eitaa logo
معراج الشهدای زرند
299 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
13 فایل
چیزی که نمی توانی درقیامت ازآن دفاع کنی نه ببین، نه بنویس، نه بشنو ،نه بگو
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗  قسمت ۲۶ سوالي نگاهش کردم که ادامه داد: شما دوتا توي جشنواره ي نامه اي به امام زمان شرکت کرديد؟ لب هام رو تر کردم و گفتم: بله، درسته. خنده اي کرد و گفت: اين برگه، صبح از اداره آموزش و پرورش اومد و اسامي کس هايي که نامه شون بهتر و قشنگ تر بود، قرار شده که بهشون جايزه بديم. حرف هاش تموم نشده بود که الهام جيغ کشيد: گوشي ميدين؟ یا خدا میدونستم ... خانوم صادقي با تعجب نگاهش کرد و با لبخند گفت: نه جانم، جايزه ش خيلي با ارزش تره. يکي از چشم هاش رو بست، با خوشحالي بشکني زد و گفت: نه کنه لپ تاپ؟ خانوم خنده ي بلندي کرد و گفت: نه عزيزجان! کمک هزينه سفر به مشهد. هجوم خون و داغي رو روي صورتم حس کردم. نفسم بالا نيومد، سرم داشت گيج مي رفت و چشم هام تار مي ديدن. صداهاي نا مفهمومي رو مي شنيدم و تصوير نا واضحي از الهام و خانوم صادقي مي ديدم. نميدونم چي شد که چشم هام بسته شدن و همه چي سياه شد. 🥰کپی فقط با ذکر صلوات🥰
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗  قسمت ۲۷ با حس خيس شدن صورتم و صداي الهام که داشت صدام مي کرد، چشم هام رو آروم باز کردم. - سوگل! به هوش اومدي؟ بي توجه به حرف الهام، دور و اطرافم رو نگاه کردم و صاف روي صندلي نشستم. اين جا توي اتاق پرورشي چي کار ميکردم؟ خانوم صادقي چادرش رو روي سرش مرتب کرد، کنارم نشست و گفت: خوبي عزيزم؟ يک چيز هايي توي سرم تکرار ميشد: جايزه... کمک هزينه... مشهد... آره، مشهد! تازه يادم اومد اسم من روي کاغذ جايزه ي کمک هزينه س، ولي نمي تونستم باور کنم. اگه خواب باشه چي؟ نگاهم رو به خانوم صادقي دوختم و لبم رو چند بار از هم حرکت دادم، ولي صدايي نيومد که الهام ليوان آب رو جلوي لب هام گرفت و با حرص گفت: ها؟ بخور دختر جون بکن ببينم چي ميخواي بگي؟ خانوم صادقي اخمي به الهام کرد و گفت: با دوستت درست صحبت کن! - بله، چشم ببخشید.. آخ خیلی صمیمی ایم.... ميون حرفش رفتم و بدون تعلل پرسيدم: خانوم! گفتين جايزه ي نامه اي که نوشتم چي بود؟ به گوش هام شک داشتم، براي همين ميخواستم دوباره تکرار کنه... 🥰کپی فقط با ذکر صلوات🥰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتشار برای اولین بار شهید زاهدی: درد ما را شهادت دوا می‌کند ╭┅┈┈┈┈┈┈┈╼┅╮ 𑁍▹ ڪپی‌آزادباذڪرصلوات ◃𑁍 𑁍▹@merajoshohadayezarand◃𑁍 𑁍به معراج شهدا بپیوندید𑁍 ╰┅╾┈┈┈┈┈┈┈┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی جالبه! مقایسه نسخه‌های قدیمی قرآن و انجیل 👌 ╭┅┈┈┈┈┈┈┈╼┅╮ 𑁍▹ ڪپی‌آزادباذڪرصلوات ◃𑁍 𑁍▹@merajoshohadayezarand◃𑁍 𑁍به معراج شهدا بپیوندید𑁍 ╰┅╾┈┈┈┈┈┈┈┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥بی تفاوت بودن ما مسئله خواهد شد...... بیدار شو.......❗️ ╭┅┈┈┈┈┈┈┈╼┅╮ 𑁍▹ ڪپی‌آزادباذڪرصلوات ◃𑁍 𑁍▹@merajoshohadayezarand◃𑁍 𑁍به معراج شهدا بپیوندید𑁍 ╰┅╾┈┈┈┈┈┈┈┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 اين صبر جمیل نیست پس چیه؟ ╭┅┈┈┈┈┈┈┈╼┅╮ 𑁍▹ ڪپی‌آزادباذڪرصلوات ◃𑁍 𑁍▹@merajoshohadayezarand◃𑁍 𑁍به معراج شهدا بپیوندید𑁍 ╰┅╾┈┈┈┈┈┈┈┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞میگن:دین مخالف اجبار در حجاب و امور فردی است! ✅چند پرسش علمی از سکولارها در مورد قانون حجاب! 🎙سخنران:حجة الاسلام محمد رضا ╭┅┈┈┈┈┈┈┈╼┅╮ 𑁍▹ ڪپی‌آزادباذڪرصلوات ◃𑁍 𑁍▹@merajoshohadayezarand◃𑁍 𑁍به معراج شهدا بپیوندید𑁍 ╰┅╾┈┈┈┈┈┈┈┅╯
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊 بسم الرب الشهدا و الصدیقین اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱 ╭┅┈┈┈┈┈┈┈╼┅╮ 𑁍▹ ڪپی‌آزادباذڪرصلوات ◃𑁍 𑁍▹@merajoshohadayezarand◃𑁍 𑁍به معراج شهدا بپیوندید𑁍 ╰┅╾┈┈┈┈┈┈┈┅╯
🌿🌻قراره هر صبح🌻🌿 🔅سه مرتبه بگو : 🌻صَلَّی اللّهُ عَلیکَ یا اَباعَبدِاللّه 🌻 (درود خدا بر تو یا ابا عبدالله) تا ثواب زیارت سیدالشهداء از راه دور برات ثبت بشه ان شاءالله🤲🌻 ╭┅┈┈┈┈┈┈┈╼┅╮ 𑁍▹ ڪپی‌آزادباذڪرصلوات ◃𑁍 𑁍▹@merajoshohadayezarand◃𑁍 𑁍به معراج شهدا بپیوندید𑁍 ╰┅╾┈┈┈┈┈┈┈┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗  قسمت ۲۸ لبخندي زد، دستم رو گرفت چند بار آروم با دست هاش نوازشم کرد و گفت: عزيزدلم! کمک هزينه براي سفر به مشهد. ناباور و با خوشحالي تموم پرسيدم: واقعا؟ يع... يعني من مشهد ميرم؟ - آره عزيزم همون لحظه يکي از بچه ها اومد و خانوم رو صدا کرد و باهم بيرون رفتن. ديگه مطمئن شدم و نگاه پر از اشکم رو به الهام دوختم که کفري، ليواني پر از آب و قند که يک قاشق داخلش بود رو نشونم داد. گفت: به خود امام رضا قسم! گريه کني، همين ليوان رو روي سرت خورد مي کنم! دختر دیونه.... خنده اي کردم و بلند شدم که محکم هلم داد روي صندلي و گفت: اين رو کوفت کن تو کلاس غش نکنی بعد ميريم.... لبخند از رو لبم پاک نميشد. ليوان رو ازش گرفتم که ياد گوشيش افتادم. - گوشيت کو؟ پوزخندي زد و گفت: دمش گرم! خانوم صادقي گرفت و گفت آخر زنگ بيا بگير. ليوان رو به لب هام نزديک کردم و چند قلوپ خوردم. گفتم: دستش درد نکنه. فکري کرد و گفت: ولي عجب شانسي داري! هي گفتي مشهد، مشهد، بيا! قسمتت شد... ╭┅┈┈┈┈┈┈┈╼┅╮ 𑁍▹ ڪپی‌آزادباذڪرصلوات ◃𑁍 𑁍▹@merajoshohadayezarand◃𑁍 𑁍به معراج شهدا بپیوندید𑁍 ╰┅╾┈┈┈┈┈┈┈┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸   💗 💗 قسمت ۲۹ تک خنده اي کردم و گفتم: آره. يعني الهام! باور کنم؟ کي قراره بريم؟ - خانوم صادقي گفت با همون بچه هايي که قراره برن مشهد مي ريم و نامه و لوح و تقدير نامه هم قراره زنگ تفريح بهمون بدن. - واي، عاليه! "برو بابا" اي گفت. از اتاق که بيرون مي رفت، گفت: بيا بريم، خانوم سرکلاس رفت. بلند شدم و همراهش رفتم. * با لوح و تقديرنامه و کارت کمک هزينه و لبخند روي لب، راهي خونه شدم. مامان مشغول بررسي لوح تقدير بود. با خوشحالي گفت: الهي مامان قربونت بشه افتخار خونه! حاال کمک هزينه چه قدر هست؟ شونه اي بالا انداختم و گفتم: والا نمي دونم. نگاه نکردم. ╭┅┈┈┈┈┈┈┈╼┅╮ 𑁍▹ ڪپی‌آزادباذڪرصلوات ◃𑁍 𑁍▹@merajoshohadayezarand◃𑁍 𑁍به معراج شهدا بپیوندید𑁍 ╰┅╾┈┈┈┈┈┈┈┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸   💗 💗 قسمت ۳۰ لب هاش رو جمع کرد و گفت: مگه ميشه؟ بزار من نگاه مي کنم. با لبخند پاکت رو آروم باز کرد و قبض رو برداشت. نگاهش کرد و لبخند زد . يک قدم جلوتر رفتم و پرسيدم: چي شد مامان؟ - هيچي؛ سيصد و پنجاه تومانه. دوباره خنديدم و گفتم: دستشون درد نکنه! لوح و تقديرنامه رو از مامان گرفتم و به اتاقم رفتم. لباس هام رو عوض کردم و رو به پوستر وايسادم - ديگه نمي خوام مشتاق باشم، ديگه نمي خوام خوشحال باشم، ديگه ثانيه شماري نمي کنم؛ شايد اين طوري بيشتر به آرزوم نزديک بشم. ديگه اصراري ندارم حتما بيام؛ خودت هر وقت طلبيدي، ميام. الان ديگه رئيسي نيست که بخواد مرخصي بابا رو کنسل کنه، يا پول ندارم که وسط راه به کسي ببخشم و ... حرف هاي مامان تو گوشم پيچيد که هر از گاهي مي گفت: تو يک قدم جلو بري،خدا ده قدم مياد. اين دنيا جواب کارهات رو مي گيري؛ تو خوبي کن، حتي کم ولي، جوابش رو دوبرابر مي گيري. کمک هزينه؟ امير رضا؟ نامه؟ يعني... يعني بلند مامان رو صدا کردم و به آشپرخونه رفتم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸   💗 💗 قسمت ۳۱ توي اتوبوس وي آي پي، کنار الهام که هندزفري توي گوشش بود، نشسته بودم. هنوزهم نمي خواستم باور کنم که چند ساعت ديگه به مشهد مي رسيم؛ اگه خواب باشه چي؟ نگاهي به اتوبوس و بچه ها و خانوم صادقي کردم. صداي خنده ي بچه ها و خوراکي هاي دستشون و صلوات هاي گاه و بي گاه، همه چي واضح و واقعي بود. چشم هام سنگين شده بودن. آروم روي هم گذاشتم که خوابم برد. ** با صداي الهام، چشم هام رو باز کردم که مي گفت: سوگل! بلند شو، رسيديم. سر جام صاف نشستم. چي داشت مي گفت؟ رسيديم؟ ولي من... من آماده نيستم. نفسم برام سخت شده بود. نگاهم رو از چشم هاي الهام بر نمي داشتم، جرئت نداشتم به جايي نگاه کنم. دست هاي سردم رو توي دست هاش گرفت و لبخند زد: بلند شو سوگل! ما الان مشهديم. آروم نگاهم رو از چشم هاش گرفتم و به اتوبوس نگاه کردم. بچه ها بلند شده بودن و داشتن پياده مي شدن. نفس عميقي کشيدم و بلند شدم. چادر مشکيم رو از توي کيفم برداشتم و دستم گرفتم. ╭┅┈┈┈┈┈┈┈╼┅╮ 𑁍▹ ڪپی‌آزادباذڪرصلوات ◃𑁍 𑁍▹@merajoshohadayezarand◃𑁍 𑁍به معراج شهدا بپیوندید𑁍 ╰┅╾┈┈┈┈┈┈┈┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸   💗 💗 قسمت۳۲ از اتوبوس پياده شدم و الهام هم کنارم وايساد. سرم پايين بود؛ بدنم يک لرزه اي گرفته بود، بغض توي گلوم قصد داشت خفه م کنه. نمي تونستم باور کنم الان رو به روي حرم هستم. سرم پايين بود، ولي رنگ طلایی رو مي تونستم ببينم. آروم آروم سرم رو بلند کردم، چونم لرزيد و هم زمان اشک هام شروع به ريختن کردن. بالاخره ديدم، صحنه ي با شکوه عمرم رو ديدم. از چيزي که فکر مي کردم بزرگ تر و قشنگ تر بود. بوي عطر مشهد رو حتي از اين جا که کلي فاصله با حرم داشتم رو استشمام مي کردم. قدم از قدم برداشتم؛ دوست داشتم پرواز کنم. چادر رو روي سرم انداختم و به نشانه ي احترام خم شدم. سرم رو پايين انداختم و گفتم: السلام عليک يا ضامن آهو صاف ايستادم و با خانوم صادقي که گفت از اين جا به بعد با ماشين ديگه اي بايد بريم، دنبالش راه افتاديم. نگاهم به جز رو به رو، به جايي نبود؛ اشک هام بي اراده مي باريد، ولي دلم آروم بود. يک حسي داشتم؛ حس خالي بودن، حسي که حتي خانواده م يادم رفته بود... ╭┅┈┈┈┈┈┈┈╼┅╮ 𑁍▹ ڪپی‌آزادباذڪرصلوات ◃𑁍 𑁍▹@merajoshohadayezarand◃𑁍 𑁍به معراج شهدا بپیوندید𑁍 ╰┅╾┈┈┈┈┈┈┈┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸   💗 💗 قسمت۳۳ حالا ديگه داخل حياط بودم. پرواز کبوترها برام لذت بخش بود؛ اي کاش من هم کبوتر بودم. صداي گريه و التماس و خنده به گوشم مي رسيد، اما کسي به کسي کار نداشت. انگار هر کسي خودش يک دردي داشت. صداي نوزادي که گريه مي کرد،باعث شد سمتش برگردم. مادرش سعي داشت آرومش کنه... - جانم اميررضا؟ جانم پسرم؟ لبخندي به محبت مادرانه ش زدم و خواستم از کنارش رد بشم که صداي آشنايي اومد: - دختر خانوم؟ نگاهي به مرد کردم، اين که همون آقا هست که جلوي بيمارستان ديدم! لبخندي زدم و سالمي کردم که خانومش نگاهم کرد. انگار از موضوع خبر داشت که سريع فهميد و جلوتر اومد. آقاهه گفت: سالم! خوشحالم که دوباره ديدمتون... به خانومش نگاه کرد و ادامه داد: مرضيه! ايشون همون دختر خانومه که بهت گفتم. مرضيه خانوم لبخندي زد و گفت: سالم عزيزم! نمي دونم چطوري ازت تشکر کنم... سري تکون دادم و گفتم: نه، نه؛ نيازي نيست. نگاهي به اميررضا کردم که توي پتوي آبي رنگ پيچونده بودنش. 🥰کپی فقط با ذکر صلوات🥰
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸   💗 💗 قسمت۳۳ حالا ديگه داخل حياط بودم. پرواز کبوترها برام لذت بخش بود؛ اي کاش من هم کبوتر بودم. صداي گريه و التماس و خنده به گوشم مي رسيد، اما کسي به کسي کار نداشت. انگار هر کسي خودش يک دردي داشت. صداي نوزادي که گريه مي کرد،باعث شد سمتش برگردم. مادرش سعي داشت آرومش کنه... - جانم اميررضا؟ جانم پسرم؟ لبخندي به محبت مادرانه ش زدم و خواستم از کنارش رد بشم که صداي آشنايي اومد: - دختر خانوم؟ نگاهي به مرد کردم، اين که همون آقا هست که جلوي بيمارستان ديدم! لبخندي زدم و سالمي کردم که خانومش نگاهم کرد. انگار از موضوع خبر داشت که سريع فهميد و جلوتر اومد. آقاهه گفت: سالم! خوشحالم که دوباره ديدمتون... به خانومش نگاه کرد و ادامه داد: مرضيه! ايشون همون دختر خانومه که بهت گفتم. مرضيه خانوم لبخندي زد و گفت: سالم عزيزم! نمي دونم چطوري ازت تشکر کنم... سري تکون دادم و گفتم: نه، نه؛ نيازي نيست. نگاهي به اميررضا کردم که توي پتوي آبي رنگ پيچونده بودنش. ╭┅┈┈┈┈┈┈┈╼┅╮ 𑁍▹ ڪپی‌آزادباذڪرصلوات ◃𑁍 𑁍▹@merajoshohadayezarand◃𑁍 𑁍به معراج شهدا بپیوندید𑁍 ╰┅╾┈┈┈┈┈┈┈┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸   💗 💗 قسمت۳۴ - مي تونم ببوسمش؟ - آره عزيزم! حتما پتو رو کنار زدم و اروم گونه ش رو بوسيدم و کنار رفتم - با اجازتون من ديگه بايد برم. مرضيه خانوم اشاره اي به شوهرش کرد که جلوتر اومد و گفت: دختر خانوم! مرسي از محبتت. ازتون واقعا ممنونم. لطفا شماره کارتتون رو بهم بگيد تا پولتون رو برگردونم. لبخندي زدم و گفتم: نه، اصلا اون پول هديه ي اميررضاست. من اون پول رو نمي خوام؛ خواهش مي کنم اصرار نکنيد. مرضيه خانوم گفت: نه عزيزم! نميشه. - خواهش مي کنم. اگه من اون پول رو نمي دادم، حتما الان اين جا نبودم. ببخشيد، من بايد برم. بدون تعلل به سمت الهام دويدم که سوالي نگاهم مي کرد. - بعدا بهت توضيح ميدم. با کمي قدم زدن، داخل حرم شديم. بوي خيلي خوبي مي داد. با الهام چادر روي سرمون رو محکم کرديم و از بين جمعيت، به زور خودمون رو به ضريح رسونديم. لبخند زدم و دوباره سلام کردم. - السلام عليک يا امام رضا .... 🥰کپی فقط با ذکر صلوات🥰 🌸پایان🌸 ╭┅┈┈┈┈┈┈┈╼┅╮ 𑁍▹ ڪپی‌آزادباذڪرصلوات ◃𑁍 𑁍▹@merajoshohadayezarand◃𑁍 𑁍به معراج شهدا بپیوندید𑁍 ╰┅╾┈┈┈┈┈┈┈┅╯
🏴 الذین اذا اصابتهم مصیبة قالوا انا لله و انا الیه راجعون...🖤🖤😭 🏴 شهادتت مبارک مردمی از جنس مردم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چندین شهید عزیز دادیم من برای کدومشون گریه کنم؟😭 پاسخ شهید سید ابراهیم رییسی
روز ولادت علیه السلام چه جایی بهتر از آغوش امام رضا(ع) سخته برامون ولی سرنوشتی جز شهادت برازنده‌تون نبود... 😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌. سوال شما: من خیلی نگرانم، یعنی بعد از شهادت ایشون چه اتفاقی میفته؟ 😭 پاسخ : ما اتفاقِ مشابه این رو داشتیم، و باید سفری کنیم به دل تاریخ📆 ▪️یعنی ۸ شهریور ۱۳۶۰ .
‌ ۸ شهریور ۱۳۶۰ شهید رجایی ترور میشن و به شهادت میرسن، فکر میکنین بعد ایشون چه کسی رئیس جمهور میشن؟🥲 ‌
. بعد از شهید رجایی، حضرت اقا رئیس جمهور میشن 🥲💛 ‌ ما نمیدونیم رئیس جمهور بعدی کیه علم غیب هم نداریم و ممکنه ادم خوبی نباشه، اما یک چیزی رو خیلی خوب میدونم: خدا گر زحکمت ببندد دری زرحمت گشاید در دیگری 🙂 .
🌴مراسم گرامیداشت شهیدجمهورسیدابراهیم رئیسی وهمراهان 💥امشب یکشنبه ۳۱اردیبهشت ۱۴۰۳بعدازنمازمغرب وعشاء حضورشمامرهمی بردل داغدار رهبرانقلاب اسلامی امام خامنه ای 🔳🔳🔳🔳🔳 🌷فیلم، تصاویر و مطالب خبری خود را برای روزنامه مجازی زرند ارسال کنید👇👇 https://eitaa.com/aliarabzadeh99 🌷رمز🌷 لطفا جهت عضویت درکانال کلیک کنید👇 📡 https://eitaa.com/ramz99