eitaa logo
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
36.1هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
4.2هزار ویدیو
305 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @meraj_shohada_tblighat ✤کانال‌های‌ما↯ @meraj_shohada_mokeb @meraj_shohada_namazshab
مشاهده در ایتا
دانلود
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 ادامه قسمت سی و نهم 🌺 👇👇👇 💢درست نمی توانست صحبت کند. 💢گلوله از صورت به داخل
قسمت چهلم روحیات🌺 💢به کوچکترین چیزهایی که ما توجه نداشتیم دقت می کرد. اسراف در زندگیش راه نداشت. تا می توانست در هر شرایطی به مخلوقات خدا کمک می کرد. 💢یادم است پشت باشگاه صدری دور هم نشسته بودیم. 💢کنار ابراهیم یک تکه نان خشک شده افتاده بود. نان را برداشت و گفت: ببین نعمت خدا را چطور بی احترامی کردند. 💢نان خیلی سفت بود. بعد یک تکه سنگ برداشت و همینطور که دور هم روی سکو نشسته بودیم شروع به خُرد کردن نان نمود. حسابی که ریز شد در محوطه باز انتهای کوچه پخش کرد! 💢چند دقیقه بعد کبوترها آنجا جمع شدند. پرنده ها مشغول خوردن غذایی شدند که ابراهیم برایشان مهیا نموده بود. 💢به جرات می گویم که ابراهیم با آن بدن قوی و نیرومند آزارش حتی به مورچه هم نمی رسید. 💢گفتم مورچه یاد یک ماجرا افتادم. 💢یک روز داشتیم با هم از منزل به سمت باشگاه می رفتیم. 💢من کمی جلوتر رفتم برگشتم و دیدم ابراهیم کمی عقب تر ایستاده. بعد نشست و به اطرافش نگاه کرد!! دوباره بلند شد. 💢گفتم: چی شده داداش ابراهیم؟ 💢با تعجب برگشتم سمتش گفت: اینجا پر از مورچه بود حواسم نبود و پام رو گذاشتم بین مورچه ها برای همین نشستم ببینم کجا مورچه نیست از اونجا حرکت کنم. 💢ابراهیم پرید این طرف و راهش را ادامه داد. 💢گفتم عجب آدمی هستی؟ دیر شد، وایستادی به خاطر مورچه ها؟ 💢گفت: اینها هم مخلوقات خدا هستند. من اگه وقت داشتم یه مشت گندم براشون می ریختم نه اینکه با پام اون ها را له کنم. 💢اگر می دید یکی از رفقا مشکل پیدا کرده خودش را به سختی می انداخت تا مشکل او را برطرف کند. مشکل دیگران را مشکل خودش می دانست. 💢یکی از بچه های باشگاه بعد از انقلاب هوادار منافقین شد. 💢ابراهیم خیلی حرص می خورد. خیلی ناراحت بود. مرتب می گفت: چرا اینطور شد؟ نکنه کم کاری از من بوده؟ خیلی هم تلاش کرد که او را برگرداند اما نشد. 💢در عوض یکی از بچه های ورزشکار بنام شهید رضا مونسان بعد از انقلاب وارد سپاه شد خیلی از لحاظ معنوی رشد کرد. 💢نمی دانید ابراهیم چقدر خوشحال بود. مرتب از او تعریف می کرد. 💢از دیگر روحیات ابراهیم این بود که در مقابل مردم و دوستان بلد نبود بد برخورد کند. یعنی تمام برخورد های او خوب و حساب شده و خیر خواهانه بود. -فردا ظهر🕐 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🔴مژده 🔴مژده متفاوت ترین چالش معنوی در ایتا 🔥چالش چله نمازشب🔥 💢به مدت چهل شب، نماز شب می خوانیم به نیت ظهور آقا امام زمان و شهدا و برآورده شدن حاجات. 💟شرایط چالش ⤵️ شما همسنگریان عزیز، در صورت تمایل عکس دوست شهیدخود را به ایدی خادم زیر ارسال کنید 🆔 @Khademe_shohada19 ♨️دوستان که شرکت کردید تا 28اردیبهشت ساعت ۲۴ فرصت دارید عکسهای شهیدتون برای ما بفرستین و بعد از ۲۴ ساعت از تاریخ 30 تاسوم خرداد ساعت ۲۴ می بایست پستهای خودتون رو فوروارد کنید در گروها و کانالها و عکسی که بیشترین سین را خورده باشد برنده چالش ما است😍 🎁 به ۲۰ نفر که بیشترین بازدید از پستهاشون خورده باشد شارژ ۵هزار تومنی تعلق میگیرد ❣شروع چالش:99/02/30 ❣پایان چالش:99/03/03 🌺کانال باابراهیم و نوید بهشتی👇 https://eitaa.com/joinchat/2859073572Cf44dab0743
#خاطرات ♨️ابراهیم از صحبت با نامحرم بسیار گریزان بود. اگر میخواست با زنی نامحرم، حتی بستگانش صحبت کند، به هیچ وجه سرش را بالا نمیگرفت. به قول دوستانش ابراهیم به زن نامحرم آلرژی داشت. ❤️🌸پیامبر مهربانی‌ها حضرت محمد(ص) میفرمایند: کسی که نظر به نامحرم را از خوف خدا ترک کند، خداوند به او ایمانی عطا میکند که شیرینی آن را در قلبش می‌یابد. 📚الحکم الزاهره؛ ج۱ #شهید ابراهیم هادی #شهدا @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
#رمان_جانم_می‌رود #قسمت_بیست_چهارم مریم شانه های مهیا را ماساژ داد ــــ اینقدر گریه نکن مهیا با
ـــ شبت خوش باباجان ــــ کجا کجا همه اینارو جمع میکنی میزاری تو انباری مهیا به طرف اتاقش دوید ــــ مامان جونم جمع میکنه ــــ مهیا دستم بهت برسه میکشمت مهیاخندیدو خودش راروی تخت پرت ڪردگوشیش را برداشت و برای مریم پیامک فرستاد ــــ میگم مری جان میشه زهرا هم بیاد بعد دو دقیقه مریم جواب داد ـــ مری وکوفت اسممودرست بگو.از شهاب پرسیدم گفت اشکال نداره فقط مدارکتو بیار تا بیمه بشی .ـــ اوکی از شهاب جوووونت تشکر کن ــــ باشه مهیا جوووونم لبخندی زد و گوشیش را خاموش کرد برای این اردو خیلی ذوق داشت این اردو برایش تازگی داشت و مطمئن بود با زهرا و مریم خوش میگذره... مهیا با دیدن زهرا برایش دست تکان داد و به سمتش رفت ــــ سلام زهرا یه خبر دسته اول دارم برات زهرا با ذوق دستانش را به هم کوبید ــ واقعا چی؟؟ ـــ فردا میریم راهیان نور با مریم گفت تو هم میتونی بیای ــــ زهرا با تو جایی نمیره هردو به طرف صدا برگشتن نازی با قیافه ای عصبانی نگاهشان می کرد دست زهرا راگرفت ـــ هرجادوس داری برو ولی لازم نیست زهراروباخودت ببری تایه املی مثل خودت بارش بیاری وبعدبه مقنعه مهیااشاره کرداجازه ندادکه مهیاجوابش رابدهددست زهرارا کشید و به طرف کافی شاپ رفت مهیا سری به علامت تاسف تکان داد باصدای موبایلش به خودش آمد ــــ جانم مری ـــ کوفت اسممو درست بگو ــــ باشه بابا ـــ عصر بیکاری با هم بریم خرید ــ باشه عصر میبینمت ـــ باشه گلم خداحافظ ـــ بابای عجقم ـــ ببخشید خانم رضایی مهیا به طرف صدا برگشت با دیدن مهران ای بابایی گفت ـــ بله بفرمایید ـــ میخواستم بدونم میتونم جزوه اتونو بیرم ـــ چرا خودتون ننوشتید ـــ سرم درد می کرد تمرکز نداشتم مهیا سری تکان داد و جزوه را به سمتش گرفت ـــ خب چطور به دستتون برسونم ـــ هفته دیگه کلاس داریم اونجا ازتون میگیرم من برم دیگه ـــ بسلامت خانم رضایی رضایی را برای تمسخر خیلی غلیظ تلفظ گفت مهیا پوزخندی زد و زیر لب "عقده ای " گفت مهیاتاکسی گرفت ومحض رسیدن به خانه به اتاقش رفت ومشغول آماده کردن کوله اش شد ــــ مهیا مادر بیا این آجیله بزار تو ڪیفت مهیا آجیلا را دست مادرش گرفت و تشکری کرد مهلا خانم روی تخت نشست و به دخترش نگاه می کرد مهیا مهیای قبلی نبود احساس می کرد دخترش آرام تر شده و به او و احمد آقا بیشتر نزدیڪ شده سرش را بالا گرفت و خداروشڪری گفت ــــ مامان مامان مهلا خانم به خودش آمد ـــ جانم ـــ عصری با مریم میریم بازار خرید کنیم برا فردا ـــ خب ـــ گفتم که بدونید ـــ باشه عزیزم من برم نهارو آماده کنم قبل از بیرون رفتن از اتاق نگاهی به دخترکش انداخت از کی مهیا برای بیرون رفتن خبر می داد لبخندی زد و در را بست... ــــ یعنی نمیاد ؟؟ مهیا کیفش را روی دوشش جابه جا کرد ـــ نه زهرا عینهو برده است برا نازی . هرچی نازی میگه انجام میده هر کجا نازی میگه میره اصلا هم عکس العملی به توهینایی که بهش میشه نمیده این دختر خره خر مریم به مغازه ای اشاره کرد ـــ بیا بریم اینجا باید برای دخترا مدارس چفیه بخرم ــــ برا همشون؟؟خودت بلندشون کن من یکی اصلا نمیتونم ــــ عقل کل مگه یکی دوتان صدتا چفیه هستن آماده شدن شهاب با حاج آقا مرادی میاد مهیا لبخند مرموزی زد ــــ آها بله بعدسفارش ۱۰۰تاچفیه سفیدمریم باشهاب تماس گرفت تابیاید وسفارشات راتحویل بگیرد بعدچنددقیقه محسن وشهاب واردمغازه شدندسلامی کردن محسن سرش راپایین انداخت مریم سلام آرامی کرد و سرش را پایین انداخت مهیا سعی کردجلوی خنده اش را بگیرد ــــ سلام حاج آقا ،خوب هستید محسن سربه زیر جواب مهیا را داد شهاب و محسن کیسه هارا بلند کردن و به سمت ماشین بردند مهیا به مریم نزدیک شد ـــــ میگم مریم سرخ شدی چرا ؟؟ مریم هول کرد و دستی بر روی صورتش کشید ــــ نه نه من سرخ نشدم ـــ بله راست میگی من چشام یکم مشکل پیدا کردن شهاب برگشت و به سمت صاحب مغازه رفت و با او حساب کرد وبه سمت دخترا آمد ــــ مریم اگه کاری ندارید بیاید برسونمتون مهیا دست مریم را کشید ــ نه سید ما کار داریم نگاهی به مریم انداخت و با ابرو یه اشاره داد ـــ بریم دیگه مریم جان. ما دیگه رفتیم مریم دستش را کشید ــــ وای آرومتر مهیا. چرا دروغ گفتی ما که خریدامون تموم شده با شهاب میرفتیم دیگه ـــ مری جان من هنوز خرید دارم میخوام چندتا روسری بگیرمو روی روسری مهیا محکم زد ـــ از اینا مریم اخمی به مهیا کرد ـــ دیونه چرا میزنی خب مثل آدم بگو طلق روسری ـــ همون وارد مغازه شدند به سلیقه مریم چندتا روسری و طلق و گیره روسری خرید ــــ خب بریم دیگه ــــ نه عزیزم الان دیگه هوا تاریکه وقت چیه ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 :فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت چهلم روحیات🌺 💢به کوچکترین چیزهایی که ما توجه نداشتیم دقت می کرد. اسراف
ادامه قسمت چهلم 🌺 👇👇👇 💢هر کسی هر چیزی از او می خواست نه نمی گفت. عاشق این بود که دل مردم را به دست آورد. هرکاری از دستش بر می آمد برای حل مشکل مردم انجام می داد. 💢یادم هست با هم رفتیم خیابان انقلاب از طرف پل چوبی دو تکه چوب مناسب گرفت تا با آن ها میل باستانی درست کند. 💢بعد چوب ها را داد به نجار در میدان قیام تا برای او آماده کند. 💢وقتی که بعد از مدت ها آماده شد به زورخانه آورد و مشغول شد. 💢میل های او بسیار سنگین بود و بلند کردن آن کار هر کسی نبود. 💢اما ابراهیم خیلی راحت با آنها ورزش می کرد. حتی چند دقیقه میل ها را در دستانش به حالت افقی نگه می داشت خیلی فشار به انسان وارد می شد اما ابراهیم به راحتی این کار را می کرد. 💢یکی دیگر از رفقای ما به ابراهیم گفت: این میل ها را به من می دهی؟ 💢او هم گفت: مال شما ولی تا فردا صبر کن. 💢بعد از ورزش گفتم: داداش ابراهیم این همه برای تهیه این میل ها زحمت کشیدی حالا به همین راحتی می خوای بدی بره! 💢گفت: عیبی نداره. این بنده خدا سادات و اولاد پیغمبره. 💢آن زمان من هم دوتا میل داشتم شبیه میل های ابراهیم ولی سبک تر. 💢ابراهیم میل های خودش را به من داد و میل های من را گرفت. 💢بعد هم گفت: این بنده خدا نمیتونه از میل های من استفاده کنه براش سنگینه. برای همین میل های شما که شبیه میل های من هست رو بهش بدم. 💢از دیگر مسائلی که روحیات ابراهیم را نمایان می کرد حفظ حریم ها بود. 💢می دانست کجا و چه موقع باید چه کاری انجام دهد. حتی در شوخی ها مراقب بود به کسی بی احترامی نکند. تمام افراد نیز احترام او را داشتند. ابراهیم همیشه در مقابل بدی دیگران گذشت داشت. 💢بارها به من می گفت: طوری زندگی و رفاقت کن که احترامت را داشته باشند. بی دلیل از کسی چیزی نخواه. عزت نفس داشته باش. 💢می گفت: این دعواها و مشکلات خانوادگی را ببین. بیشتر به خاطر اینه که کسی گذشت نداره. بابا این دنیا ارزش این همه اهمیت دادن نداره. آدم اگر بتونه توی این دنیا برای خدا کاری کنه ارزش داره. 💢وقتی ازدواج کردم غیر مستقیم مرا نصیحت می کرد مثل انسان های دنیا دیده می گفت: توی زندگی اگر برخی مسائل پیش آمد که برایت تلخ بود توی خودت بریز و اجازه نده که این مسائل باعث کدورت و دلگیری شود. از خدا بخواه خدا به بهترین حالت مشکلات را برطرف می کند. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
18.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 ڪل ڪل شیرین دو مدافع حرم 🍃همیشه با هم شوخی میکردن حتی لحظاتی قبل از شهادت حسن رفیق شفیق که می گویند همین ها هستند☝️ رفاقت شان از زمین شروع شد و تا بهشت ادامه یافت...✨🕊 #شهید- حسن -باقری- دانا #شهید- مصطفی -صدرزاده #شهدا @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
#رمان_جانم_می‌رود #قسمت_بیست_پنجم ـــ شبت خوش باباجان ــــ کجا کجا همه اینارو جمع میکنی میزاری تو
ــــ خوابه باشه همینجا میخوابیم مهیا گونه ی مریم را کشید ــــ نمک، بامزه،الان وقت شامه باید دعوتم کنی بهم شام بدی ـــ کارد بخوره اون شکمت بریم ــــ آخ چقدر خوردیم ــــ چی چی و خوردیم هنوز یه بسنی باید به من بدی مریم از زیر میز لگدی به پاهای مهیا زد ــــ برو بچه پرو .به شهاب پیام دادمـ بیاد دنبالمون الان میرسه بریم ــــ چرا گفتی خو خودمون میرفتیم ــــ نه این وقت شب لازم نکرده تنها بریم به محض خارج شدن از پاساژ شهاب را کنار پژو مشکیش دیدن به طرفش رفتن و سوار ماشین شدند مهیا بار اولش بود که سوار ماشین شهاب می شد با کنجکاوی همه ماشین را نگاه می کرد که با صدای مریم به خودش آمد ــــ شهاب بایست شهاب ماشین را نگه داشت ــــ شهاب بی زحمت برامون بستنی بگیر قولشو به مهیا دادم ولی نگرفتم شهاب باشه ای گفت و از ماشین پیاده شد بعد چند دقیقه شهاب سینی به دست به سمت ماشین آمد. دخترا بستنی هایشان را برداشتند. شهاب پشت فرمون نشست ــــ داداش چرا برا خودت نگرفتی ــــ پشت فرموت که نمیشه مریم جان مهیا دهانش را با دستمال پاک کرد ــــ خب سید میخوردید، فوقش جریمه شدید دنگی میدادیم جریمه رو مگه نه مریم؟؟ ــــ خانم رضایی بحث جریمه نیست خطرناکه مهیا سرش را تکان داد ـــ میگم سید شما خیلی خوب قوانینو رعایت می کنید میشه تو این مورد الگو ی خودم قرارتون بدم فقط تو همین مورد ها شهاب خیلی تلاش کردتاخنده اش راجمع کندولی زیادموفق نبودچون لبخندی روی لبش شکل گرفت ــــ هر جور راحتید خانم رضایی تا رسیدن دیگر صحبتی نکردند. دم در مهیا از هردو تشکر کرد ـــ مری جون فردا میبینمت به عشقم سلام برسون ــــ کوفت و مری جون فردا ساعت 7 آدرسی که برات فرستادم ــــ۷صبح؟ مگه می خوایم بریم کله پزی؟ ــــ بله می خوایم بریم کله ی تورو بپزیم ــــ نمک مهیا وارد خانه شد مهلا خانم با دیدن دخترش ذوق زده به طرفش رفت ــــ اومدی مادر ــــ نه هنو تو راهم ـــ دختر گنده منو مسخره میکنی ــــ مسخره چیه شما تاج سری _حالا این چیه دستت؟ مهلا خانم با یادآوری قضیه اخم هایش را باز کرد ــــ بیا ببین شال گردنتو آماده کردم مهیا از دستش گرفت و دور گردنش انداخت گونه ی مادرش را بوسید _وای مامان خیلی قشنگه مرسی ـــ بابایی کجاست ــــ رفته مسجد ـــ پس من برم بخوابم شب بخیر _شب بخیر مهلا خانم اشک گوشه ی چشمش را پاک کرد ـــ خدایا شکرت دخترمو بهم برگردوندی شهاب نمی دانست چرا اینقدر روی این قضیه حساس شده بود نمی دانست از مریم بپرسد یا نه ولی دید که اصلا نمی تواند تحمل کند ـــ میگم مریم تو نامزد خانم رضایی رو میشناسی؟ ـــ خانم رضایی؟ مهیارو میگی؟ ـــ آره ـــ مهیا اصلا نامزد نداره ـــ پس چرا بهت گفت به عشقش سلام برسونی مریم خندید و گفت ــــ آها، مهیا به مامانم میگه شهین جونم یا عشقم مامانی حرص میخوره اینم نقطه ضعف پیدا کرده از مامانم به من میگه مری اسم به این قشنگیو خراب میکنه ـــ برو پایین می خوام برم کار دارم مریم پیاده شد آیفون را زد با صدای شهاب برگشت ــــ به مامان بگو رفتم مسجد دیر میکنم نگران نشه ـــ چشم ــــ چشمت بی بلا مری ــــ شهاب خیلی .... شهاب خندید و ماشین را حرکت داد. ماشین را کنار پایگاه پارک کرد. به سمت مسجد رفت. با وارد شدن شهاب کلی چیز به سمتش پرت شد ــــ اِ چتونه محسن اخمی بهش کرد ــــ مرد حسابی گفتی میرم خواهرمو دوستشو میرسونم دو دقیقه ای اینجام الان یه ساعتی میشه رفتی شهاب کنارشان نشست ــــ شرمنده بخدا دیگه دیر شد همه کارا تموم شد دیگه کاری نداریم؟ محسن با حاجی هماهنگ کردی؟ محسن لیست هایی را به سمت شهاب گرفت ــــ خیالت تخت همه چی هماهنگ شده است اینم اسامی دانش آموزا و همراه ها هستن پیشت بمونن ـــ شهاب پسرم شهاب با دیدن احمد آقا بلند شد ــــ سلام حاج آقا خوب هستید ـــ سلام پسرم خوبیم شکر تو خوبی چطورید با زحمتای ما؟ ــــ این چه حرفیه رحمته ـــ پسرم مهیا باهاتونه هواشو داشته باش یکم فضوله سپردمش به تو ــــ چشم حتما نگران نباشید ـــ خب من مزاحمت نمیشم خداحافظ ــــ بسلامت حاج آقا به محض اینکه شهاب نشست علی شروع کرد به خندیدن ـــ چته ؟؟ ــــ خجالت نمیکشی میگی رحمته شهاب گنگ نگاهی به آن ها انداخت با چیدن قضایا کنار هم پوشه را به سمت علی پرت کرد ــــ خجالت بکش مومن من از کجا بدونم از زحمت منظورش دخترشه محسن به هردویشان اخمی کرد ـــ علی خوبیت نداره این بحثو تموم کن برید استراحت کنید فردا کلی کار داریم ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
6.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 🎙 ✅فَقُلْتُ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ إِنَّهُ كانَ غَفَّاراً «10» يُرْسِلِ السَّماءَ عَلَيْكُمْ مِدْراراً «11» وَ يُمْدِدْكُمْ بِأَمْوالٍ وَ بَنِينَ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ جَنَّاتٍ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ أَنْهاراً «12» پس گفتم از پروردگارتان آمرزش بخواهيد كه او بسيار آمرزنده است. آسمان را بر شما ريزش كنان مى‌فرستد. و شما را با اموال و فرزندان يارى مى‌كند و براى شما (از همان آب باران) باغ‌ها قرار مى‌دهد و براى شما نهرها جارى مى‌سازد. 🤲 و تاثیر آن بر زندگی 🤲🦋 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 ادامه قسمت چهلم 🌺 👇👇👇 💢هر کسی هر چیزی از او می خواست نه نمی گفت. عاشق این ب
قسمت چهل و یکم جماعت صبح🌺 💢از تهران راهی جبهه بودیم من و ابراهیم با یک ماشین شخصی تا کرمانشاه رفتیم. 💢نیمه های شب بود هنوز به کرمانشاه نرسیده بودیم. من می دیدم که ابراهیم همینطور از خواب می پرد و به ساعت مچی خود نگاه می کند! 💢با تعجب گفتم: چی شده آقا ابراهیم؟! 💢گفت: کرمانشاه ساعت چهار صبح اذان می گویند. می خواهم نماز صبح ما اول وقت باشه. 💢چند دقیقه بعد از خواب پرید و بیدار ماند اشاره کرد تا جلوی یک قهوه خانه توقف کنیم. نماز جماعت صبح را در اول وقت خواندیم. بعد با خیال راحت به راهمان ادامه دادیم. 💢تابستان سال ۱۳۶۱ بود و ابراهیم در تهران حضور داشت. هر روز باهم به این طرف و آن طرف می رفتیم. 💢بیشترین کاری که ابراهیم در آن زمان انجام می داد گره گشایی از کار بندگان خدا بود. 💢یک شب با هم هیئت رفتیم بعد از آن در کنار بچه های بسیجی حضور داشتیم. 💢آخرشب هم برای چند نفر از جوانان محل شروع به صحبت کرد. خیلی غیر مستقیم آنها را نصیحت نمود. 💢ساعت حدود دو نیمه شب بود من هم مثل ابراهیم خسته بودم. از صبح مشغول بودیم. گفتم: من می خواهم بروم خانه و بخوابم شما چه می کنی؟ 💢ابراهیم گفت: منزل نمی روم. من می ترسم خوابم برود و نماز صبح من قضا شود شما می خواهی برو. 💢بعد نگاهی به اطراف کرد یک کارتن خالی یخچال سر کوچه روی زمین افتاده بود. 💢ابراهیم آن کارتن بزرگ را برداشت و رفت سمت مسجد محمدی. ورودی این مسجد تقریبا یک فضای دو متری بود. 💢ابراهیم کارتن را در ورودی مسجد روی زمین انداخت. و همانجا دراز کشید. 💢بعد گفت: دوساعت دیگه اذان صبح است. مردمی که برای نماز جماعت به مسجد می آیند مجبور هستند برای عبور من را بیدار کنند. 💢بعد با خوشحالی گفت: اینطوری هم نمازم قضا نمیشه هم نماز صبح رو به جماعت می خوانم. 💢ابراهیم به راحتی همانجا خوابید. 💢برایم عجیب بود. نمی فهمیدم که چرا ابراهیم اینقدر به نماز صبح اهمیت می دهد. 💢او حتی زمانی که نوجوان بود برای نماز جماعت صبح به مسجد سلمان می رفت. 💢سالها از آن ماجرا گذشته. این برخورد ابراهیم با نماز صبح بارها مرا به فکر فرو می برد. 💢ما هر شب ساعت ها برای تماشای فیلم و فوتبال.. مقابل تلویزیون می نشینیم بی آنکه به قضا شدن نماز صبح خودمان توجه داشته باشیم بعد ادعا پیروی از راه رسم شهدا هم داریم. 💢بعدها در جایی خواندم شخصی به نزد امام صادق علیه السلام آمد و گفت: من گناه بسیار بزرگی کرده ام چه کنم؟ 💢حضرت فرمود: اگر به بزرگی کوه باشد خدا می بخشد. 💢آن شخص گفت: از کوه هم بزرگتر است و بعد به حضرت بیان کرد چه گناهی کرده. 💢گناهش بسیار بزرگ بود اما امام صادق علیه السلام در پاسخ فرمود: من تصور کردم نماز صبح شما قضا شده که اینگونه گفتی؟ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸️سخنانی از حاج آقا انصاریان درباره شهید قاسم سلیمانی: 💢چه خدمتی به این مملکت و به عراق و به لبنان و به سوریه کرد. 💢چه شرّ عظیمی را از سر این چندتا مملکت ریشه کن کرد. 💢چه توفیقی خدا بهش داده بود...😔 #شیخ حسین انصاریان #شهید حاج قاسم سلیمانی #شهدا @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆