارت واقعا ببخشید😔🙏🏻
نظر لطفا🙏🏻
@MMAZHABII
