🔴 شهیدی که در قبر اذان گفت
شهید عبدالمهدی مغفوری از شهدای استان کرمان است که در ۵ دیماه سال ۶۵در عملیات کربلای ۴ به درجه رفیع شهادت نائل آمد آنچه را که در زیر می خوانید خاطره ای از این شهید بزرگوار است.
پس از شهادت حاج عبدالمهدی مغفوری در عملیات کربلای ۴ پیکر پاکش را برای تشیع به کرمان آورده بودند.
خانواده شهید و سه فرزند دلبندش برای آخرین دیدار بر گرد وجود آن نازنین حلقه زدند.
مادر خانم حاج عبدالمهدی میگفت:وقتی خواستم چهره مطهر و نورانی شهید را برای وداع آخر ببوسم،با کمال تعجب مشاهده کردم که لبان ذکرگوی آن شهید سعید به تلاوت سوره مبارکه کوثر مترنم است.
و من بیاختیار این جمله در ذهنم نقش میبندد که هان ای شهیدان.با خدا شبها چه گفتید؟
جان علی با حضرت زهرا(ص) چه گفتید؟
پسرعموی شهید مغفوری هم از مراسم دفن این شهید خاطرهای شگفت دارد:
وقتی میخواستیم او را که به برکت زندگی سراسر مجاهدهاش شهد وصال نوشیده بود به خاک بسپاریم با صحنه عجیبی مواجه شدیم،که به یکباره منقلبمان کرد. وقتی پیکر شهید را در قبر میگذاشتیم صدای اذان گفتن او را شنیدیم.
راوی:حجت الاسلام محمدحسین مغفوری،لشکر۴۱ ثارالله
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
7.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مهدویت
🎬کلیپ 💠استاد رائفی پور
📝 کجا دنبال امام زمان باشیم؟
#وظایف_منتظران #موانع_ظهور
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 ادامه قسمت سی و ششم🌺 👇👇👇 💢صدای بیسیم دوباره بلند شد. صدای ضعیفی علی خرمدل را
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت سی وهفتم
بصیرت🌺
💢من و دوستانم حدود پانزده نفر بودیم که برای نابودی توپخانه دشمن رفتیم و در مرحله اول عملیات مطلع الفجر پشت دشمن محاصره شدیم. ما برای از بین بردن توپخانه دشمن رفتیم اما.. آنجا ابراهیم بود که به داد ما رسید.
💢او را برای اولین بار در آن جا دیدم اما من در مراحل بعدی عملیات به سختی مجروح شدم. دستم از کار افتاد.
💢با اینکه اهل کرمانشاه بودم مجبور شدم برای کارهای پزشکی به تهران بیایم.
💢ابراهیم که این مطلب را فهمید نگذاشت جایی برویم! مرخصی گرفت و با من آمد.
💢چند روز مهمان منزل ابراهیم بودیم به خانواده خصوصا مادر ابراهیم خیلی زحمت دادیم.
💢او موتور یکی از رفقایش را گرفت و مرتب دنبال کار ما بود.
💢بعد از این ماجرا به دوستانم گفتم که در تهران جوانی وجود دارد که مهمان نوازی اش از همشهریان کُرد ما بیشتر است.
💢باید گفت که در دوران همراهی با ابراهیم در تهران شاهد بودم که بیشتر اهل محل با او دوست بودند. افرادی با ویژگی های متفاوت!
💢ابراهیم از در که بیرون می آمد به همه سلام می کرد.
💢چقدر بچه های کم سن و سال به خاطر همین سلام کردن با او دوست شده بودند.
💢اما یادم است یک روز با هم از کوچه بیرون آمدیم چند روحانی با ظاهر زیبا و آراسته به سمت ما می آمدند با شناختی که از ابراهیم داشتم گفتم حتما آنها را تحویل میگیرد اما بر عکس به آنها سلام هم نکرد!
💢با تعجب نگاهش کردم.
💢خودش فهمید که در ذهن من چیست برای همین گفت: اینها آخوندهای ولایی هستند. کاری با این جماعت نداریم.
💢گفتم: ولایی؟
💢گفت: یعنی به جز ولایت اهل بیت(ع) چیز دیگری را قبول ندارند نه ولایت فقیه نه انقلاب و نه جبهه و.. فقط دم از ولایت مولا می زنند. چند سری با این ها صحبت کردم اما بی فایده بود فقط کار خودشان را قبول دارند.
💢بعد ادامه داد: خطر این ها برای اسلام و انقلاب کم نیست. مثل خوارج که در بدنه حکومت مولا بودند اما..
💢من آن روز نفهمیدم که ابراهیم چه می گوید یعنی سطح درک ابراهیم از مسائل با بقیه فرق داشت.
💢اما سال ها بعد و با جریان سازی فرقه شیرازی ها و شیعه انگلیسی تازه فهمیدم که ابراهیم چه بصیرتی داشت.
💢من اهل کرمانشاه و در خانواده مذهبی بزرگ شدم.
💢در اوایل جوانی در گیلان غرب با او آشنا شدم اما خدا می داند این آشنایی در زندگی من چه تاثیری داشت.
💢تا الان که سال ها از آن دوران گذشته هنوز هیچ شخصیتی را ندیدم که مانند او اثر گذار باشد.
💢من در هم نشینی با او یک دوره کامل اعتقادات و اخلاقیات را کسب کردم.
💢به طور مثال: او ما را با ورزش آشنا کرد. در حین ورزش مشغول ذکر و دعا بود. یعنی به ما فهماند که ورزش باید برای رضای خدا باشد خیلی از معارف اهل بیت(ع) را این گونه به ما آموخت.
#ادامه-فردا ظهر❤💜
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#اخبار_روز
روابط عمومی ارتش ایران در اطلاعیهای اعلام کرد که در "حادثه برای یکی از شناورهای سبک در منطقه عمومی آبهای جاسک و چابهار" و در هنگام انجام تمرین دریایی، ۱۹ نفر جان خود را از دست داده و ۱۵ نفر نیز مجروح شدهاند.
به گزارش خبرگزاری ایسنا در این اطلاعیه آمده که پس از بروز حادثه " تیم های امداد و نجات دریایی در فاصله کوتاه در محل حضور یافته و مجروحان و شهدا را از شناور تخلیه و به مراکز درمانی منتقل کردند."
ارتش ایران اعلام کرده که ۱۵ نفر مجروح این حادثه در "وضعیت مناسبی به سر میبرند".
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
#رمان_جانم_میرود #قسمت_هجدهم بسته بندی سبزی ها تمام شده بود همه برای مراسم و نهار به مسجد رفته ب
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_نوزدهم
محمد آقا شب بخیری گفت و همراه شهین خانم به داخل رفتند
شهاب از جایش بلند شد تا به اتاقش برود که مریم صدایش کرد
ــــ شهاب بی زحمت ظرفارو از انباری بیار می خوایم بشوریم
ـــ مریم ظرفا یکبار مصرفن لازم نیست بشورید هوا سرده
ـــ نه خاک گرفتن باید بشوریمشون
ـــ باشه
شهاب به سمت انباری رفت
ساراـــ میگم مریم راهیان نورمون کی افتاد ??
.ـــ یه هفته دیگه میریم به امید خدا فردا پس فردا اعلام میکنیم
ـــ منو زهرا هم میایم
مریم با تعجب به مهیا نگاه کرد
ـــ می خوای بیای؟؟
ـــ آره منو زهرا دوم دبیرستان با مدرسه رفتیم خیلی خوش گذشت
نرجس_ولی شما نمی تونید بیاد این اردو مخصوص فعالین پایگاه ها هست
مریم ـــ من میپرسم خبرت می کنم
شهاب ظرفارا کنار حوض گذاشت
ـــ بفرمایید
ـــ خیلی ممنون داداش .
ـــ خواهش میکنم
ــــ میگم شهاب برا اردوی هفته آینده مهیا و دوستش میتونن بیان
ـــ دوست دارن بیان ???
ــــ آره
ـــ باشه میتونن بیان ولی فردا مدارک لازم رو بیارن تا بیمه شن .شبتون بخیر
ساراـــ ایول مطمئنم این بار خیلی میچسبه
ـــ معلومه که میچسبه.کم چیزی نیست من افتخار همراهی دادم بهتون
دختر ها بلند شدند و مشغول شستن ظرف ها شدن
مریم به مهیا نگاهی انداخت
فکرش را نمی کرد که مهیا بخواهد با آن ها به شلمچه بیاید آن با بقیه دختر ها فرق می کرد با اینکه مقید نبود لباس پوشیدنش هم خوب نبود اما هیچوقت مانند بقیه در برابرمراسمات و این عقاید
جبهه نمی گرفت مریم مطمئن بود این دختر دلش خیلی پاک تر از آن چیزی هست فکر می کند وامیدوار بود که هر چه زودتر خودش را پیدا کند
با پاشیدن آب سرد به صورتش به خودش آمد
مهیاـــ به کجا خیره شدی
لبخندی زد و جواب مهیا را با شلنگ آبی که به سمتش گرفت داد و این شروع آب بازیشان شد...
ــــ بیدار شو دیگه تنبل
مهیا دست مریم را پس زد
ـــ ول کن جان عزیزت
مریم بیخیال نشد و به ڪارش ادامه داد
ـــ بیدار میشی یا به روش خودم بیدارت میکنم
مهیا سر جایش نشست
ــ بمیری بفرما بیدار شدم چی می خوای
مهیا با دیدن هوای تاریڪ
بلند شد و پنجره اتاق را باز کرد
ـــ هوا که تاریکه پس چرا بیدارم کردی
مریم بوسه ای روی گونه اش کاشت
ـــ فدات واسه نماز بیدارتون کردم
مهیا نمی دانست چرا ولی خجالت کشید که بگوید نماز نمی خواند پس بی اعتراض مغنعه اش را سرش کرد
ــــ مریم دخترا کجان ???
مریم در حال جمع کردن رخت خواب ها گفت
ـــ اونا که مثل تو خوابالو نیستن زود بیدار شدن الان پایین دارن وضو میگیرن
مهیا با تعجب گفت
ـــ زهرا پیششونه؟؟
ـــ آره دیگه
مهیا باور نمی کرد که زهرای خوابالو بیدار شده باشد همراه مریم به سمت سرویس رفتن
با اینڪه سال ها است که نماز نخوانده بود اما وضو و نماز یادش مانده بود
به اتاق برگشت مریم چادر سفید گل گلی برایش آورد
روبه قبله ایستاد و نمازش را شروع ڪرد
ــــ الله اڪبر الله اڪبر
نمازش تمام شد بوسه ای بر روی مهر زد و نفس عمیقی کشید سجاده بوی گلاب می داد احساس خوبی به مهیا دست داد
مریم با تعجب به مهیا نگاه می کرد باورش نمی شد که مهیا بتواند اینقدر خوب نماز بخواند مهیا سر از سجاده بلند کرد مریم بی اختیار به سمتش رفت واو را در آغوش گرفت
مهیا با تعجب خودش را از مریم جدا کرد
ـــ یا اڪثر امام زاده ها دیونه شدی
مریم خندید و بر سر مهیا کوبید
ــــ پاشو بریم پایین صبحونه بخوریم
ـــ آخه الان وقت صبحونه است
ـــ غر نزن...
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️#مهدویت
✅ در شب #شب_قدر چه بخواهیم❤️
🌹 #ظهور مولای عزیزمان امام زمان عج الله
زمانی از شب قدر خود را برای امام زمان(عج) بگذاریم، تا بتوانیم بگوییم «یابن الحسن ما بهترین اوقات خود را به تو اختصاص دادیم، تو هم بهترین دعاهای خود را به ما اختصاص بده.»
🌹 #توفیق_شهادت و همنشینی با شهدا در انتهای عمری با برکت در خدمت به اسلام و مسلمین
یادمان باشد این دعا عمر ما را کوتاه نمیکند، بلکه بر معنویت و قدرت روحی مان میافزاید
💢 یادمان باشد #دعا در حق دیگران زمینه برآورده شدن آن را برای خودمان فراهم می کند.💢
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت سی وهفتم بصیرت🌺 💢من و دوستانم حدود پانزده نفر بودیم که برای نابودی توپ
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
ادامه قسمت سی و هفتم🌺
👇👇👇
💢من اولین بار زیارت عاشورا را با ابراهیم خواندم.
💢نگاه او به این زیارت، متفاوت از دیگران بود. با زیارت عاشورا مانند سلام روزانه یک سرباز به فرمانده برخورد می کرد. خود را سرباز مکتب عاشورا می دانست.
💢یا اینکه قبلا وقتی ما می خواستیم شوخی کنیم یک نفر را دست می انداختیم و همه می خندیدیم
💢اما ابراهیم شوخی می کرد همه را به خنده وا می داشت اما کسی را مسخره نمی کرد.
💢او به ما یاد داد که با هم بخندیم نه اینکه به هم بخندیم.
💢اینهاست که می گویم در آن روزگاران اوایل جنگ ابراهیم بود که معنویت را برای ما تعریف و نهادینه کرد. حتی تعریف ما را از شهادت تغییر داد.
💢ابراهیم به ما درس زندگی صحیح آموخت.
💢امروزه شاهد هستیم که رزمندگان تهرانی زمان جنگ، حتی بسیجیان کلان شهر از یک رهبری واحد فرهنگی بی بهره هستند.
💢زمانی بود که بچه های تهران الگویی مثل حاج همت را قبول کردند. یعنی حاجی را مثل یک اسطوره قبول داشتند.
💢اما الان رزمندگان دیروز برخی با جریان های سیاسی این طرف همراهی می کنند، برخی با جریان های آن طرف.
برخی نیز اصلا در سیاست دخالتی ندارند. یعنی آن پتانسیل قوی که می توانست در تهران یک انقلاب فرهنگی ایجاد کند، به نوعی در دسترس نیست.
💢اما با دلیل مدرک می گویم که اگر ابراهیم در بین ما حضور داشت با آن ویژگی های خاص که از او می دانیم توانایی رهبری فرهنگی جماعت مذهبی و انقلابی ما را داشت.
💢برای این حرف نیز دلیل دارم.
💢من بار دیگر در سال ۱۳۶۱ به تهران آمدم.
💢ابراهیم دوره نقاهت را می گذراند برای مراسم ختم بسیاری از شهدا همراه با ابراهیم راهی می شدیم.
💢بارها دیده بودم که برخی بسیجی ها با یک دیدار با ابراهیم شیفته اخلاق و رفتارش می شدند.
💢وقتی ابراهیم به جایی می رفت دور برش همیشه شلوغ بود. نه تنها بسیجی ها که مردم عادی نیز جذب اخلاق پسندیده او می شدند.
💢من این نکته را در آن سال شاهد بودم که در مراسم شهدا برخی فرماندهان تهران سخنرانی می کردند و حتی موضع سیاسی می گرفتند.
💢ابراهیم معمولا بعد از این جلسات با آن فرمانده یا آن سخنران صحبت می کردو خیلی قشنگ سخنان آن شخص را تجزیه، تحلیل و ارزیابی می کرد و اشکالاتش را بیان می نمود.
💢یک بار به زیبایی به آن فرمانده فهماند که حرف شما در این جلسه بوی تقوا نمی داد. باید مراقب باشی شما الگوی جوانان بسیجی هستی و..
💢من همان موقع به دوستانم گفتم: روحیه ابراهیم و برخورد صحیح او همه را جذب می کند. حتی جوانان تابع ابراهیم هستند.
💢این شخصیت توانایی رهبری جمع بسیجیان را دارد او می تواند در خط دهی مواضع سیاسی نیز آنها را کمک کند.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
17.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امشب شبِ شانزدهمِ بهمن ماه ۱۳۶۱،در یکی از جبهه های جنوب کشور،چند تن از برادران و رزمندگان .یک شب قبل از عملیات می باشد.این چندبرادری که همین جا نشستند و در این سنگر مقدس ،شبِ شنبه ای گِردِهَم آمدند،به هر حاجتی به هرنیتی که هستند،انشاءالله اینجا میخوام با هم دیگه دست بدهیم که هریک از این جمع ،البته باید همه مون بمونیم و زنده باشیم و کار برای اسلام بکنیم و اگر هم خدا اون توفیق(شهادت) رو نصیبمون کرد که بسی سعادت است.
انشاءالله در این سنگر مقدس،این چند نفر برادر با هم دست می دهیم که هریکی از اون یکی زودتر رفت،اون یکی رو روز قیامت شفاعت کنه و اینجا خدارا به این سه اسم قسم میدهیم:وَاللهِ- بِاللهِ-تَاللهِ.
حبیب آقا اگه شما اول رفتی،ما رو شفاعت کن.
علی آقا اگه شما رفتی، به همچنین.حاج عباس آقا شما هم، به همچنین.حاج محمدآقا شما هم، به همچنین.حاج اکبر آقا. حاج آقا عسگری هم به همچنین.
خدا انشاءالله،ابرام اگه تو هم که خدا نصیبت کرد،اما تو که همچین سعادتی نداری.اما اگه خدا نصیبت کرد،تو هم رفیقات رو شفاعت کن.
برای سلامتی رهبر عالیقدر و یارانش،اجماعاً صلوات بلند ختم کن.
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد و آلِ مُحَمَّد.
#شهدا
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
#رمان_جانم_میرود #قسمت_نوزدهم محمد آقا شب بخیری گفت و همراه شهین خانم به داخل رفتند شهاب از جایش
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_بیستم
مهیا و مریم ڪنار بقیه دخترا روی تختی که در حیاط بود نشستند
هوا تاریک و سرد بود
صبحانه را محمد آقا آش آورده بود
محمد آقاو شهین خانم در آشپزخانه صبحانه را صرف کردند
مهیا در گوش زهرا گفت
ـــ جدیدا سحر خیز شدی ڪلڪ
زهرا چشم غره ای برای مهیا رفت
در حال خوردن صبحانه بودند که شهاب سریع در حالی که کتش را تنش می ڪرد به طرف در خانه رفت
ـــ شهاب صبحونه نخوردی مادر
ـــ با بچه ها تو پایگاه می خورم دیرم شده
شهاب که از خانه خارج شد دخترا به خوردن ادامه دادن
ـــ میگم مریم این داداشت خداحافظی بلد نیست
به جای مریم نرجس با اخم روبه مهیا گفت
ـــ بلده ولی با دخترای غریبه و این تیپی صحبت نمی کنه
محض گفتن این حرف نرجس با اخم سارا و مریم مواجه شد
تا مهیا می خواست جوابش را بدهد زهرا آروم باشی به او گفت
مهیا قاشق اش را در کاسه گذاشت و از جایش بلند شد
مریم ـــ کجا تو که صبحونه نخوردی
ـــ سیر شدم
به طرف اتاق مریم رفت
خودش را روی تخت انداخت برای چند لحظه پشیمان شده بود ڪه امشب را مانده بود از جایش بلند شد
به طرف آینه رفت به چهره ی خود نگاهی ڪرد بی اختیار مغنعه اش را جلو آورد و وهمه ی موهایش را داخل فرستاد به خودش نگاه گرد مانند دختره ای محجبه شده بود لبخندی روی لبانش نشست قیافه اش خیلی عوض شده بود چهره اش خیلی معصوم شده بود تا می خواست مغنعه اش را به صورت قبل برگرداند در باز شد و مریم وارد اتاق شد مریم با دیدن مهیا با ذوق به طرفش رفت
ــــ واااای مهیا چه ناز شدی دختر
مهیا دست برد تا مغنه اش را عقب بکشد
ـــ برو بینم فک کردی گوشام مخملیه
مریم دست را کشید
ـــ چیکار میکنی بزار همینطوری بمونه چه معصوم شده قیافت
مهیا نگاهی به خودش در آیینه انداخت
نمی توانست این چیز را انکار کند واقعا چهره اش ناز ومعصوم شده بود
ـــ مهیا یه چیز بگم فک نکنی من خدایی نکرده منظوری داشته باشم و....
ـــ مریم بگو
ـــ مغنعه اتو همینجوری بزار هم خیلی بهت میاد هم امروز روز دهم محرمِ
مهیا نگذاشت مریم حرفش را ادامه بدهد
ـــ باشه
ـــ در مورد نرجس
ـــ حرف اون عفریته برام مهم نیست ناراحت هم نشدم خیالت تخت دو نفره
و چشمکی برای مریم زد در واقع ناراحت شده بود ولی نمی خواست مریم را ناراحت کند
مریم با خوشحالی بوسه ای روی گونه اش کاشت
ـــ ایول داری خواهری پایین منتظرتم
مهیا به سمت آینه چرخید و دوباره خودش را در آینه برانداز کرد اگر شخص دیگری به جای مریم بود حتما از حرف هایش ناراحت می شد ولی اصلا از حرف های مریم ناراحت نشده بود خودش هم می دانست که صاحب این روز ها حرمت دارد بلاخره در آن روز سخت که احمد آقا مریض بود وجودش را احساس کرده بود و دوست داشت شاید پاس تشڪر هم باشد امروز را با حجاب باشد...همه از حجاب مهیا تعجب کرده بودند سارا و زهرا و شهین خانم کلی ازش چهره و حجابش تعریف کرده بودند اما از نرجس و مادرش جز نیشخندی گیرش نیامد.
خانم های محل کم کم برای ڪمڪ می آمدند و حیاط نسبتا شلوغ بود
.ــــ مهیا مهیا
مهیا به طرف شهین خانم که کنار چند تا خانم نشسته بود رفت
ـــ جانم شهین جون
ـــ مهیا بی زحمت برو کمک عطیه تو آشپزخونه است
ـــ الان میرم
به طرف آشپزخونه رفت
ـــ جونم عطیه جونم
عطیه سینی را جلوی مهیا گذاشت
ـــ بی زحمت اینو ببر به خانما تعارف ڪن
مهیا سینی به دست به طرف حیاط رفت به همه ی خانم ها تعارف ڪرد بعضی از خانم ها ڪه مهیا را می شناختند با دیدن حجابش تعجب می کردند یا حرف تلخی می زدند اما برای مهیا مهم نبود
اوکه همیشه تنوع طلب بود و دوست داشت چیزهای جدید را امتحان کند و این بار حجاب را انتخاب کرده بود
به طرف شهین خانم و دوستانش رفت به همه تعارف ڪرد همه چایی برداشتند و تشڪری ڪردند
اما سوسن خانم مادر نرجس
اخمی ڪرد و چایی را برنداشت
چایی ها تمام شده بود و به دوتا از خانما چایی نرسیده بود به آشپزخونه برگشت
ــــ عطیه جان دوتا چایی بریز
داخل شلوغ بود گروهی زیارت عاشورا می خوندند و گروهی مشغول حرف زدن بودند مریم با صدای بلندی گفت
ـــ مهیا ،نرجس آماده باشید یکم دیگه میریم هیئت
ـــ زهرا و سارا پس؟؟
ـــ اونا زودتر رفتن کمک
ـــ باشه،آماده ام
ــــ بابا تو دو تا چایی بودن عطیه
ـــ غر نزن بزار دم بکشه
مهیا روی اپن آشپزخانه نشست وشروع به بررسی آشپزخانه ڪرد همزمان سوسن خانم وارد آشپزخانه شد و با اخم به مهیا نگاهی کرد اما مهیا بیخیال خودش را مشغول کرد
ــــ بیا بگیر مهیا
مهیا سینی را برداشت و به طرف بیرون رفت که با برخورد به شخصی از جا پرید و سینی چایی را روی آن انداخت
با صدای شکستن استکان ها عطیه، سوسن خانم و شهین خانم و چندتا از خانم ها به طرف مهیا آمد
زهرا و نر جس از پله ها پایین آمدند مریم با نگرانی پرسید
ـــ چی شده؟؟
↩️ #ادامہ_دارد...
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
20.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مهدویت☀️
#شب_قدر 🌙
ای دل بسوز تا شب احیا نیامده
تقدیر ماهنوز به دنیا نیامده
فرقی نکرده ایم زاحیای سال پیش
توبه چرا سراغ دل ما نیامده
گویی به گوش عده ای از ما هنوز هم
هل من معین غربت #آقا (عج)نیامده
آری برای بنده شدن وقتمان کم است
ای دل بسوز تا شب احیا نیامده
ای که دستت میرسد بر زلف یار
درحضورش نام ماراهم بیار
ولی آقاجان عج مااین احیامنتظرت هستیم بیا😭
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 ادامه قسمت سی و هفتم🌺 👇👇👇 💢من اولین بار زیارت عاشورا را با ابراهیم خواندم.
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت سی و هشتم
معجزه🌺
💢اواسط فروردین ۱۳۶۱ بود خبر دادند که ابراهیم در بیمارستان نجمیه بستری است.
💢به اتفاق هم به دیدنش رفتیم.
💢رفاقت من با ابراهیم قدیمی تر از بقیه بود. ما با هم ندار بودیم.
💢من یک فلوکس استیشن وانت داشتم که هر وقت ابراهیم وسیله ای می خواست در اختیارش بود.
💢خیلی با هم راحت بودیم. لذا چند ساعتی در بیمارستان ماندم تا اگر کاری دارد انجام دهم.
💢مسئولین بیمارستان از دست دوستان ابراهیم عاصی شده بودند.
💢او اینقدر رفیق داشت که همینطوری دسته دسته می آمدند و می رفتند کاری هم به ساعت ملاقات نداشتند.
💢همینطور که کنار ابراهیم نشسته بودم یکی از پرستارها آمد و چفیه ای را به صورت ابراهیم کشید و برگشت.
💢وقتی تعجب من را دید گفت: برای این مجروح معجزه رخ داده. ایشان شفا یافته است. چفیه را تبرک کردم.
💢پرستار بیرون رفت.
💢به ابراهیم گفتم: اینجا چه خبر است؟ این پرستار چی میگه؟ راستی چرا از بخش های مختلف بیمارستان بقیه مجروحین به سراغ شما میان؟
💢ابراهیم لبخندی زد و گفت: راست میگه واقعا معجزه شده.
💢شب آخر عملیات کنار پل رفائیه بودیم. دیگه آخرین مرحله کار بود. رفتم جلو تا یه سنگر تیربار که شدیدا مقاومت می کرد را منهدم کنم.
💢نزدیک صبح هوا هنوز تاریک بود در نزدیکی سنگر نارنجک انداختم. خواستم از اطراف پشت دشمن بروم.
💢همان لحظه افسر عراقی از سنگر بیرون آمد و من را در سمت چپ خود دید افسر عراقی به عربی پرسید: کی هستی؟
💢من هم به عربی گفتم: از خود شما هستم.
💢احساس کردم به من شک کرده تا بخواهم کاری انجام دهم یکباره سر اسلحه را بالا آورد و به سمت من رگبار بست.
💢تا اسلحه را بالا آورد من خودم را پرت کردم روی زمین.
💢یک گلوله به موهای سرم کشیده شد، یک گلوله به قوزک پام خورد، یک گلوله هم از لپم وارد شد و یکی از دندانها را شکست و از گردنم خارج شد.
💢با تعجب گفتم از گردن؟ اون شاهرگ و نخا آسیب ندید؟
💢ابراهیم لبخندی زد و گفت: این دکترها میگن معجزه همین جاست، گلوله درست به استخوان نخاع خورده، اما..
💢ابراهیم گفت: بزار بقیه ماجرا را بگم.
💢من وقتی افتادم زمین به یکباره تمام بدنم بی حس شد. هیچ احساسی نداشتم انگار برق من رو گرفت.
💢من کاملا زنده و سرحال بودم اما هرچه تلاش کردم نتوانستم دست و پایم را تکان دهم.
💢افسر عراقی هم از کنارم رد شد. از خونی که بر صورتم ریخته شده بود مطمئن شد من کشته شدم.
💢در آن لحظات فهمیدم گلوله بر گردنم آسیب وارد کرده از اینکه قدرت تحرک نداشتم فهمیدم قطع نخاع شدم.
💢در دلم با خدا صحبت کردم. گفتم: خدایا من دوست ندارم معلول شوم. بدنم را برای کمک به بندگان خدا سالم قرار بده البته اگر صلاح باشد اگر هم مصلحت شماست که من معلول باشم بنده مطیع هستم.
💢چندین دقیقه به این صورت طی شد. همین طور در دل ذکر می گفتم و حضرت زهرا سلام الله علیها را صدا می کردم. توسل به مادر سادات پیدا کردم.
#ادامه -فردا ظهر💜❤
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#خاطرات
شفای بیمار با دعای توسل شهید جاویدالاثر ابراهیم هادی🌹
🌴فراموش نميكنم، يكبار بچه ها پس از ورزش در حال پوشيدن لباس و مشغول خداحافظی بودند يكباره مردی سراسيمه وارد شد! بچه خردسالي را نيز در بغل داشت.
🌴بــا رنگی پريده و با صدائی لرزان گفت: حاج حسن كمكم كن. بچه ام مريضه، دكترا جوابش كردند. داره از دستم ميره. نََفس شما حقه، تو رو خدا دعا كنيد. تو رو خدا... بعد شروع به گريه كرد.
🌴ابراهيم بلند شد و گفت: لباساتون رو عوض كنيد و بيائيد توی گود. خودش هم آمد وسط گود.
🌴آن شب ابراهيم در يك دور ورزش، دعای توسل را با بچه ها زمزمه كرد. بعد هم از سوز دل برای آن كودك دعا كرد.
🌴آن مرد هم با بچه اش در گوشه ای نشسته بود و گريه ميكرد.
🌴دو هفته بعد حاج حسن بعد از ورزش گفت: بچه ها روز جمعه ناهار دعوت شديد!
🌴با تعجب پرسيدم: كجا !؟
🌴گفت: بنده خدائی كه با بچه مريض آمده بود، همان آقا دعوت كرده.
🌴بعد ادامه داد: الحمدالله مشكل بچه اش برطرف شده. دكتر هم گفته بچه ات خوب شده برای همين ناهار دعوت كرده.
🌴برگشتم و ابراهيم را نگاه کردم. مثل کسی که چيزی نشنيده، آماده رفتن میشد.
🌴اما من شک نداشتم، دعای توسلی که ابراهيم با آن شور و حال عجيب خواند کار خودش را کرده.
#شهید ابراهیم هادی🌸
#شهدایی_شو❣
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆