🔸🔸🔸🔸﷽🔸
🔸🔸🔸
🔸🔸
🔸
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
پيره زنى آمد خدمت
شيخ رجب على خياط تهرانى و گفت :
آقا پسرم جوان است و مريض شده هرچه حكيم و دوا كرده ام بى فايده بوده و تمام اطبأ جوابش كرده اند؛ يك فكرى بكنيد.
شيخ سرش را پائين انداخت لحظاتى تامل كرد، بعد فرمود: پسرت سلاّخ (قصاب) است ؟
گفت : بله .
شيخ فرمود: خوب نمى شود.
گفت : چرا؟
فرمود: بخاطر اينكه گوساله اى را جلوى مادرش كشته و پسر شما دو سه روز بيشتر زنده نيست ، دل سوزانده آنهم دل يك حيوانى و آنهم مادرش آه كشيده و ميمرد.
مادر جوان گفت :
شيخ يك كار بكن پسرم نميرد و بعد شروع به گريه كرد.
شيخ فرمود:
آخه من چه كار كنم دست من كه نيست . ايشان دل سوزانده و آه آن حيوان گرفته و بعد آن جوان هم مرد.
📚 داستانهای از مردان خدا ، میرخلف زاده
داستان دلنشین منبر
@membariha313
🌸حجت الاسلام عالی🌸
آيا اينکه اموات به خواب اطرافيانشان نمي آيند، حامل پيام منفي است ؟
گاهي افرادي که از دنيا رفته اند افراد بسيار خوبي هستند و به خواب کسي هم نمي روند و اين دليل نمي شود که حتما جايشان بد است که به خواب کسي نمي آيند.
🍀علامه طباطبايي برادري داشت که در تبريز بود. او شاگردي داشت که با افراد برزخ خيلي راحت تماس مي گرفت . از روح ملاصدرا سوالات علمي مي کرد. او با روح دو نفر نتوانسته بود که ارتباط برقرار بکند، يکي سيد بن طاوس و يکي بحرالعلوم.
اين دو فرموده بودند که ما دربست در خدمت اميرالمومنين هستيم و فرصت پايين آمدن نداريم.
گاهي نيامدن آنها بخاطر اين است که به چيز بالاتري توجه دارند .
داستان دلنشین منبر
@membariha313
✨﷽✨
💠✨ #یڪ_داستان
🌹 پسر جوانی ڪه بینماز بود از دنیا رفت، و یڪی از صمیمیترین دوستانش او را در خواب دید، به او گفت: مرا در صف مؤمنین قرار دادند؛ و با اینڪه من در دنیا به حلال و حرام و رعایت اخلاق تا حد ممڪن پایبند بودم ولی برای نماز تنبلی میڪردم و مادرم همیشه بخاطر بینمازی من ناراحت بود و از آخرت من میترسید.
🌹 روزی مادرم بخاطر بینمازی من اشڪ ریخت. طاقت اشڪ چشم او را نیاوردم و قول دادم منبعد نمازم را بخوانم.
🌹 و از آن روز هر وقت مادرم را میدیدم فقط برای شادی او و رضایتاش نماز میخواندم و نمازم ظاهری بود.
🌹 بعد از مرگم مرا در صف نمازگزارن وارد ڪردند، سوال ڪردم من ڪه نمازخوان نبودم؟ گفتند: تو هرچند نمازخوان نبودی، ولی برای ڪسب رضایت و شادی مادرت به نماز میایستادی، خشنودی مادر پیرت خشنودی ما بود و ما نام تو را امروز در صف نماز گزاران واقعی ثبت ڪردیم.
داستان دلنشین منبر
@membariha313
🔸🔸🔸🔸🔸🔸﷽🔸🔸🔸🔸🔸🔸
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
سالها پیش مردی به نام مسلم در شهر خوی نانوا بود. او مردی پرهیزگار، قانع و شاکر بود.
جعفر پسر مسلم در محله ای زندگی میکرد که یک مغازهی مرغفروشی بود که فروش خوبی هم داشت.
روزی جعفر به پدرش گفت: «دوست دارم مالکِ آن مغازه را ببینم و به قیمت بالایی آن را اجاره کنم، مغازهی پرفروشی است.»
مسلم گفت: «پسرم هرگز با آجرکردن نانِ کسی به دنبال نان برای خودت نباش. بدان! دنیا بزرگ است و خدا را قابلیّت روزی رساندن زیاد است.»
اما وسوسه درون جعفر را پر کرده بود. مسلم روزی او را کنار خود به نانوایی برد. خمیر لواشی را به تنور چسباند و سریع خمیر لواش دیگری را دوباره به روی همان لواش که در حالِ پختن بود زد. هر دو خمیر لواش، سنگین شدند و از دیوارهی داغ تنور رها شده و داخل تنور افتادند و سوختند.
مسلم گفت: «پسرم! دیدی یک لواش در حال پختن بود، لواش دیگر روی آن چسبید، باعث شد نه خودش بپزد و تبدیل به نان شود و نه گذاشت لواش دیگر نان شود. هرگز نان خود را روی نان کس دیگری نزن که برای تو هم نانی نخواهد شد. بدان! اگر اجارهی بالا به آن مغازه بزنی و او را از نان و نوا بیندازی، خودت نیز به نان و نوایی نخواهی رسید و این قانون زندگی است.»
داستان دلنشین منبر
@membariha313
💠داستانی آموزنده از حضرت زهرا سلام الله علیها
🌷◁ حضرت فاطمه (س) تعريف می ڪنند ڪه شبی به بستر رفته بودم تا بخوابم پيامبر صدايم ڪرد فرمود تا چهار ڪار انجام نداده ای نخواب:
①قران را ختم ڪن .
②مومنان را از خودت خوشنود و راضی ڪن .
③ حج و عمره به جای بياور .
④پيامبران را شفيع خودت ڪن
و بعد بخواب .
🌷◁ آنگاه به نماز ايستاد. من صبر ڪردم تا نماز پدر تمام شود و گفتم ای رسول خدا چهار ڪار برايم مشخص ڪرده ايد ڪه توان انجام آنها را ندارم .پيامبر فرمود:
❶سه مرتبه قل هو الله بخوان مثل اين است ڪه قرآن را ختم ڪرده ای .
❷ برای مومنان آمرزش بخواه تا همگی آنان را خوشنود ڪنی .
❸با فرستادن صلوات من و ديگر پيامبران شفيع تو خواهيم شد .
❹ با گفتن ذکرسبحان الله ،الحمدالله ،لا اله الا الله و الله اکبر مثل اينڪه حج و عمره به جای آورده ای .
داستان دلنشین منبر
@membariha313
حضرت عيسى از ترس مردم از شهر فرار كرد و به بيابان رفت و مادرش حضرت مريم را هم با خود برد; هر دو، روزه بودند و با حالت روزه از جنگ مردمى كه مى خواستند آنها را به قتل برسانند فرار كرده بودند.
براى افطار مقدارى علف تهيه كردند، اما حضرت مريم فوت كرد، عيسى او را دفن كرد، بعد او را صدا زد و گفت:
اى مادر، آيا مى خواهى با دنيا برگردى؟
حضرت مريم گفت: مى خواهم برگردم.
حضرت عيسى تعجب كرد كه مادرش كه حتماً در بهشت راه يافته، چرا مى خواهد به دنيا برگردد و از او پرسيد براى چه مى خواهى برگردى؟
حضرت مريم گفت: مى خواهم به دنيا برگردم تا در روزهاى بسيار گرم روزه بگيرم و در شبهاى بسيار سرد وضو بسازم
داستان ها و حكايت ها ص۱۱۹
داستان دلنشین منبر
@membariha313
💠سه وصیت حضرت خدیجه سلام الله علیها💠
👇👇
🔻حضرت خدیجه (س) سه سال قبل از هجرت بیمار شد. پیغمبر (ص) به عیادت وی رفت و فرمود: ای خدیجه، اما علمت ان الله قد زوجنی معک فی الجنه: آیا می دانی که خداوند تو را دربهشت نیز همسرم ساخته است!؟
🔻آنگاه از خدیجه دل جویی و تفقد کرد؛ او را وعده بهشت داد ودرجات عالی بهشت را به شکرانه خدمات او توصیف فرمود.
1⃣چون بیماری خدیجه شدت یافت، عرض کرد: یا رسول الله! چند وصیت دارم: من در حق تو کوتاهی کردم، مرا عفو کن.
پیامبر (ص) فرمود: هرگز از تو تقصیری ندیدم و نهایت تلاش خود را به کار بردی. در خانه ام بسیار خسته شدی و اموالت را درراه خدا مصرف کردی.
2⃣عرض کرد: یا رسول الله! وصیت دوم من این است که مواظب این دختر باشید؛ و به فاطمه زهرا (س) اشاره کرد. چون او بعد ازمن یتیم و غریب خواهد شد. پس مبادا کسی از زنان قریش به اوآزار برساند. مبادا کسی به صورتش سیلی بزند. مبادا کسی بر اوفریاد بکشد. مبادا کسی با او برخورد غیر ملایم و زننده ای داشته باشد.
3⃣اما وصیت سوم را شرم می کنم برایت بگویم. آن را به فاطمه عرض می کنم تا او برایت بازگو کند. سپس فاطمه را فراخواند و به وی فرمود: نور چشمم! به پدرت رسول الله بگو: مادرم می گوید: من از قبر در هراسم؛ از تو می خواهم مرا درلباسی که هنگام نزول وحی به تن داشتی، کفن کنی.
🌺پس فاطمه زهرا (س) از اتاق بیرون آمد و مطلب را به پیامبر (ص) عرض کرد. پیامبر اکرم (ص) آن پیراهن را برای خدیجه فرستاد و او بسیار خوشحال شد. هنگام وفات حضرت خدیجه، پیامبراکرم (ص) غسل و کفن وی را به عهده گرفت.
ناگهان جبرئیل درحالی که کفن از بهشت همراه داشت، نازل شد و عرض کرد: یا رسول الله، خداوند به تو سلام می رساند و می فرماید: ایشان اموالش را در راه ما صرف کرد و ما سزاوارتریم که کفنش را به عهده بگیریم.
داستان دلنشین منبر
@membariha313
در سال قحطی ، در مسجدی واعظی روی منبر می گفت کسی کـه بخواهد صدقه بدهد هفتاد شیطان به دستش میچسبند و نمیگذارند، صدقه بدهد
مؤمنی پای منبر این سخنان را شـنید با تعجّب بهرفقا گفت صدقه دادن که این چیزها را ندارد، من مقداری گندم خانه دارم ، می روم و برای #فقرا به مسجد میآورم و به این نیت رفت...
وقتی به خانه رسید، تا زنش از قصد او آگاه شد. شروع به سرزنش او کرد که در ایـن سالِ قحطی، رعایتِ زن و فرزنـدت را نمی کنی ؟ شـاید قحطی طولانی شـد ، آن وقت ما از گرسنگی بمیریم و…
بهقدری مرد را وسوسه کرد که دست خالی به مسجـد برگشت. به او گفتند چه شد؟ هفتاد شیطانی که به دستت چسبیـدند ، را دیـدی؟ پاسخ داد: مـن شیطان ها را ندیدم لکن #مادر_شیطان را دیدم که نگذاشت
در روایتی از امیرالمومنین علی علیه السلام آمـده است زمـان انفاق هفتاد هـزار شیطان انسان را وسـوسه و به او التماس می کنند که چیزی نبخشد. انسـان می خواهد در بـرابر #شیطان مقاومت کند ، اما شیطان به زبان همسر یا رفیق و… مصلحت بینی می کند و نمی گذارد!!
داستان دلنشین منبر
@membariha313
عمل صالح!
یکی از شاگردان شیخ می گوید، روزی ایشان به من گفت: «فلانی! عروس، خود را برای که آرایش می کند؟» عرض کردم: برای داماد. فرمود: «شب زفاف، فامیل عروس تلاش می کنند او را به بهترین شکل آرایش کنند تا مورد پسند داماد واقع شود، ولی عروس در باطن، یک نگرانی دارد که دیگران متوجه نیستند. نگرانی او این است که اگر... نتوانست نظر داماد را جلب کند و یا داماد حالت انزجاری از او پیدا کند، چه کند. بنده ای که نمی داند کارهای او مورد قبول خداوند متعال واقع شده یا نه، چگونه می تواند خائف و نگران نباشد؟! آیا تو، خود را برای او آراسته می کنی یا برای خود و برای وجهه پیدا کردن میان مردم؟! » اموات وقتی مُردند ،می گویند : « رَبِّ ارْجِعُونِ لَعَلِّی أَعْمَلُ صَالِحًا » عمل صالح آن است که خدا بپسندد ، نه این که نفس تو آن را امضاء کند. از این رو ، جناب شیخ ، همیشه از ملاقات با حق تعالی ،ترس و واهمه داشت و می فرمود: « خدا که خودش ترس ندارد " وَ أَمَّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ " اگر او ما را نپسندد و کارهای ما مورد قبولش نشود، چه خاکی بر سر کنیم؟ فرزند از ایشان نقل کرده که می گفت: «خدایا! ما را هم جزو قراضه ها ـ که طرف می آید و می گوید من قراضه و شکسته می خرم ـ ... بخر و قبول کن.»
[ محمدی ری شهری ، کیمیای محبت ، قم ، دارالحدیث ، 1394 ، ص ، 297 و 298 ]
داستان دلنشین منبر
@membariha313
✨﷽✨
✍در ماه مبارک رمضان چند جوان، پیرمردی را دیدند که دور از چشم مردم، غذا میخورد...
به او گفتند: ای پیرمرد مگر روزه نیستی؟! پیرمرد گفت: چرا روزهام، فقط آب و غذا میخورم!!! جوانان خندیدند و گفتند: واقعا؟ پیرمرد گفت: بله، دروغ نمیگویم، به کسی بد نگاه نمیکنم، کسی را مسخره نمیکنم، با کسی با دشنام سخن نمیگویم، کسی را آزرده نمیکنم، چشم به مال کسی ندارم و... ولی چون بیماری خاصی دارم، متأسفانه نمیتوانم معده را هم روزهدارش کنم. بعد پیرمرد به جوانان گفت: آیا شما هم روزه هستید؟ یکی از جوانان در حالی که سرش را از خجالت پایین انداخته بود، به آرامی گفت: خیر ما فقط غذا نمیخوریم!
💥ماه رمضان بر همه آنان که چشم و دل و زبان و رفتار و کردارشان در خدمت خلق خداست و زمین را، آب را، و گل و سبزه و دیگر موجودات را آسیب نمیرسانند؛ مبارکباد.
داستان دلنشین منبر
@membariha313
✹﷽✹
#دروغ🙊
⚠️ دروغ را ترک کن سایر گناهان ترک میشود❗️
✍فردی چهار گناه بزرگ را خیلی دوست میداشت. گویا به آن عادت کرده بود.روزی توفیق شرفیابی به محضر حبیب و بهترین مخلوق خدا، حضرت محمد (ص) را پیدا نمود.در محضر نورانی رسول خدا (ص) نشست.بعد از مدتی که به صورت نورانی او نگاه کرد و به صحبتهای ایشان گوش داد، به شدت تحت تأثیر نورانیت و معنویت حضرت قرار گرفت.به همین علت رو به حضرت کرد و عرض نمود:
✍«اى رسول خدا چهار گناه را خیلی دوست دارم
❌ ارتباط جنسی نامشروع
❌ شرابخوارى
❌دزدى
❌ دروغ
👆هر کدام را که بفرمایید به خاطر شما ترک مىکنم
✍حضرت فرمود: «دروغ را رها کن»
مرد رفت و تصمیم به رابطه نامشروع گرفت اما با خود گفت: اگر پیامبر از من بپرسد [که زنا کردهاى یا نه؟] اگر انکار کنم، قولى را که به ایشان دادهام شکستهام و اگر هم اقرار کنم، حد مىخورم»تصمیم گرفت دزدى کند،بعد تصمیم گرفت شراب بخورد؛اما هر بار همین فکر را با خود کرد لذا نزد رسول خدا برگشت و عرض کرد: «شما راه را به کلى بر من بستیدمن همه این کارها را رها کردم»
📢 دروغ ریشه خیلی از گناهان دیگر است.
❌مراقب باشید
داستان دلنشین منبر
@membariha313
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
در بنى اسرائيل قحطى شديدى پيش آمد..., آذوقه ناياب شد. زنى لقمه نانى داشت آن را به دهان گذاشت كه ميل كند، ناگاه گدايى فرياد زد، اى بنده خدا گرسنه ام!
زن با خود گفت:
در چنين موقعيت سزاوار است اين لقمه نان را صدقه بدهم و به دنبال آن، لقمه را از دهانش بيرون آورد و آن را به گدا داد.
زن طفل كوچكى داشت ، همراه خود به صحرا برد و در محلى گذاشت تا هيزم جمع كند، ناگهان گرگى جهيد و كودك را به دهان گرفت و پا به فرار گذاشت.
فرياد مردم بلند شد، مادر طفل سراسيمه به دنبال گرگ دويد ولى هيچ كدام اثر نبخشيد.
همچنان گرگ طفل را در دهان گرفته، به سرعت مى دويد.
خداوند ملكى را فرستاد كودك را از دهان گرگ گرفت و به مادرش تحويل داد.
سپس به زن گفت:
آيا راضى شدى لقمه اى به لقمه اى ؟
يكى لقمه (نان) دادى ،
يك لقمه (كودك) گرفتى!
داستان دلنشین منبر
@membariha313