eitaa logo
"معراج"
1.7هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
3 فایل
"بسم رب الشهدا" معراج؟بالا رفتهِ شروع "۱۴۰۲/۵/۲۸" پایان؟! شهادت إنشاءللہ! https://daigo.ir/secret/31036385656 -بگوشیم:)! https://eitaa.com/joinchat/3340698584C4c047b0bb3 کانال ناشناس معراج(: 🌱 کپی؟! حلالته رفیق .
مشاهده در ایتا
دانلود
💠تسبیح_فیروزه_ای💠 💠پارت 61💠 رفتیم کنار مزار دوست شهیدمون نشستیم صدای مداحی کل مزار شنیده میشد فاطمه هم با اون چادر مشکی خوشگلش این طرف و اون طرف میرفت رضا هم دنبالش میرفت که خدای نکرده زمین نخوره سرش بخوره به سنگ قبر بعد از کلی بازی کردن اومد بغلم دراز کشید مراسم کم کم داشت شروع میشه هر سال باشکوه تر و لذت بخش تر از سال قبل کل گلزار پر شده بود از آدمهایی که عاشق شهدا بودن و امشب اومده بودن شهدا رو واسطه حاجتاشون بکنن 😢 فاطمه توی بغلم خوابیده بود رضا : خانومم؟ - جانم رضا: برگه اعزامم اومده - اعزام چی؟ کجا؟ رضا: سوریه ( با گفتن این حرف ، چشمم به فاطمه افتاد ) - یعنی میخوای فاطمه رو تنها بزاری بری؟ من چیکار کنم در نبودت با دلتنگی های فاطمه 😢 رضا:رها جانم، از عاشورا براش تعریف کن ،از بی بی زینب براش تعریف کن ، ازحضرت رقیه براش تعریف کن ( باشنیدن این حرف ها بغض خفم کرده بود) - حضرت رقیه از فراق پدرش جان داد ،فاطمه هم ...😭😭😭 رضا: الهی قربونت برم ،از خوده بی بی میخوام که دل فاطمه منو آروم کنه ( پس دل من چی میشه بی معرفت 😭😭😭) مراسم قرآن به سر شروع شده بود رضا هم یه قرآن گذاشت روی سر من  ، یه قرآن هم گذاشت روی سر خودش وقتی مداح اسم امام رضا رو صدا زد بند بند دلم لرزید یاد حرم افتادم یاد عهدی که با آقا بستم 😔 مگه میشه آقا امانتمو به من برنگردونه😔 مگه میشه آقا زیر قولش بزنه 😢 اجازه میدم راهی سرزمین عشق بشه 😭 همیشه یادم میرفت حاجتای دلم چیه ! همیشه دلم میخواست برای آدمای دور و برم دعا کنم ،چون میدونستم خدا بهتریناشو به من میده 😔 اما امشب منم حاجت دارم ،😭 امشب منم درد دارم 😭 امشب منم آرامش میخوام 😭 چادرمو کشیدم روی صورتمو و منم در ناله های این جمع بغضمو رها کردم الهی به علی بن موسی ....😭😭😭😭
💠تسبیح_فیروزه_ای💠 💠پارت 62💠 بعد از تمام شدن مراسم رضا فاطمه رو بغل کرد رفتیم دنبال عزیز جون و باهم رفتیم سمت خونه فاطمه رو تو اتاقش خوابوندیم رفتیم توی اتاق خودمون حالم خیلی خراب بود رضا همیشه دوای حال خرابمو میدونست مثل همیشه سجاده هامونو پهن کرد نه توی اتاق برد حیاط زیر دل آسمون شب شب شهادت امیر المؤمنین بود و آسمون هم دلش گرفته بود 😢 رضا اومد داخل اتاق رضا: خانمی، بریم بندگی خدا کنیم؟😊 منم از خدا خواسته ،سرمو به علامت مثبت تکون دادم و رفتم وضو گرفتم چادرمو سرم کردم رفتیم توی حیاط شروع کردیم به خوندن نماز شب بعد از نماز رضا سرشو گذاشت روی پاهام و به آسمون نگاه میکرد رضا: رها جان ببین آسمون هم دلش گرفته، مثل دل تو خدا رو شاکرم به خاطر داشتن همسری مثل تو ،خدا رو شاکرم به خاطر دادن هدیه ای مثل فاطمه به من اما رها جانم ،حرم بی بی زینب هم الان در خطره ،بی بی الان تنهاست ،دلت میخواد  ما هم مثل شامیا باشیم و سکوت کنیم 😔 ( اشک از چشمام سرازیر میشد و روی صورت رضا ریخته میشه😢 ) رضا: چه بارون قشنگی داره میاد امشب نه؟ - رضا جان ،با حرفات آتیشم نزن ،برو ، من کیم که اجازه ندم 😭 ( رضا نشست و پیشونیمو بوسید ) رضا: خیلی  دوستت دارم رها - منم خیلی دوستت دارم ،جان جانانم 😭 تا اذان صبح توی حیاط نشستیم و حرف زدیم بعد از خوندن نماز صبح خوابیدیم . با صدای فاطمه از خواب بیدار شدم به اطرافم نگاه کردم ،رضا نبود فاطمه اومد کنارم دراز کشید موهای خرمایی رنگشو نوازش میکردم تا به دستای من عادت کنه 😭
3.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
و قلب هایی که از فراقت آتش گرفتند(:"! @meeraj313
5.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهیدی که در کربلا ۲ بار جان داد!!
منم همینطور یاسمن >>💔🥺
"معراج"
کی الان بغلت کرده ؟! @meeraj313
دلواپسم‌این‌اربعین اگه‌حرم‌نرم‌میمیرم..❤️‍🩹
"معراج"
کی الان بغلت کرده ؟! @meeraj313
ما‌ڪربلاے‌حسین‌را‌ندیده‌عاشق‌شده‌ایم(:
'به‌نام‌قلب‌های‌توبه‌کرده'
"معراج"
💠تسبیح_فیروزه_ای💠 💠پارت 62💠 بعد از تمام شدن مراسم رضا فاطمه رو بغل کرد رفتیم دنبال عزیز جون و باهم
💠تسبیح_فیروزه_ای💠 💠پارت 63💠 زمان رفتن رضا رسید مامان و بابا و نرگس وآقا مرتضی برای خداحافظی اومده بودن فاطمه با دیدن ساک ،فکر میکرد باز بابا رضا میخواد بره مأموریت ساک و کشان کشان برد توی اتاقش زیر تختش گذاشت تا باباش باز سفر نره 😭 اما افسوس که نمیدونه این سفر با سفرهای دیگه فرق میکنه 😢 افسوس که توان گفتن  اینکه بابا رضا کجا میخواد بره و نداشتم 😔 رضا که دید فاطمه رفت توی اتاق بلند شد و رفت سمت اتاق فاطمه بعد با هم از اتاق بیرون اومدن لحظه رفتن رضا ،لحظه ی سختی بود فاطمه گریه میکرد و ساک و از دست رضا میکشید ،همه با دیدن این صحنه شروع کردن به گریه کردن رفتم فاطمه رو بغل کردم و نگاهی به رضا کردم - رفتی پیش بی بی زینب ،از طرف من و دخترت هم زیارت کن 😢 اشک از چشمای رضا سرازیر شد رضا: مواظب خودتون باشین با فاطمه رفتم توی اتاقش درو بستم صدای بسته شدن در حیاط و شنیدم فاطمه رو روی سینه هام فشار میدادم و بغضمو قورت میدادم 😢 فاطمه اینقدر گریه کرد که توی بغلم خوابش برد  فاطمه رو گذاشتم روی تختش  از اتاق بیرون رفتم همه سکوت کرده بودن آقا مرتضی رضا رو برده بود فرودگاه نرگس اومد سمتم ،یه فلش داد به من نرگس: اینو داداش رضا داد بدم به تو فلش و گرفتم رفتم توی اتاق زدم به لپ تاب صدا بود صدا رو پلی کردم با شنیدن صدای رضا صدای گریه ام بلند شده بود رضا واسه فاطمه صدا ضبط کرده بود که در نبودش فاطمه هر شب قصه های رضا رو گوش کنه و آروم شه 😭😭 دیگه نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم شروع کردم به گریه کردن همه اومدن داخل اتاق منو بغل میکردن تا آروم شم ولی هیچ چیزی آرومم نمیکرد جز صداهای رضا 😭😭