🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌞امروز چهارشنبه
📆 ۴برج دی ۱۳۹۸ ه.ش
📆 ۲۸ماه ربیع الثانی ۱۴۴۱ ه.ق
📆 ۲۵دسامبر ۲۰۱۹ میلادی
📿ذکر روز 100مرتبه📿
🍀 یا حَیُّ یا قَیّوم 🍀
🍀 ای زنده، ای پاینده 🍀
#ختم_قرآن
🔹صفحه۴۷۲
🔹جزء ۲۴
جهت سلامتی #امام_زمان_عج
#مقام_معظم_رهبری
هدیه به روح #امام و
#شهدای_والامقام
💔اللّٰھـُم؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ💔
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🎋 @ebrahimdelha 🎋
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
4ac926552f3a1cfd6d6393de98cfce6d1d9c1c22.mp3
5.76M
#تلنگر
♨️دو جریان در آخر الزمان
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #استاد_رفیعی
📡حداقل برای یک☝️نفر ارسال کنید.
🌼🌹🌼🌹🌼🌹
@ebrahimdelha
🌹🌼🌹🌼🌹🌼
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼
🌷نماز اول وقت🌷
🌷شهیدحمید رضا نوبخت 🌷
✍ یکی از هم رزمان شهید حمیدرضا نوبخت، درباره اهمیت دادن این شهید بزرگوار به نماز اول وقت نقل می کند: «با حمیدرضا در جزیره مینو بودیم. روزی برای انجام دادن کاری سوار بر خودرو شدیم و به طرف اهواز حرکت کردیم. فصل تابستان بود و گرمای طاقت فرسای خوزستان همه را اذیت می کرد. ناگهان در نزدیک های اهواز، حمیدرضا خودرو را کنار جاده متوقف کرد. دلیل توقف را پرسیدم. او گفت: مگر صدای اذان را نشنیدی؟ به او گفتم: تا اهواز راهی نمانده است و در آنجا زیر سرپناهی نماز می خوانیم. حمیدرضا نگاه معنی داری به من کرد و گفت: تو از کجا می دانی تا اهواز ما زنده هستیم؟ سپس با مقدار آبی که در ماشین داشتیم، وضو گرفتیم و همان جا نماز را در اول وقت به جا آوردیم».
👈پیام رفتاری شهید👉
🌺توجه نکردن به سختی ها
و گرمای طاقت فرسا،
به منظور توفیق در به
جا آوردن نماز اول وقت😊🌺
#نماز_اول_وقت_فراموش_نشه
#الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَـ_الْفَرَج
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🕊 @ebrahimdelha 🕊
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
✍ #ڪلام_شـهید
‼️زندگی ذلت بار را قبول نخواهم کرد و مرگ سرخ و شهادت را بر ان ترجیح می دهم و همانطور که قلبم اگاه است به ارزوی خودم خواهم رسید . پس از کوشش فراوان که برای رفتن به جبهه داشتم و به هر دری می زنم تا بالاخره دری از درهای رحمت الهی گشوده شد این راه را انتخاب کردم وبه شما امت ، ای ملت رزمنده پیام آور خون شهیدان باشید.
‼️هیهات هیهات که 22 سال از عمرم گذشت و هنوز اندر خم یک کوچهام ؛ هم رزمان ، برادران و خواهران عزیزم در هر حال پیرو ولایت فقیه باشید و همیشه روحانیت را سرمشق خود قرار دهید. انتقام خون شهیدان را از قدرت های شیطانی بگیرید.
‼️هر وقت دلتان گرفت به گلزار شهدا بروید و به مزارشان بنگرید ؛آن وقت درد خود را فراموش خواهید کرد .خواهرم به یاد خدا باشید و شما را سفارش میکنم که پاکی و حجاب و عفت را پیشه خود کنید و زینب وار با ناملایمات دست و پنجه نرم کنید.
#شهید_مهدی_میرزاجانزاده🌷
#سالروز_شهادت
╭─┅═🍁🥀🍁═┅─╮
👉 @ebrahimdelha 👈
╰─┅═🍁🥀🍁═┅─╯
🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 #معرفی_شهدا #در_ادامه محمدحسین حدادیان چند روز پیش از به شهادت❤️رسیدنش از سوریه برگشته ب
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
#معرفی_شهدا
#دفاع_مقدس
🌹شهید شاهرخ ضرغام🌹
کسی که در سی و یک سال عمر خود زندگی عجیبی را رقم زد. از همان دوران کودکی با آن جثه درشت و قوی خود، نشان داد که خلق و خوی پهلوانان را دارد .
شاهرخ هیچگاه زیر بار حرف زور و ناحق نمی رفت. دشمن ظالم و یار مظلوم بود. دوازده سالگی طعم تلخ یتیمی را چشید😔. از آن پس با سختی روزگار را سپری کرد .
در جوانی به سراغ کشتی رفت. سنگین وزن کشتی می گرفت. چه خوب پله های ترقی را یکی پس از دیگری طی می کرد. قهرمان جوانان، نایب قهرمان بزرگسالان، دعوت به اردوی تیم ملی کشتی فرنگی. همراهی تیم المپیک ایران و...
اما اینها همه ماجرا نبود. قدرت بدنی، شجاعت، نبود راهنما، رفقای نا اهل و ... همه دست به دست هم داد. انسانی بوجود آمد که کسی جلودارش نبود هرشب کاباره، دعوا، چاقوکشی و ...
پدر نداشت. از کسی هم حساب نمی برد. مادر پیرش هم کاری نمی توانست بکند الا دعا! اشک می ریخت و برای فرزندش دعا می کرد🤲. خدایا پسرم را ببخش، عاقبت به خیرش کن. خدایا پسرم را از سربازان امام زمان(عج) قرار بده . دیگران به او می خندیدند. اما او می دانست که سلاح مومن دعاست. کاری نمی توانست بکند الا دعا. همیشه می گفت: خدایا فرزندم را به تو سپردم. خدایا همه چیز به دست توست. هدایت به وسیله توست. پسرم را نجات بده!
زندگی شاهرخ در غفلت و گمراهی ادامه داشت. تا اینکه دعاهای مادر پیرش اثر کرد. مسیحا نفسی آمد و از انفاس خوش او مسیر زندگی شاهرخ تغییر کرد😍.
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
╔═ 🌸════🕊⚘ ═╗
@ebrahimdelha
╚═ ⚘🕊════
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 #معرفی_شهدا #دفاع_مقدس 🌹شهید شاهرخ ضرغام🌹 کسی که در سی و یک سال عمر خود زندگی عجیبی را
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
بهمن ۵۷ بود. شب و روز می گفت: فقط امام، فقط خمینی (ره)
وقتی در تلویزیون صحبت های حضرت امام پخش می شد، با احترام می نشست. اشک می ریخت و با دل و جان گوش می کرد😍.
می گفت: عظمت را اگر خدا بدهد، می شود خمینی، با یک عبا و عمامه آمد. اما عظمت پوشالی شاه را از بین بُرد.
همیشه می گفت: هرچه امام بگوید همان است. حرف امام برای او فصل الخطاب بود.
برای همین روی سینه اش خالکوبی کرده بود که: فدایت شوم خمینی.
ولایت فقیه را به زبان عامیانه برای رفقایش توضیح می داد. از همان دوستان قبل از انقلاب، یارانی برای انقلاب پرورش داد. وقتی حضرت امام فرمود: به یاری پاسداران در کردستان بروید. دیگر سر از پا نمی شناخت😊. حماسه های اورا در سنندج، سقز، شاه نشین و بعدها در گنبد و لاهیجان وخوزستان و... هنوز در خاطره ها باقی است.
شاهرخ از جمله کسانی است که پیر جماران در رسایشان فرمود: اینان ره صد ساله را یک شبه طی کردند. من دست و بازوی شما پیشگامان رهائی را می بوسم و از خداوند می خواهم مرا با بسیجیانم محشور گرداند.
وقتی از گذشته زندگی خودش حرف می زد داستان حُر را بازگو می کرد خودش را حُر نهضت امام می دانست. می گفت: حُر قبل از همه به میدان کربلا رفت و به شهادت رسید، من هم باید جزء اولین ها باشم.
در همان روز های اول جنگ از همه جلوتر پا به عرصه گذاشت. آنقدر دلاورانه جنگید⚔که دشمنان برای سرش جایزه تعیین کردند. آنقدر شجاعانه رفت تا کسی به گرد پایش نرسد. رفت و رفت. آنقدر رفت تا با ملائک همراه شد . شاهرخ پروازی داشت تا بی نهایت. در هفدهم آذر پنجاه و نه دشتهای شمال آبادان این پرواز را ثبت کرد. پروازی با جسم و جان🕊. کسی دیگر او را ندید ؛ حتی پیکرش پیدا نشد.
می گویند مفقود الاثر، اما نه، او از خدا خواسته بود همه گذشته اش را پاک کند. همه را، هیچ چیزی از او نماند. نه اسم، نه شهرت، نه مزار و نه هیچ چیز دیگر. خدا هم دعایش را مستجاب کرد.
اما یاد او زنده است. نه فقط در دل دوستان، بلکه در قلوب تمام ایرانیان. او سرباز ولایت بود. مرید امام بود. مرد میدان عمل بود و اینها تا ابد زنده اند.
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است برجریده عالم دوام ما
#ادامه_دارد
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
╔═ 🌸════🕊⚘ ═╗
@ebrahimdelha
╚═ ⚘🕊════🌸 ═╝
#خاطرات_شهدا
🔻 شهادتِ شهید فقط دست خودش است
♻️ یکبار خوابی دیده بودم که آن را برای محمودرضا تعریف کردم.من خواب دیده بودم که با #حاج_همت دستدادم وهمدیگر را بغـل کردیم و به او گفتم حاجی دست مــا را هم بگیر.
منظورم هم از این حرف این بود که باب شهادت را به روی ما هم باز کنید
که #حــاج_همت دستش را کشید
و گفت: «دست من نیست».
قبل از اینکه این خواب را برای اخوی تعـــــریف کنم، روی این خواب زیاد فکـــر کرده و بـرای دوستانی هم تعریف کرده بودم. باخـودم میگفتم مگـر میشود. همه چیز دســت شهداست و شهـــدا دستشان بـاز است.
این معمـا برای من حل نمیشد و همیشه
فکر میکردم که تعبیــرش چیست؟ برای محمـودرضـــا که تعریف کردم به راحتی برایم حلش کرد.
گفت: «شهــادتِ شهیــد دست هیچکس نیست؛ فقط دستخودش است. شهیـــد تا نخــــــواهد شهید شود، شهید نمیشود.» و در حرفهـایش به مـن فهماند که خـودش هم بخاطر تعلقـــاتش هســت کــه شهیـــد نمیشـــود...
▫️به نقل از برادربزرگوار #شهید_محمودرضا_بیضایی🌷
╭─┅═🍁🥀🍁═┅─╮
👉 @ebrahimdelha 👈
╰─┅═🍁🥀🍁═┅─╯
🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_سی_دوم2
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_سی_سوم 3⃣3⃣
بغضت را فرو میبري...
_ فڪرڪنم مجبور شیم دستتو سه باره بخیه بزنیم..!
فهمیدم میخـــــاي از زیرحرف در بروي..!اما من مصمم بودم براي این ڪ بدانم چطور است ڪ تعـــــداد روزهاي سپري شده درخاطر تو بهترمانده تامن..!
_ نگفتي چرا؟...چطورتوازمن دقیـــــق تري..؟...توحساب روزا!فڪر مي ڪردم برات مهم نیست..!
لبخـــــند تلخي میزني و ب چشمانم خیره میشوي..
_ میدونستي خیلي لجبـــــازي..😊 خانوم ڪله شق من..!
این جمـــــله ات همه تنم را سست مي ڪند خانوم من..!
ادامه میدهي..
_ میخـــــاي بدونی چرا؟...
باچشمانم التمـــــاس مي ڪنم ڪ بگو..!
_ شاید داشتم میشمردم ببینم ڪي از دستت راحت میشم...
و پشت بندش مسخره میخنـــــدي..!
از تجربه این ي ماه گذشته ب دلم مي افتد ڪ نڪنع راست میگویي! براي همـــــین بي اراده بغض ب گلویم میدود..
_ آره!...حدسشومیزدم!جز این چي میتونه باشه..؟
رویم را برمیگردانم سمت پنجره و بغضم رارها مي ڪنم...😪
تصـــــویرت روي شیشه پنجره منعڪس میشود دستت را سمت صورتم مي آوري ،چانه ام را میگیري و رویم را برمیگرداني سمت خودت..!
_ میشه بس ڪني...؟ زجرم میدي بااشڪات ریحـــــانه..!
باورم نمیشد توعلي اڪبر مني؟.
نگاهت مي ڪنم و خشڪم میزند.. قطـــــرات براق خون از بیني ات ب آهسته پایین میایند و روي پیرهنت میچڪد ب من و من مي افتم..
_ ع...علي...علي اڪبر...خون!
و باترس اشاره مي ڪنم ب صورتت..
دستت را اززیر چونه ام برمیـــــداري و میگیري روي بینیت..
_ چیزي نیست چیزي نیست..!
بلند میشوي و از اتاق میدوي بیرون..
بانگراني روي تخت مینشینم...
🏍موتورت را داخـــــل حیاط هل میدهي ومن ڪنارت آهسته داخل میآیم...
_ علي مطمئــــني خوبي؟...
_ آره!...از بیخـــــوابي اینجوري شدم! دیشب تاصـــــبح ڪتاب میخوندم!
بانگراني نگاهت مي ڪنم و سرم را ب نشانه " قبـــــول ڪردم " تڪان میدهم...
زهرا خانوم پرده را ڪنار زده وپشت پنجره ایستاده! چشمهایش ازغصه قرمز شده..
مچ دستم را میگیري،خم میشوي و ڪنار گوشم ب حالت زمزمه میگویی..
_ من هرچي گفتم تایید مي ڪني باشه؟!
_ باشه!!...
فرصـــــت بحث نیست و من میدانم ب حد ڪافي خودت دلواپسي..!
آرام وارد راهرو میشوي و بعد هم هال...یاشاید بهتراست بگویم سمت اتاق بازجویي!! زهرا خانوم لبخـــــندي ساختگي بمن میزند و میگوید:
_ سلام عزیزم...حالت بهتر شد؟دڪتر چي گفت؟
دستم رابالا میگیرم و نشانش میدهم
_ چیزي نیست! دوباره بخـــــیه خورد..
چند قدم سمتم میآید و شانه هایم را میگیرد...
_ بیا بشین ڪنار من..
و اشاره مي ڪند ب ڪاناپه سورمه اي رنگ ڪنار پنجره ڪنارش مینشینم و تو ایستاده اي درانتـــــظار سوالاتي ڪه ممڪن بود بعدش اتفـــــاق بدي بیفتد!
زهراخانوم دستم رامیگیرد و ب چشمانم زل میزند
_ ریحـــــانه مادر!...دق ڪردم تا برگردید..
چندتا سوال ازت میپرسم..
نترسو راستشوبگو!
سعي مي ڪنم خوب فیـــــلم بازی ڪنم..شانه هایم را بیتفاوت بالا میندازم و باخنده میگویم..
_ وا مامان!ازچي بترسم قربونت بشم...
چشمهاي تیره اش را اشڪ پر مي ڪند..
_ ب من دروغ نگو همـــــین..😌
دلم برایش ڪباب میشود..
_ من دروغ نمیگم..
_ چیزایي ڪه گفتید...چیزایي ڪه ...این ڪه علـــــي میخـــــاد بره!درسته؟
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
@Ebrahimdelha