#پندانـــــــهـــ
🔻 از سه گروه از مردم بپرهیز :
خیانت کار ، ستمگر ، سخن چین
⭕️ کسی که بخاطرتو خیانت کند،بر علیه تو نیز خیانت خواهد کرد...
⭕️ کسی که به نفع تو ظلم کند،بر علیه تو نیز ظلم خواهد کرد...
⭕️ و سخن چینی که سخن دیگران را نزد تو می آورد، سخن تو را هم جای دیگر خواهد برد...
داستان دلنشین منبر
@membariha313
#پندانـــــــهـــ
حواسمان به چروک هایِ دور چشم مادرانمان
و لرزش دست های پدرانمان باشد
حواسمان به تٙر شدنر های گاه و بیگـاهِ
چشم هایِ کم سو و دلتنگیِ شان باشد
حواسمان باشد آن ها خیلی زود پیــر می شوند
و خیلی زودتر از آنـچه فکـرش را می کنیـم از کنارمان می رونـد.
حواسمان باشد به دلگیـریِ غروب هایِ تنهاییِ شان...
حواسمـان باشد که آن ها تمامِ عمـر
حواسشان به مـا
به آرام قد کشیدنمان،
نیاز ها و نازهایمان بوده اند.
آن ها یک روز آنقدر پیـر میشوند که
حتی اسم هایمان را هم فراموش می کنند.
حواسمان به گرانترین و
بی همتا ترین عشق هایِ زندگیمان
به پدرها و به مادرها خیلی باشـد...
داستان دلنشین منبر
@membariha313
#پندانه
⭕️حکمتی داره...🙂🙂
وقتی کاری انجام نمی شه، حتما خیری توش هست
وقتی مشکل پیش بیاد ، حتما حکمتی داره
وقتی کسی را از دست می دی ، حتما لیاقتت را نداشته
وقتی تو زندگیت ، زمین بخوری حتماً چیزی است که باید یاد بگیری
وقتی بیمار می شی ، حتماً جلوی یک اتفاق بدتر گرفته شده
وقتی دیگران بهت بدی می کنند ، حتماً وقتشه که تو خوب بودن خودتو نشون بدی
وقتی اتفاق بد یا مصیبتی برات پیش می یاد ، حتماً داری امتحان پس میدی
وقتی همه ی درها به روت بسته می شه، حتماً خدا میخواد پاداش بزرگی بابت صبر و شکیبایی بهت بده
وقتی سختی پشت سختی می یاد ،حتماً وقتشه روحت متعالی بشه
وقتی دلت تنگ می شه ، حتماً وقتشه با خدای خودت تنها باشی...
داستان دلنشین منبر
@membariha313
🔆 #پندانه
با دلت سراغ خدا برو
مردی میخواست کاملا خدا را بشناسد.
ابتدا سراغ افراد و کتابهای مذهبی رفت، اما هرچه جلوتر رفت گیجتر شد.
افراد و کتابهای نوع دیگر را نیز امتحان کرد، اما به جایی نرسید.
خسته و ناامید راه دریا را در پیش گرفت. کنار ساحل کودکی را دید که مشغول پرکردن سطل آب کوچکی از آب دریا بود.
سطل پر و سرریز میشد. اما کودک همچنان آب میریخت.
مرد پرسید:
چه میکنی؟
کودک جواب داد:
به دوستم قول دادم همه آب دریا را در این سطل بریزم و برایش ببرم.
تصمیم گرفت پسر را نصیحت کند و اشتباهش را به او بگوید.
اما ناگهان به اشتباه خود پی برد که میخواست با ذهن کوچکش خدا را بشناسد و کل جهان را در آن جا دهد. فهمید که با دلش باید به سراغ خدا برود.
به کودک گفت:
من و تو در واقع یک اشتباه را مرتکب شدهایم و به ظرفیتها توجه نکردیم.
هرچه اندیشی پذیرای فناست
آنچه در اندیشه ناید آن خداست
داستان دلنشین منبر
@membariha313
#پندانه
بخند که خنده ات گوش کائنات
را که هیچ، کل فلک را می لرزاند
بخند از ته وجودت که اخم هایت و یا که
ناکامی هایت دشمن شادت نکند، که گاه
روزگار به رویت لبخند بزنه...
قشنگی صورتت به خنده هاشه ، پس همیشه بخند .....😊🌱
داستان دلنشین منبر
@membariha313
#پندانـــــــهـــ
🍃برای آرامش، یک تبسم...
🍃 برای قدرت بخشیدن به قلب، یک حرف شیرین
🍃 برای روحیه، یک قدردانی
🍃 و برای جذب برکات الهی، یک دعا کافیست...
🌿 برای یکدیگر دعای خیر کنیم 🌿
داستان دلنشین منبر
@membariha313
#پندانـــــــهـــ
از بزرگ فکر کردن نترس
عظمت خودت را بشناس
به اندازه بزرگی خودت
رویاهایت را انتخاب کن
نترس
پیش برو
موفق میشوی...
داستان دلنشین منبر
@membariha313
#پندانـــــــهـــ
👤 در تنهایی مراقب افکارت؛
👥 در خانواده مراقب رفتارت و
🗣 در جامعه مراقب گفتارت باش...
داستان دلنشین منبر
@membariha313
#پندانه 🌹👌
🔻ارزش اعمالمان در قیامت مشخص میشود
آوردهاند که روزی شخصی با صدای بلند، سلمان را مورد خطاب قرار داد و گفت:
ای پیرمرد! قیمت ریش تو بیشتر است یا دُم سگ؟!
🔸سلمان با دنیایی از آرامش گفت:
پاسخ درست را نمیدانم و نمیتوانم بگویم.
🔹او گفت:
این که توانستن ندارد؛ پاسخ من یک کلمه بیشتر نیست.
🔸سلمان گفت:
ولی این کلمه باید راست باشد و این را جز در قیامت و کنار پل صراط نمیشود فهمید.
🔹آن شخص گفت:
چه ربطی به پل صراط دارد؟
🔸سلمان فرمود:
ربط دارد. اگر از پل صراط گذشتم، ریش من بهتر است وگرنه دُم سگ از تمام وجودم بهتر است.
🔹آن مرد نگاهی به سلمان کرد. شرمنده شد و به خود آمد و گفت:
ای پیرمرد مرا ببخش.
🔸سلمـان فرمود:
خطایی نکردهای. شما تنها از من قیمت یک جنس را پرسیدی و من نیز پاسخ دادم.
#حکایت
#سلمان
داستان دلنشین منبر
@membariha313
#پندانـــــــهـــ
یک ثانیه وقت بگذار و به خاطر چیزهای اندکی که زندگی ارائه میدهد، سپاسگزار باش.
این چیزهای کوچک، تفاوت بزرگی در زندگی ایجاد میکنند...
داستان دلنشین منبر
@membariha313
#پندانـــــــهـــ
چقدر خوب است که خدا از همه چیز خبر دارد،
که میشود همه چیز را به او سپرد و نگران این نبود که در نهایت چه خواهد شد..
داستان دلنشین منبر
@membariha313
✨﷽✨
#پندانه
خدا گر ز حکمت ببندد دری
ز رحمت گشاید در دیگری
✍تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنهای افتاد. او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد. اگرچه روزها افق را به دنبال یاریرسانی از نظر میگذراند اما کسی نمیآمد.
سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پارهها کلبهای بسازد تا خود را از عوامل زیانبار محافظت کند و داراییهای اندکش را در آن نگه دارد.روزی که برای جستوجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشت، دید که کلبهاش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان میرود. متأسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه درجا خشکش زد و فریاد زد: خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟صبح روز بعد با صدای بوق کشتیای که به ساحل نزدیک میشد، از خواب پرید. یک کشتی آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، از نجاتدهندگانش پرسید: شما از کجا فهمیدید من در اینجا هستم؟آنها جواب دادند، ما متوجه علائمی که با دود میدادی، شدیم.
به یاد داشته باش:اگر کلبهات سوخت و خاکستر شد، ممکن است دودهای برخاسته از آن، علائمی باشد که عظمت و بزرگی خدا را به کمک میخواند.و فراموش نکنید هیچ کار خدا بدون حکمت نیست.
داستان دلنشین منبر
@membariha313