eitaa logo
محمد ابراهیم کفیل
2هزار دنبال‌کننده
678 عکس
633 ویدیو
365 فایل
لَهُمْ دارُ السَّلامِ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ هُوَ وَلِيُّهُمْ بِما كانُوا يَعْمَلُون انعام/127 ارتباط با ادمین @mekafil1348 @mojtabakafil
مشاهده در ایتا
دانلود
چون نهم ماه محرم رسید کار بدان‌جا که نباید کشید   از عقب خیمۀ صدر جهان شاه فلک جاه ملک پاسبان   شمر به آواز، تو را زد صدا گفت کجایند بنو اختنا؟   تا برهانند ز هنگامه‌ات داد نشان خط امان نامه‌ات   رنگ پرید از رخ زیبای تو لرزه بیفتاد بر اعضای تو   من به امان باشم و جان جهان از دم شمشیر و سنان بی امان   دست تو نگرفت امان نامه را تا که شد از پیکر پاکت جدا   مزد تو زین سوختن و ساختن دست سپر کردن و سر باختن   دست تو شد دست شه لافتی خط تو شد خط امان خدا   پنج امامی که تو را دیده‌اند دست علمگیر تو بوسیده‌اند   طفل بُدی، مادر والا گهر برد تو را، ساحت قدس پدر   چشم خداوند چو دست تو دید بوسه زد و اشک ز چشمش چکید   با لب آغشته به زهر جفا بوسه به دست تو بزد مجتبی   دید چو در کرب و بلا شاه دین دست تو افتاده به روی زمین   خم شد و بگذاشت سر دیده‌اش بوسه بزد با لب خشکیده‌اش   حضرت سجاد بر آن دست پاک بوسه زد و کرد نهان زیر خاک   حضرت باقر  به صفِّ کربلا بوسه به دست تو بزد بارها    کای تو به اطفال حرم غمگسار جان ز عطش در تب و دل بیقرار   مطلع شعبان همایون اثر بر ادب توست دلیلی دگر   سوم این ماه چو نور امید شعشعۀ صبح حسینی دمید   چارم این مه که پر از عطر و بوست نوبت میلاد علمدار اوست   شد به هم آمیخته از مشرقین نور ابوالفضل و شعاع حسین   وقت ولادت قدمی پشت سر وقت شهادت قدمی پیشتر   ای به فدای سر و جان و تنت وین ادب آمدن و رفتنت   مدح تو این بس که شه ملک جان شاه شهیدان و امام زمان   گفت به تو گوهر والا نژاد جان برادر به فدای تو باد    شه چو به قربان برادر رود کیست «ریاضی» که فدایت شود؟
نقاش اسب را که زمینگیر می کشد یا چهره ی عموی مرا پیر می کشد بی آب، مشک را و علم را بدون دست یا چشم را حوالی یک تیر می کشد از لا به لای نیزه و از لا به لای تیر کفتار را به سینه ی یک شیر می کشد موضوع قصه چیست چه خوابی است دیده ام؟ احساس می کنم کمرم تیر می کشد… باید که خون گریست زمین ناله می کند یک دشت را برای تو پُر لاله می کند پیشانی ات نگاه مرا خیره می کند آبی آسمان مرا تیره می کند با مشک روی دوش به ما فکر می کنی با دست و سر به دین خدا فکر می کنی یا فکر می کنی که حسین است و بعد از آن تنها، علی میان حنین است و بعد از آن این شام آخر است و صلیب است و بعد از آن صد خنجر است و حنجر سیب است و بعد از آن باید که خون گریست زمین ناله می کند یک دشت را برای تو پُر لاله می کند رفتی عمو که خیمه ی مان بی عمود شد رفتی قیام عمه، عمو جان، قعود شد دشمن چه کرد بعد تو، خط و نشان کشید رفتی عمو که گونه ی خیسم کبود شد مردی که ترس نام تو را داشت، بعد تو مردی که گوشواره ی ما را ربود شد در قلب خسته ، خون تو جریان گرفته است آغاز قصه رنگ ز پایان گرفته است باید که خون گریست زمین ناله می کند یک دشت را برای تو پُر لاله می کند امیر تیموری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با اشکهاش دفتر خود را نمور کرد0 ذهنش ز روضه های مجسم عبور کرد. در خود تمام مرثیه ها را مرور کرد. شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد. احساس کرد از همه عالم جدا شده ست. در بیت هاش مجلس ماتم به پا شده ست. **** در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت. وقتی که میز ودفتر وخودکار دم گرفت. وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت. مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت. باز این چه شورش است که در جان واژه هاست. شاعر شکست خورده ی طوفان واژه هاست. **** می رفت سمت روضه ی یک شاه کم سپاه. آیینه ای ز فرط عطش می کشید آه. انبوه ابر نیزه و شمشیر بود و ماه. شاعر رسیده بود به گودال قتلگاه. فریاد زد که چشم مرا پر ستاره کن. مادر بیا به حال حسینت نظاره کن. **** بی اختیار شد قلمش را رها گذاشت. دستی زغیب قافیه را کربلا گذاشت. یک بیت بعد واژه ی لب تشنه را گذاشت. تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت. حس کرد پا به پاش جهان گریه می کند. دارد غروب فرشچیان گریه می کند. **** با این زبان چگونه بگویم چه ها کشید. بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید. او را چنان فنای خدا بی ریا کشید. حتی براش جای کفن بوریا کشید. در خون کشید قافیه ها را ،حروف را. از بس که گریه کرد تمام لهوف را **** اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت. بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت. این بند را جدای همه روی نیزه ساخت. خورشید سر بریده غروبی نمی شناخت. بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود. او کهکشان روشن هفده ستاره بود. **** خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن ..... پیشانی اش پر از عرق سرد و بعد از آن...... خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن...... شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن....... در خلسه ای عمیق خودش بود و هیچ کس .... شاعر کنار دفترش آفتاد از نفس..... (برقعی) ****
نشنو از نی چون حکایت می کند بشنو از دل چون روایت می کند نشنو از نی ،نی نوای بی نواست بشنو از دل،دل حریم کبریاست نی چو سوزد تل خاکستر شود دل چو سوزد محفل دلبر شود نی ز خود هرگز ندارد شور و حال دل بود مرآت نور ذو الجلال نی اگر پرورده ی آب و گل است دست پرورد خداوندی، دل است نی اگر بشکست بی قدر و بهاست بشکند گر دل خریدارش خداست نی تهیدستی است بی برگ و نوا دل بود گنجینه ی عشق و صفا نی تهی دست و درونش پر هواست دل تجلی گاه عرفان و ولاست نی تو را از یاد حق غافل کند دل تو را بر قرب حق نائل کند نی به هر دست و به هر لب آشناست دل مکان و خانه ی خاص خداست نی چو بینم یاد آید نینوا دل شود نالان به یاد کربلا از جفای نی دلم آتش گرفت کاش نی از ریشه آتش می گرفت رفت بر نی رأس پر خون حسین(علیه السلام) بود زینب پای نی در شور و شین نی زِحلقوم حسین(علیه السلام)خون می مکید پای نی زینب گریبان می درید ............... چون رود در شام در طشت طلا می خورد نی بر لب آن مقتدا می زند نی بوسه بر دست یزید لیک آزارد لب شاه شهید نی خورد چون بر لب و دندان او دل بسوزد بر لب عطشان او ذره بس کن ماجرای نینوا سوخت از این غم دل خیر النسا
اشعار شب عاشورا  ـ اشعارعصرعاشورا ـ اشعار وداع امام حسین علیه السلام ـ یاسر حوتی آرام تر بـرو که توانی نمانده است تا آخرین نگاه زمانی نمانده است بگذار تا که سیر نگاهت کنم حسیـن! یک لحظه بعد ، از تو نشانی نمانده است می‌خواستم فدای تو گردم  ولی نشد بعد از شهید علقمه جانی نمانده است تو می روی … پس که ؟ عنان گیر من شود وقتی که هیچ مرد جوانی نمانده است این گله های گرگ نشستند درکمین تا با خبر شوند شبانی نمانده است او رفت و بعد ،شیهه اسبی غریب ؛ . . . ماند شاخه شکست ؛ رایحه عطر سیب ماند یک تن به جای حضرت یوسف به چاه خفت اما سری ؛  دریغ . . . به روی صلیب ماند از آن همه جمال جمیل خدا ؛ فقط تصویر مات و خاکی شیب الخضیب ماند دیگر برای بوسه شمشیر جا نبود حتی لبان دخترکش بی نصیب ماند درلابلای آن همه فریاد و هلهله تنها صدای مادری آنجا غریب ماند صحرا میان شعله صدتازیانه سوخت پروانه های کوچکِ در این میانه سوخت تنها نه بال نازک پروانه های دشت گل های سرخ روسری دخترانه سوخت یکباره کربلا و مدینه یکی شدند پهلو و  دست و  بازو  و  هم  شانه سوخت
اشعار شب عاشورا  ـ اشعارعصرعاشورا ـ اشعار وداع امام حسین علیه السلام ـ علی اکبر لطیفیان باطن ترین من، نه خدا حافظی مکن هرچند ظاهراً، نه خدا حافظی مکن من نیمه توأم جلویت ایستاده ام با نیمِ خویشتن، نه خدا حافظی مکن یک اهل بیت را ته گودال میبری ای خمس پنج تن، نه خدا حافظی مکن اصلاً بدون من سفری رفته ای ؟ بگو … …حالا بدون من، نه خدا حافظی مکن پس حرف می‌زنی که خداحافظی کنی اینگونه نه نزن، نه خدا حافظی مکن شاید کسی نبُرد خدا را چه دیدی با کهنه پیرهن، نه خدا حافظی مکن این سمت عزیز، محترم،  با کفن ، ولی آن سمت بی کفن، نه خدا حافظی مکن بعد از تو چند مرد به دنبال چند زن بعد از تو چند زن…. نه خدا حافظی مکن