رمان صدنفر ناشتا به زودی تموم میشه، بعد از اون با یک رمان زیبا در خدمتتون خواهیم بود.
خوشحال میشم نظراتتون رو بخونم💐
https://abzarek.ir/service-p/msg/1168824
☘عید قربان یادآور زیباترین نمونه تعبّد انسان در برابر خداوند متعال است.
🌸عید قربان
☘عید فداکاری
🌸ایثار
☘اخلاص و
🌸عشق است.
💐عید سعید قربان بر شما مبارک💐
#عید_قربان
باسلام و عرض تبریک این ایام خدمت شما عزیزان💐
💫از امروز لینک پرسشنامهی مسابقهی پیام جاودان در دسترس شما قرار خواهد گرفت و شما تا پایان روز شانزدهم تیر فرصت دارین توی مسابقه شرکت کنین.
✨برای اینکه راحتتر بتونین مطالعه کنین فایل کامل خطابهی غدیر رو براتون میذارم.
سوالات تنها از بخش ترجمهی خطبه طرح شدن.
☘با دعوت دوستانتون به کانال و ترغیب آنان به شرکت در مسابقه، شما هم مبلّغ غدیر باشین.
و این هم لینک پرسشنامه👇
https://survey.porsline.ir/s/JItBP1JC
در ابتدای آزمون لازمه که نام کاربریای که تو ایتا دارین رو بنویسین؛
❌حواستون باشه، هیچ کس دو بار تو مسابقه شرکت نکنه چون هر کس که دو بار اسمش توی پرسشنامهها باشه، توی قرعهکشی شرکت داده نمیشه.
♨️و حتما هم نام کاریتون رو درست بنویسین چون اسامی برندگان با نام کاربریشون توی همین کانال اعلام میشه.
براتون آرزوی موفقیت و سلامتی دارم.💚
معراج
🌟🦋🌟🦋 🦋🌟🦋 🌟🦋 🦋 #صد_نفر_ناشتا #قسمت_هشتاد_و_چهارم آفتاب بالای تنگه نرسیده صداهائی از سوی آبادی شنیده
🌟🦋🌟🦋
🦋🌟🦋
🌟🦋
🦋
#صد_نفر_ناشتا
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
هوا تاریک شده بود که استوار و دو نفر همراهش برگشتند. عادل و افراد پیشوازشان رفتند. عادل از اوضاع ده پرسید. استوار در حالی که به سوی دفتر میرفت گفت:
- وخیم، خیلی هم وخیم. اگه نمیرفتم معلوم نبود کار به کجا بکشه.
عادل گفت:
- یعنی...
استوار گفت:
- بله یه زن از ناحیهی سینه، یه مرد از ساق پای راست، یه جوان پانزده شانزده ساله هم از کتف، که زنه گمان نکنم ماندنی باشه. پدرسگ حالا که روی زمینِ سفت ادرار کرده و ترشح کرده به تن و بدنش، راضی شده پول بده مردم برن گندم بخرن. مرتیکه میمرد مثل آدم قبل از این که کار بیخ پیدا کنه دست به جیب ببره. اگه زنه بمیره که نمیتونم دست روی دست بذارم. دست به نقد حمله رعیت و تیراندازی و زخمی شدن این سه تا رو گزارش میکنیم.
عادل گفت:
- لابد انگیزه حمله مردم به انبار خان رو هم فراموش نمیکنین.
استوار به جای جواب سری بالا انداخت و پشت میز نشست.
صدای طهماسب از جلو خان آمد که میگفت:
- اگه نمیرفتیم نه رعیت دست بردار بود و نه خان. رعیت به جان آمده اصلاً پروای تیر رو نداشتن. به موقع اگه نمیرسیدیم تیکه بزرگهی خان گوشش بود. حتی زنها و بچهها هم با چوب و سنگ راه افتاده بودن. اون زنه که تیر به سینهش خورده، گمان میکنی درگاه کلبهش وایساده بود؟ نه میخواسته تفنگو از دست برادر خان بگیره. باید دید زخمش تا چه حد کاریه. فعلاً که همین طوری اُفتاده.
استوار حرف طهماسب را که شنید دست از نوشتن گزارش کشید و گفت:
- سرگروهبان جعبه دوا رو بردار و برو. نه، نه بده این پسره بیرانوندی ببره. ما که جز این مختصر چیزی نداریم. اینا خودشان یه معالجاتی بلدن. یکی هم رفته از دهات پائین یکی رو که میتونه گلوله رو در بیاره، پیدا کنه. میگن مرهمهائی داره که نمیذاره زخم چرک کنه. خراب شده این قدر از راهِ ماشینرو دوره که بردن مجروح همان و نفله شدنش همان. اونم با حال و وضعی که این زنِ بخت برگشته داره.
****
روز بعد سروکله میرسهراب و میرجهانگیر و دو ارباب دیگر پیدا شد. انبارهایشان غارت شده بود و آنها که سنبه را پرزور دیده بودند و تهدید را بیاثر، فرار را بر قرار ترجیح داده بودند.
استوار خبطشان را در فروش گندم به رخشان کشید و از اینکه برخلاف شیرخان جلو مردم نایستاده بودند، عاقل و دوراندیششان خواند. او بعد از ساعتی موعظه برای آنها به هر کدام مأموری داد که بیواهمه به آبادیشان برگردند.
✍️گودرز شکری
【@meerag】
🌸🌿🌸🌿