17.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امشب شبِ شانزدهمِ بهمن ماه ۱۳۶۱،در یکی از جبهه های جنوب کشور،چند تن از برادران و رزمندگان .یک شب قبل از عملیات می باشد.این چندبرادری که همین جا نشستند و در این سنگر مقدس ،شبِ شنبه ای گِردِهَم آمدند،به هر حاجتی به هرنیتی که هستند،انشاءالله اینجا میخوام با هم دیگه دست بدهیم که هریک از این جمع ،البته باید همه مون بمونیم و زنده باشیم و کار برای اسلام بکنیم و اگر هم خدا اون توفیق(شهادت) رو نصیبمون کرد که بسی سعادت است.
انشاءالله در این سنگر مقدس،این چند نفر برادر با هم دست می دهیم که هریکی از اون یکی زودتر رفت،اون یکی رو روز قیامت شفاعت کنه و اینجا خدارا به این سه اسم قسم میدهیم:وَاللهِ- بِاللهِ-تَاللهِ.
حبیب آقا اگه شما اول رفتی،ما رو شفاعت کن.
علی آقا اگه شما رفتی، به همچنین.حاج عباس آقا شما هم، به همچنین.حاج محمدآقا شما هم، به همچنین.حاج اکبر آقا. حاج آقا عسگری هم به همچنین.
خدا انشاءالله،ابرام اگه تو هم که خدا نصیبت کرد،اما تو که همچین سعادتی نداری.اما اگه خدا نصیبت کرد،تو هم رفیقات رو شفاعت کن.
برای سلامتی رهبر عالیقدر و یارانش،اجماعاً صلوات بلند ختم کن.
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد و آلِ مُحَمَّد.
#شهدا
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
#رمان_جانم_میرود #قسمت_نوزدهم محمد آقا شب بخیری گفت و همراه شهین خانم به داخل رفتند شهاب از جایش
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_بیستم
مهیا و مریم ڪنار بقیه دخترا روی تختی که در حیاط بود نشستند
هوا تاریک و سرد بود
صبحانه را محمد آقا آش آورده بود
محمد آقاو شهین خانم در آشپزخانه صبحانه را صرف کردند
مهیا در گوش زهرا گفت
ـــ جدیدا سحر خیز شدی ڪلڪ
زهرا چشم غره ای برای مهیا رفت
در حال خوردن صبحانه بودند که شهاب سریع در حالی که کتش را تنش می ڪرد به طرف در خانه رفت
ـــ شهاب صبحونه نخوردی مادر
ـــ با بچه ها تو پایگاه می خورم دیرم شده
شهاب که از خانه خارج شد دخترا به خوردن ادامه دادن
ـــ میگم مریم این داداشت خداحافظی بلد نیست
به جای مریم نرجس با اخم روبه مهیا گفت
ـــ بلده ولی با دخترای غریبه و این تیپی صحبت نمی کنه
محض گفتن این حرف نرجس با اخم سارا و مریم مواجه شد
تا مهیا می خواست جوابش را بدهد زهرا آروم باشی به او گفت
مهیا قاشق اش را در کاسه گذاشت و از جایش بلند شد
مریم ـــ کجا تو که صبحونه نخوردی
ـــ سیر شدم
به طرف اتاق مریم رفت
خودش را روی تخت انداخت برای چند لحظه پشیمان شده بود ڪه امشب را مانده بود از جایش بلند شد
به طرف آینه رفت به چهره ی خود نگاهی ڪرد بی اختیار مغنعه اش را جلو آورد و وهمه ی موهایش را داخل فرستاد به خودش نگاه گرد مانند دختره ای محجبه شده بود لبخندی روی لبانش نشست قیافه اش خیلی عوض شده بود چهره اش خیلی معصوم شده بود تا می خواست مغنعه اش را به صورت قبل برگرداند در باز شد و مریم وارد اتاق شد مریم با دیدن مهیا با ذوق به طرفش رفت
ــــ واااای مهیا چه ناز شدی دختر
مهیا دست برد تا مغنه اش را عقب بکشد
ـــ برو بینم فک کردی گوشام مخملیه
مریم دست را کشید
ـــ چیکار میکنی بزار همینطوری بمونه چه معصوم شده قیافت
مهیا نگاهی به خودش در آیینه انداخت
نمی توانست این چیز را انکار کند واقعا چهره اش ناز ومعصوم شده بود
ـــ مهیا یه چیز بگم فک نکنی من خدایی نکرده منظوری داشته باشم و....
ـــ مریم بگو
ـــ مغنعه اتو همینجوری بزار هم خیلی بهت میاد هم امروز روز دهم محرمِ
مهیا نگذاشت مریم حرفش را ادامه بدهد
ـــ باشه
ـــ در مورد نرجس
ـــ حرف اون عفریته برام مهم نیست ناراحت هم نشدم خیالت تخت دو نفره
و چشمکی برای مریم زد در واقع ناراحت شده بود ولی نمی خواست مریم را ناراحت کند
مریم با خوشحالی بوسه ای روی گونه اش کاشت
ـــ ایول داری خواهری پایین منتظرتم
مهیا به سمت آینه چرخید و دوباره خودش را در آینه برانداز کرد اگر شخص دیگری به جای مریم بود حتما از حرف هایش ناراحت می شد ولی اصلا از حرف های مریم ناراحت نشده بود خودش هم می دانست که صاحب این روز ها حرمت دارد بلاخره در آن روز سخت که احمد آقا مریض بود وجودش را احساس کرده بود و دوست داشت شاید پاس تشڪر هم باشد امروز را با حجاب باشد...همه از حجاب مهیا تعجب کرده بودند سارا و زهرا و شهین خانم کلی ازش چهره و حجابش تعریف کرده بودند اما از نرجس و مادرش جز نیشخندی گیرش نیامد.
خانم های محل کم کم برای ڪمڪ می آمدند و حیاط نسبتا شلوغ بود
.ــــ مهیا مهیا
مهیا به طرف شهین خانم که کنار چند تا خانم نشسته بود رفت
ـــ جانم شهین جون
ـــ مهیا بی زحمت برو کمک عطیه تو آشپزخونه است
ـــ الان میرم
به طرف آشپزخونه رفت
ـــ جونم عطیه جونم
عطیه سینی را جلوی مهیا گذاشت
ـــ بی زحمت اینو ببر به خانما تعارف ڪن
مهیا سینی به دست به طرف حیاط رفت به همه ی خانم ها تعارف ڪرد بعضی از خانم ها ڪه مهیا را می شناختند با دیدن حجابش تعجب می کردند یا حرف تلخی می زدند اما برای مهیا مهم نبود
اوکه همیشه تنوع طلب بود و دوست داشت چیزهای جدید را امتحان کند و این بار حجاب را انتخاب کرده بود
به طرف شهین خانم و دوستانش رفت به همه تعارف ڪرد همه چایی برداشتند و تشڪری ڪردند
اما سوسن خانم مادر نرجس
اخمی ڪرد و چایی را برنداشت
چایی ها تمام شده بود و به دوتا از خانما چایی نرسیده بود به آشپزخونه برگشت
ــــ عطیه جان دوتا چایی بریز
داخل شلوغ بود گروهی زیارت عاشورا می خوندند و گروهی مشغول حرف زدن بودند مریم با صدای بلندی گفت
ـــ مهیا ،نرجس آماده باشید یکم دیگه میریم هیئت
ـــ زهرا و سارا پس؟؟
ـــ اونا زودتر رفتن کمک
ـــ باشه،آماده ام
ــــ بابا تو دو تا چایی بودن عطیه
ـــ غر نزن بزار دم بکشه
مهیا روی اپن آشپزخانه نشست وشروع به بررسی آشپزخانه ڪرد همزمان سوسن خانم وارد آشپزخانه شد و با اخم به مهیا نگاهی کرد اما مهیا بیخیال خودش را مشغول کرد
ــــ بیا بگیر مهیا
مهیا سینی را برداشت و به طرف بیرون رفت که با برخورد به شخصی از جا پرید و سینی چایی را روی آن انداخت
با صدای شکستن استکان ها عطیه، سوسن خانم و شهین خانم و چندتا از خانم ها به طرف مهیا آمد
زهرا و نر جس از پله ها پایین آمدند مریم با نگرانی پرسید
ـــ چی شده؟؟
↩️ #ادامہ_دارد...
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
20.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مهدویت☀️
#شب_قدر 🌙
ای دل بسوز تا شب احیا نیامده
تقدیر ماهنوز به دنیا نیامده
فرقی نکرده ایم زاحیای سال پیش
توبه چرا سراغ دل ما نیامده
گویی به گوش عده ای از ما هنوز هم
هل من معین غربت #آقا (عج)نیامده
آری برای بنده شدن وقتمان کم است
ای دل بسوز تا شب احیا نیامده
ای که دستت میرسد بر زلف یار
درحضورش نام ماراهم بیار
ولی آقاجان عج مااین احیامنتظرت هستیم بیا😭
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 ادامه قسمت سی و هفتم🌺 👇👇👇 💢من اولین بار زیارت عاشورا را با ابراهیم خواندم.
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت سی و هشتم
معجزه🌺
💢اواسط فروردین ۱۳۶۱ بود خبر دادند که ابراهیم در بیمارستان نجمیه بستری است.
💢به اتفاق هم به دیدنش رفتیم.
💢رفاقت من با ابراهیم قدیمی تر از بقیه بود. ما با هم ندار بودیم.
💢من یک فلوکس استیشن وانت داشتم که هر وقت ابراهیم وسیله ای می خواست در اختیارش بود.
💢خیلی با هم راحت بودیم. لذا چند ساعتی در بیمارستان ماندم تا اگر کاری دارد انجام دهم.
💢مسئولین بیمارستان از دست دوستان ابراهیم عاصی شده بودند.
💢او اینقدر رفیق داشت که همینطوری دسته دسته می آمدند و می رفتند کاری هم به ساعت ملاقات نداشتند.
💢همینطور که کنار ابراهیم نشسته بودم یکی از پرستارها آمد و چفیه ای را به صورت ابراهیم کشید و برگشت.
💢وقتی تعجب من را دید گفت: برای این مجروح معجزه رخ داده. ایشان شفا یافته است. چفیه را تبرک کردم.
💢پرستار بیرون رفت.
💢به ابراهیم گفتم: اینجا چه خبر است؟ این پرستار چی میگه؟ راستی چرا از بخش های مختلف بیمارستان بقیه مجروحین به سراغ شما میان؟
💢ابراهیم لبخندی زد و گفت: راست میگه واقعا معجزه شده.
💢شب آخر عملیات کنار پل رفائیه بودیم. دیگه آخرین مرحله کار بود. رفتم جلو تا یه سنگر تیربار که شدیدا مقاومت می کرد را منهدم کنم.
💢نزدیک صبح هوا هنوز تاریک بود در نزدیکی سنگر نارنجک انداختم. خواستم از اطراف پشت دشمن بروم.
💢همان لحظه افسر عراقی از سنگر بیرون آمد و من را در سمت چپ خود دید افسر عراقی به عربی پرسید: کی هستی؟
💢من هم به عربی گفتم: از خود شما هستم.
💢احساس کردم به من شک کرده تا بخواهم کاری انجام دهم یکباره سر اسلحه را بالا آورد و به سمت من رگبار بست.
💢تا اسلحه را بالا آورد من خودم را پرت کردم روی زمین.
💢یک گلوله به موهای سرم کشیده شد، یک گلوله به قوزک پام خورد، یک گلوله هم از لپم وارد شد و یکی از دندانها را شکست و از گردنم خارج شد.
💢با تعجب گفتم از گردن؟ اون شاهرگ و نخا آسیب ندید؟
💢ابراهیم لبخندی زد و گفت: این دکترها میگن معجزه همین جاست، گلوله درست به استخوان نخاع خورده، اما..
💢ابراهیم گفت: بزار بقیه ماجرا را بگم.
💢من وقتی افتادم زمین به یکباره تمام بدنم بی حس شد. هیچ احساسی نداشتم انگار برق من رو گرفت.
💢من کاملا زنده و سرحال بودم اما هرچه تلاش کردم نتوانستم دست و پایم را تکان دهم.
💢افسر عراقی هم از کنارم رد شد. از خونی که بر صورتم ریخته شده بود مطمئن شد من کشته شدم.
💢در آن لحظات فهمیدم گلوله بر گردنم آسیب وارد کرده از اینکه قدرت تحرک نداشتم فهمیدم قطع نخاع شدم.
💢در دلم با خدا صحبت کردم. گفتم: خدایا من دوست ندارم معلول شوم. بدنم را برای کمک به بندگان خدا سالم قرار بده البته اگر صلاح باشد اگر هم مصلحت شماست که من معلول باشم بنده مطیع هستم.
💢چندین دقیقه به این صورت طی شد. همین طور در دل ذکر می گفتم و حضرت زهرا سلام الله علیها را صدا می کردم. توسل به مادر سادات پیدا کردم.
#ادامه -فردا ظهر💜❤
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#خاطرات
شفای بیمار با دعای توسل شهید جاویدالاثر ابراهیم هادی🌹
🌴فراموش نميكنم، يكبار بچه ها پس از ورزش در حال پوشيدن لباس و مشغول خداحافظی بودند يكباره مردی سراسيمه وارد شد! بچه خردسالي را نيز در بغل داشت.
🌴بــا رنگی پريده و با صدائی لرزان گفت: حاج حسن كمكم كن. بچه ام مريضه، دكترا جوابش كردند. داره از دستم ميره. نََفس شما حقه، تو رو خدا دعا كنيد. تو رو خدا... بعد شروع به گريه كرد.
🌴ابراهيم بلند شد و گفت: لباساتون رو عوض كنيد و بيائيد توی گود. خودش هم آمد وسط گود.
🌴آن شب ابراهيم در يك دور ورزش، دعای توسل را با بچه ها زمزمه كرد. بعد هم از سوز دل برای آن كودك دعا كرد.
🌴آن مرد هم با بچه اش در گوشه ای نشسته بود و گريه ميكرد.
🌴دو هفته بعد حاج حسن بعد از ورزش گفت: بچه ها روز جمعه ناهار دعوت شديد!
🌴با تعجب پرسيدم: كجا !؟
🌴گفت: بنده خدائی كه با بچه مريض آمده بود، همان آقا دعوت كرده.
🌴بعد ادامه داد: الحمدالله مشكل بچه اش برطرف شده. دكتر هم گفته بچه ات خوب شده برای همين ناهار دعوت كرده.
🌴برگشتم و ابراهيم را نگاه کردم. مثل کسی که چيزی نشنيده، آماده رفتن میشد.
🌴اما من شک نداشتم، دعای توسلی که ابراهيم با آن شور و حال عجيب خواند کار خودش را کرده.
#شهید ابراهیم هادی🌸
#شهدایی_شو❣
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
#رمان_جانم_میرود #قسمت_بیستم مهیا و مریم ڪنار بقیه دخترا روی تختی که در حیاط بود نشستند هوا تاری
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_بیست_یکم
مهیا سرش را بلند ڪرد با دیدن شهاب و حاج آقا
مرادی "ای وایی "گفت استکان های چای روی پیرهن و دست های شهاب ریخته شده بود
مهیا تنها به این فڪر می ڪرد ڪه شهاب و حاج آقا مرادی اینجا چه می ڪردند
سوسن خانم به طرف مهیا امد و آن را کنار زد
ـــ برو اینور دختره ی خیره سر ببینم چیکار کردی شهاب جان عمه قربونت بره ،خوبی؟
شهاب به خودش آمد
ـــ خوبم زن عمو چیزی نیست چایی سرد شده بودند
مهیا شرمنده نگاهی به شهاب انداخت
ـــ ببخشید اصلا ندیدمتون
ـــ چیزی نشده اشکال نداره
سوسن خانم ـــ کجا اشکال نداره الان جاش رو دستت میمونه بعدشم خودش میدونه مرد اومده تو بزار خودشو جمع جور کنه
شهین خانم به طرف شهاب اومد
ـــ چیزی نیست شلوغ بود صدای یاالله رو نشنیده
مادر شهاب برو پیراهنتو عوض کن
سوسن خانم که از مهیا اصلا دل خوشی نداشت با لحن بدی گفت
ـــ نشنیده باشه هم باید یکم سنگین باشه اون بار نمیدونم برا چی پسرمونو رو تخت بیمارستان انداخته بود اون شب هم الم شنگه راه انداخته بود تو خیابون
ــــ سوسن بسه این چه حرفیه
ـــ بزار بگم شهین جان حرف حق نباید تلخ باشه اخه کدوم دختری میشینه رو اپن آشپزخونه که این نشسته اینم از لباس پوشیدنش یکی نیست بهش بگه خونه حاج آقا مهدوی جای این سبک بازیا نیست بره همون خونه خودشون این کارارو بکنه
مهیا با چشم های اشکی به سوسن خانم نگاه می کرد
باورش نمی شود که این همه به او توهین شده بغض تو گلویش مانع راحت نفس ڪشیدنش می شود همه از صحبت های سوسن خانم شوڪه شده بودند
شهین خانم به خودش آمد
به طرف سوسن خانم رفت
ـــ این چه حرفیه سوسن خودت همه چیو خوب میدونی پس چرا اینطور میگی خوبیت نداره
شهاب سرش را پایین انداخته بود از حرف های زن عمویش خیلی عصبی شده بود اما نمی توانست اعتراضی بکند
مهیا دیگر نمی توانست این همه تحقیر را تحمل کند پالتوی مشکیش را از روی مبل برداشت و به طرف بیرون رفت
مریم و شهین خانم دنبالش آمدند و از او خواستند که نرود اما فایده ای نداشت مهیا تند تند در کوچه می دوید نزدیک مسجد ایستاد خم شد بند بوت هایش را بست
بغض تو گلویش اذیتش می کرد
نفس کشیدن را برایش سخت ڪرده بود آرام قدم برداشت و به طرف هیئت رفت خیلی شلوغ بود از دور سارا و زهرا را که مشغول پخش چایی بین خانم ها بود را دید خودش را پشت یک خانم چادری مخفی کرد تا دختر ها او را نبینند
دوست داشت الان تنها بماند
با دیدن کنجی یاد آن شب افتاد آنجا دقیقا همان جایی بود که آن شب که به هیئت آمده بود ایستاده بود
به طرف آن کنج رفت و ایستاد مداح شروع ڪرد به مداحی ڪردن...
مــــیباره بارون روی سر مجنون توی خیابونه رویایی
میلرزه پاهاش بارونیه چشماش میگه خدایی تو آقایی
مهیا فقط بهانه ای برای ریختن اشک هایش می خواست که با صدای زیبای مداح سر جایش نشست و شروع به گریه کرد
من مانوســــم با حرمت آقا حرم تو والله بروم بهشته
انگار دستی اومدا از غیب
روی دلم اینجوری برات نوشته
همه جوونا هم صدا مداح را همراهی ڪردند
ــــ ڪربلا ڪربلا ڪربلا اللهم ارزقنا
مهیا به هق هق افتاده بود خودش نمی دانست چرا از آن روز
که تو هیئت با آن مرد که برایش غریبه بود دردو دل ڪرده بود آشنا شده بود کلافه شده
از آن روز خودش نمی دانست چه به سرش آمده بود یواشکی کتاب های پدرش را می برد و طالعه می کردبعضی وقت ها یواشکی در گوگل اسم امام حسین را سرچ می کرد و مطالب را می خواند او احساس خوبی به آن مرد داشت سرش را بلند کرد و روبه آسمان گفت
ــــ میشه همینطور که امام حسین بقیه هستی امام حسینم بشی
سرش را پایین انداخت و شروع به گریه کرد
میدونم آخر یه روزه ڪنار تو آروم بگیرم
با چشمای تر یا ڪه توی هیئت وسط روضه بمیرم
بی اختیار یاد بچگی هایش افتاد که مادرش با لباس مشکی او را به هیئت می آورد با یاد آن روز ها وسط گریه هایش لبخندی روی لب هایش نشست
یادم میاد ڪه مادرم هرشب منو میاوردش میون هیئت یادم میاد مادر من با اشڪ می گفت توررو کشتن تو اوج غربت مهیا با تکان هایی که به او داده می شود سرش را بلند کرد
پسر بچه ای بود
با بغض به مهیا نگاه می کرد
ــــ خاله
مهیا اشک هایش را پاک کرد
ـــ جانم خاله
پسر بچه دستی روی چشمان مهیا کشید
ـــ خاله بلا تی گلیه می کلدی
مهیا بوسه ای به دستش زد
ـــ چون دختر بدی بودم
ــ نه خاله تو دختل خوبی هستی اینم برا تو
مهیا به تیکه ی پارچه سبزی که دستش بود انداخت
ـــ بلات ببندم خاله
مهیا مچ دستش را جلو پسر بچه گرفت
ـــ ببند خاله
پسر بچه کارش که تمام شد رفت
مهیا نگاهی به گره ی شل پارچه انداخت با بغض رو به آسمون گفت
ـــ میشه اینو نشونه بدونم امام حسینم
من مانوسم با حرمت آقا حرم تو والله برام بهشته
انگار دستی اومده از غیب روی دلم اینجور برات نوشته...
↩️ #ادامہ_دارد...
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shaha
🔴مژده 🔴مژده
متفاوت ترین چالش معنوی در ایتا
🔥چالش چله نمازشب🔥
💢به مدت چهل شب، نماز شب می خوانیم
به نیت ظهور آقا امام زمان و شهدا و برآورده شدن حاجات.
💟شرایط چالش ⤵️
شما همسنگریان عزیز، در صورت تمایل عکس دوست شهیدخود را به ایدی خادم زیر ارسال کنید
🆔 @Khademe_shohada19
♨️دوستان که شرکت کردید تا 28اردیبهشت ساعت ۲۴ فرصت دارید عکسهای شهیدتون برای ما بفرستین و بعد از ۲۴ ساعت از تاریخ 30 تاسوم خرداد ساعت ۲۴ می بایست پستهای خودتون رو فوروارد کنید در گروها و کانالها و عکسی که بیشترین سین را خورده باشد برنده چالش ما است😍
🎁 به ۲۰ نفر که بیشترین بازدید از پستهاشون خورده باشد شارژ ۵هزار تومنی تعلق میگیرد
❣شروع چالش:99/02/30
❣پایان چالش:99/03/03
🌺کانال باابراهیم و نوید بهشتی👇
https://eitaa.com/joinchat/2859073572Cf44dab0743
سوالی که از امام خمینی در عالم برزخ پرسده شد⁉️
آیت الله جلالی: حاج احمدآقا امام (ره) را در خواب دیده بود پرسیده بود پدر آنجا چه خبر است؟ امام فرموده بود: احمد خیلی حواست جمع باشد، اینقدر کار در عالم برزخ و عالم آخرت سخت است که از دستی که من تکان می دادم هم از من سوال کردند که آیا اینکار شما برای خدا بود یا غیر خدا!؟
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مهدویت
🎥#سخنرانی
#خداوندسه_مرتبه_هرشب_ماه_رمضان_صدایت_میکند!!!
#شب_قدر از خدا بخواه هرآنچه را در دل ارزو داری❣
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت سی و هشتم معجزه🌺 💢اواسط فروردین ۱۳۶۱ بود خبر دادند که ابراهیم در بیما
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
ادامه قسمت سی و هشتم 🌺
👇👇👇
💢بعد از چند دقیقه بدون حرکت روی زمین بودم خونریزی من بند آمد.
💢در همین لحظات احساس کردم که می توانم پایم را تکان دهم! آهسته پایم را روی زمین کشیدم.
💢بعد متوجه شدم حس به انگشتان دستم نیز باز گشته آنها را باز و بسته کردم.
💢باور کردنی نبود من یک ربع هرچه تلاش کردم هیچ حرکتی نتوانستم انجام دهم اما حالا..
💢خدا را شکر کردم.
💢دستم را روی زمین کشیدم در همان گرگ ومیش صبحگاهی، بند اسلحه را لمس کردم.
💢اسلحه را به آرامی سمت خودم کشیدم قنداق اسلحه را روی سینه ام گذاشتم.
💢افسر بعثی هنوز در سنگر تیر با آتش خودش راه عبور رزمندگان را بسته بود او در چند متری من قرار داشت.
💢به محض اینکه متوجه من شد او را به رگبار بستم.
💢با کشته شدن افسر بعثی بقیه نفرات داخل سنگر فرار کردند.
💢چند دقیقه ای طول کشید تا رزمندگان به آن سنگر رسیدند من را در آن وضعیت دیدند و به عقب آوردند.
💢با اینکه گلوله به صورتم خورده و از گردنم خارج شده بود اما روحیه خوبی داشتم. هیچ احساس ضعفی در بدنم نبود.
💢می خواستم ادامه دهم اما کار با موفقیت در آن محور به پایان رسیده بود.
💢اما اینجا توی بیمارستان نجمیه همه پزشکان می گویند که این معجزه است گلوله درست به استخوان های نخاع خورده اما نخاع تو سالم است.
💢می گویند در تمام موارد مشابه که داشتیم آن مجروح قطع نخاع شده اما برای تو اینگونه نیست!
💢البته قوزک پای ابراهیم خیلی بد آسیب دید و شش ماه او را از حضور در جبهه دور کرد.
💢یادم هست که یک ماه بعد ابراهیم و جواد افراسیابی و مصطفی تقوایی با موتور به هنرستان امام صادق علیه السلام در منطقع ۱۲ تهران آمدند تا به من سر بزنند.
💢ابراهیم گفت: چرا مدرسه خلوته؟
💢گفتم: شهید آوردند.
💢شهید غمخوار اولین دانش آموز هنرستان است که شهید شده. الان بردند آن طرف جلوی سکو اما مداح نداریم. داش ابراهیم خدا تو رو رسوند.
💢سریع آمد میکروفن را برداشت و شروع کرد.
💢نمی دانید چه مجلسی شد. او می خواند و همه گریه می کردند.
💢بعد هم یک بیت شعر خواند و همه زمزمه کردند با همین شعر پیکر شهید را حرکت دادند.
💢مهدی یا مهدی به مادرت زهرا علیه السلام، امشب امضا کن پیروزی ما را
💢وقتی جمعیت از مدرسه رفت آقا ابراهیم آماده شد که با رفقا برود به من گفت: حسین اینجا رو ببین.
💢بعد وسط حیاط مدرسه نشست و محل بخیه پشت گردنش را نشان داد.
💢من با دست لمس کردم. درست محل استخوان نخاع سوراخ و بخیه شده بود.
💢واقعا فهمیدم که چرا پزشکان می گفتند معجزه شده.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🔴مژده 🔴مژده
متفاوت ترین چالش معنوی در ایتا
🔥چالش چله نمازشب🔥
💢به مدت چهل شب، نماز شب می خوانیم
به نیت ظهور آقا امام زمان و شهدا و برآورده شدن حاجات.
💟شرایط چالش ⤵️
شما همسنگریان عزیز، در صورت تمایل عکس دوست شهیدخود را به ایدی خادم زیر ارسال کنید
🆔 @Khademe_shohada19
♨️دوستان که شرکت کردید تا 28اردیبهشت ساعت ۲۴ فرصت دارید عکسهای شهیدتون برای ما بفرستین و بعد از ۲۴ ساعت از تاریخ 30 تاسوم خرداد ساعت ۲۴ می بایست پستهای خودتون رو فوروارد کنید در گروها و کانالها و عکسی که بیشترین سین را خورده باشد برنده چالش ما است😍
🎁 به ۲۰ نفر که بیشترین بازدید از پستهاشون خورده باشد شارژ ۵هزار تومنی تعلق میگیرد
❣شروع چالش:99/02/30
❣پایان چالش:99/03/03
🌺کانال باابراهیم و نوید بهشتی👇
https://eitaa.com/joinchat/2859073572Cf44dab0743
#کرامت شهدا
بسم رب الشهداء و الصدیقین
راز شهیدی که امام حسین (ع)جمجمه اش را برد کربلا*
قبل از عملیات بدر غلامرضا جلوی من و مادرش،بدنش را برهنه کرد و گفت: نگاه کنید.دیگر این جسم را نخواهید دید.همانطور شد و در عملیات بدر مفقود گردید.دوازده سال درانتظار بودم و با هر زنگ به سمت در می دویدم تا اگر برگشته باشد،اولین کسی باشم که او را میبینم.تا اینکه یک روز خبر بازگشت او را دادند.فقط یک جمجمه از شهید برگشته بود که مادرش از طریق دندان،فرزند را شناخت.در نزد ما رسم است که بعد از دفن،سه روز قبر به صورت خاکی باشد.شبی در خواب دیدم که چند اسب سوار آمدند و شروع به حفر قبر کردند.گفتم چکار میکنید؟
گفتند مأمور هستیم او را به کربلا ببریم.گفتم من دوازده سال منتظر بودم.چرا او را آوردید؟گفتند مأموریت داریم
و یک مرد نورانی را نشان من دادند.عرض کردم:آقا این فرزند من است.فرمود:باید به کربلا برود.او را آوردیم تا تو آرام بگیری و بعد او را ببریم.یکباره از خواب بیدار شدم.با هماهنگی و اجازه نبش قبر صورت گرفت،اما خبری از جمجمه ی غلامرضا نبود و شهید به کربلا منتقل شده بود و او در جرگه ی عاشورائیان در کربلا،مأوا گردید...
منبع:به نقل از سایت افلاکیان
#شهید_غلامرضا_زمانیان
#شهدا
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆