eitaa logo
🇮🇷مذهبــیـــون🇮🇷
941 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.7هزار ویدیو
43 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹♥️ آمد که بگیرد ز علی نقطه ضعفی بیچاره ندانست "علی" نقطه ندارد... #غلام_حیدریم #باباعلی #110❤️ #مذهبیون🇮🇷 مدیر کانال♥: @abolfazl_m1880 @Akbary_88 انجام تمام تبادلات وتبلیغات 👆👆
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام من وقتی مبارزه با نفس میکنم داغون میشم مثلا وقتی وسط کارم بابام منو برای کار هاش صدا میزنه که بیام کمک کنم من اعصابم خورد میشه که باید وسط کارم اون رو ول کنم و برم کمک بابام کنم و این میشه که میخوام نرم ولی با خودم میگم خدا گفته باید به حرف پدر و مادر سریع گوش کنی و...... و خلاصه من چون نمیخوام برم در حد انفجار میخوام نابود بشم و وقتی هم میخوام کمک کنم انگار دعوا دارم با بابام و واقعا احساس میکنم دارم روانی میشم😐🤪 شما چه راهکاری دارید برای غلبه بر نفس؟ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ چی بگم والا من خودم تو سن نوجوانی و این اتفاق گاهی برام پیش میاد... بزرگ تر های کانال😃پیشنهادی برا دوستمون دارید بسم الله...
سلام بیدارم😁 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ سلام خداروشکر 😁
🇮🇷مذهبــیـــون🇮🇷
سلام من وقتی مبارزه با نفس میکنم داغون میشم مثلا وقتی وسط کارم بابام منو برای کار هاش صدا میزنه که ب
خب اگر شما در سن نوجوان هستید این طبیعیه درست میشه اما باید مراقب باشید تبدیل به بی احترامی نشه و کنترل داشته باشید🌱
خب... به وقت رمان 🌱
سر ساعت ۲٠:٠٠ رمان ارسال میشه
🖌 3 🔹🔶💢🔶🔹 قسمت سوم: عقب نشینی اجباری! 🔶 چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه ... پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام ... می رفتم و سریع برمی گشتم ... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ... 🔹 تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت ... 🔻 با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد ... بهم زل زده بود ... 💢 همون وسط خیابون حمله کرد سمتم ... موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ... 🔞 اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم ... حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه ... به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم ... 😓 🔻 هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم ... چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم ... اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود ... 😤 💢 بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت ... وسط حیاط آتیشش زد ... هر چقدر التماس کردم ... نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت ... هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت ...🔥 🔶 اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند ... تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم ... خیلی داغون بودم ...😭 💢بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد ... اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود ... و بعدش باز یه کتک مفصل ... علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ... 🔹ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم ... ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج نکنم ... ✅ تا اینکه مادر علی زنگ زد.... ادامه دارد ....
تبلیغات تبلیغات رایگان سلام و عرض ادب وقت بخیر https://eitaa.com/joinchat/2154758289Cf5327b8e48 مژده مژده کانال تبلیغاتی اکتیو بنر از شما وتبلیغات از ما ادمین @fazlemd لطفا عضو شوید
🇮🇷مذهبــیـــون🇮🇷
https://harfeto.timefriend.net/16770767480704 سلام یکم صحبت کنیم؟؟
سلام من شما رو دیدم اسمتون آقا ابوالفضل هست درسته !؟ + سلام علیکم چطور؟!