18.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از دوربین یک آمبولانس درهلند
کاش تو ایران این فرهنگها ی خوب رو دنبال می کردن
@MER30TV 👈💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این که ایرانیا نهایت میتونن آفتابه بسازن نظریه درستیه فقط این آفتابه که میبینید ساختن یکم سایزش بزرگه که میره تو چشم بدخواههای ایران!
😂😂😌😌
@MER30TV 👈💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این مدل نقاشیها برای کسانی که به دنبال تمرکز و افزایش حس آرامش هستن، عالیه.😇🥰🌱
.
.
#نقاشی_آرامش
@MER30TV 👈💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😶🌫زندگی در دمای منفی60درجه وسرماس طاقت فرسایی قطب جنوب🥶
@MER30TV 👈💯
حضرت مولانا توی یکی از داستان های مثنوی میگه که:
اگر دانه ای رو کاشتی به هیچکس راجع بهش نگو چون حتی اگه یه کلاغ جای اونو یاد بگیره ثمرهی کارتو از دست میدی چه برسه اینکه آدما ازش با خبر بشن
هر ایده، هدف، تفکر، برنامه ای تو ذهنتون هست تا زمان به ثمر نشستنش به کسی چیزی نگید...
@MER30TV 👈💯
#معرفی_کتاب
کتاب کار عمیق (Deep Work) یکی از محبوبترین کتابهای کال نیوپورت، نویسندهای آمریکایی است که در حوزۀ فناوری، کار و فرهنگ فعالیت میکند. اصطلاح کارِ عمیق به معنی توانایی تمرکز بدون حواسپرتی بر روی یک کار است. چنین مهارتی میتواند امکان تسلط بر اطلاعات پیچیده در زمان کمتری را فراهم کند که طبیعتاً نتیجۀ بهتری نیز از آن به دست خواهد آمد.
@MER30TV 👈💯
مسواک موشی - @mer30tv.mp3
4.97M
#قصه_کودکانه
یه قصه شیرین😍
برای کودک دلبند شما🥰
هر شب
ساعت 20:30
در کانال مرسی تی وی😊🌸🍃
@MER30TV 👈💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی باخونه میری مسافرت😍
@MER30TV 👈💯
#داستان_شب
پسركی می خواست خدا را ببیند، او می دانست که باید راه دور و درازی را برای رسیدن به خدا بپیماید. از این رو در داخل چمدانی، چند ساندویچ و نوشابه گذاشت و بدون گفتن به كسی، به سفر رفت. چند كوچه آنطرف تر به پاركی رفت که پیرمردی در انجا به پرندگان، دانه میداد. پسرک در کنار او بر روی نیمكت نشست. بنظر میرسید که پیرمرد، گرسنه است و پسرك هم احساس گرسنگی می كرد. لذا پسرک پس از باز کردن چمدانش، ساندویچ و نوشابه ای را به پیرمرد تعارف كرد.
پیرمرد، پس از گرفتن غذا لبخندی به كودك زد. پسرك شاد شد و با هم ساندویج خوردند. آنها به پرندگان در عصر همان روز، غذا دادند بی آنكه با همدیگر، حرف بزنند. پسرك، پس از تاریك شدن هوا فهمید كه باید به خانه بازگردد. هنوز چند قدم، بیشتر برنداشته بود كه خود را درآغوش پیرمرد انداخت. پیرمرد او را با محبت بوسید و به او لبخند زد. وقتی پسرك به خانه رسید، مادرش به او گفت:تا این وقت شب كجا بودی؟ پسرك كه خیلی خوشحال بود؛ گفت:پیش خدا! پیرمرد هم به خانه اش رفت. همسرش متعجب از او پرسید:علت خوشحالی ات چیست؟ پیرمرد جواب داد:بهترین روز عمر من، همین امروز بود که با خدا در پارك، غذا خوردم!
@MER30TV 👈💯