💜نام سرگذشت : #پناهم_بده 💜
❤️🔥خلاصه:داستان درباره ي دختري هست که تو خانواده اي از قشر متوسط بزرگ شده، امام رضا(ع)رو خيلي دوست داره و تنها هدف و آرزوش رفتن به مشهد هست؛ هر بار که عزم رفتن مي کنه براش مشکلي پيش مياد و نميشه که بره، باعث ناراحتيش ميشه که با گذر زمان براش اتفاقات جالبي ميوفته...❤️🔥
حتما خوندن این سرگذشت و بهتون
پیشنهاد میکنم 🙏
╭┅┈┈┈┈┈┈┈╼┅╮
𑁍▹ ڪپیآزادباذڪرصلوات ◃𑁍
𑁍▹@merajoshohadayezarand◃𑁍
𑁍به معراج شهدا بپیوندید𑁍
╰┅╾┈┈┈┈┈┈┈┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#پناهم_بده 💗
قسمت1
خب اين هم مسواکم. اي بابا! هندزفريم کو؟ اصال سجاده اي که الهام داد رو کجا گذاشتم؟
از جام بلند شدم و تخت رو زير و رو کردم. هوف! همين صبح هندزفري کنار بالشت بود ها
سوگل خانوم!
هندزفري کنار سجاده ي الهام رو کجا گذاشتي؟
سرم رو خاروندم و فکر کردم.
»ببين سوگل!
ديشب که الهام سجاده رو داد؛ خُب، تا اين جا يادمه، سجاده رو گرفتم و گذاشتم کجا؟
خدا کجا گذاشتم؟
با يکم فکر يادم اومد.
خنده اي کردم و بشکني زدم.
خودشه!
ديشب روي اپن گذاشتم.
شاد و شنگول از پله ها پايين رفتم، اما با ديدن اپن که خالي بود،هوفی کشیدم. با قيافه ي در هم پيش مامان رفتم؛ تند تند مشغول جمع کردن وسايل خودش و بابا تو چمدون بود. آروم پرسيدم: مامان! سجاده اي که ديروز الهام بهم داد رو مي دوني کجاست؟
فکري کرد و گفت:
اوني که روي اپن بود رو مي گي؟
سريع گفتم: آره آره! خودشه.
بي خيال شونه اي باال انداخت.
- تو چمدون گذاشتم.
╭┅┈┈┈┈┈┈┈╼┅╮
𑁍▹ ڪپیآزادباذڪرصلوات ◃𑁍
𑁍▹@merajoshohadayezarand◃𑁍
𑁍به معراج شهدا بپیوندید𑁍
╰┅╾┈┈┈┈┈┈┈┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#پناهم_بده 💗
قسمت۲
گفتم: آهان! دستت درد نکنه.
مامان نگاهم کرد و گفت: چمدونت رو بستي؟
- ديگه آخرشه مامان
- باشه، زود باش.
- چشم.
با خيال راحت به اتاقم برگشتم و مشغول جمع کردن ادامه ي وسايل هام شدم. لبخند از روي لب هام کنار نمي رفت؛ باالخره آقا طلبيد. با فکر اين که قراره به مشهد برم، چشم هام دوباره نم دار شد،
آخ جون سوگل!
ديگه ميتوني از نزديک به ضريح دست بزني...
بلند شدم، دستم رو روي پوستر بزرگي که از عکس گنبد طاليي خريده بودم و نقش زيباي طاليي رنگ حرم بود و روي ديوار چسبونده بودم، کشيدم. عطر ياس رو برداشتم و چند بار به اتاق زدم؛ نفس عميقي کشيدم، چقدر من عاشق بوي گل ياسم.
آقا! مرسي که قبولم کردي.
خيلي حرف ها باهات دارم.
ديگه همش رو ميام بهت ميگم
اشک هام رو پاک کردم و چمدون رو بستم.
فقط مي موند هندزفريم که معلوم نيست کجا انداختمش.
اشکال نداره؛
حاال يک هفته بدون هندزفري نميميري!
کيفم رو برداشتم تا گوشيم رو بزارم که ديدم... بله! هندزفري رو اين جا گذاشتم. لباس هام رو از کمد در آوردم. از بچگي عاشق امام رضا بودم و هستم، اما تا به حال نرفته بودم. بعد از بيست سال باالخره قسمتم شد. همش فکر مي کنم خوابم و يه روياست؛ ولي واقعي بود.
وضو گرفتم، شلوار مشکي رو پام و مانتو يشمي رو تنم کردم؛ يک کم کرم ضدآفتاب زدم تا صورتم توي ماشين نسوزه. آخه االن فصل تابستونه. يک کم هم سرمه کشيدم و از جلوي آينه کنار رفتم. شالم رو برداشتم و روي شونه م انداختم، نگاهي هم به اتاقم کردم تا چيزي رو جا نذارم. خوبه، همه چي رو برداشته بودم. دوباره به پوستر نگاه کردم که چشم هام دوباره پر شد
╭┅┈┈┈┈┈┈┈╼┅╮
𑁍▹ ڪپیآزادباذڪرصلوات ◃𑁍
𑁍▹@merajoshohadayezarand◃𑁍
𑁍به معراج شهدا بپیوندید𑁍
╰┅╾┈┈┈┈┈┈┈┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#پناهم_بده 💗
قسمت۳
نفس عميقي کشيدم تا گريه م نگيره. چمدون رو برداشتم، چراغ رو خاموش کردم و پايين رفتم. بابا ديگه الان هاست که برسه. از مامان خبري نبود، تو اتاقش رفتم؛ نشسته بود و داشت گريه مي کرد. نگران شدم؛ نزديک تر رفتم و دستم رو گذاشتم روي شونه ش.
گفتم: مامان؟ چيزي شده؟
- نه مامان جان! چيزي نشده، دلم براي حرم تنگ شده. فقط همين. لبخندي زدم و گفتم: دلتنگي براي امام رضا کم نيست مامان! خنديدم و ادامه دادم: ديگه گريه نکن. داري ميريم ديگه.
مامان هم لبخند زد و گفت:
سوگل!
تو تا به حال نرفتي و نمي دوني چه قدر خوبه. اون جا که بري، حالت خيلي خوبه.
-آره مامان!
مي دونم. همه ي دوست هام بهم گفتن.
-خوش به حالت سوگل!
اولين بارته که داري مي ري.
خنديدم و گفتم:
چرا خوش به حال من مامان؟
شما که دو بار رفتين.
-آره، ولي هيچ چي مثل اول نمي شه عزيزم!
گوشي مامان زنگ خورد.
اشک هاش رو پاک کرد.
(بابا بود)جواب داد: جانم حسين؟
╭┅┈┈┈┈┈┈┈╼┅╮
𑁍▹ ڪپیآزادباذڪرصلوات ◃𑁍
𑁍▹@merajoshohadayezarand◃𑁍
𑁍به معراج شهدا بپیوندید𑁍
╰┅╾┈┈┈┈┈┈┈┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#پناهم_بده 💗
قسمت۴
- مرسي. سوگل هم خوبه. کجايي؟
- ...
مامان نگاهم کرد و گفت: يعني چي حسين؟
ترسيدم و به مامان گفتم: چي شده مامان؟
- هيچي عزيزم.
دوباره با بابا حرف زد. گفت:
آخه من و سوگل آماده ايم.
- ...
مامان دلخور گفت: حسين!
....
- باشه! خداحافظ.
گوشي رو قطع کرد و روي تخت انداخت.
دوباره پرسيدم:
مامان! بابا کجاست؟
چي مي گفت؟
چيزي نگفت، چمدون رو باز کرد و همه ي لباس ها رو روي تخت انداخت. با تعجب گفتم:
مامان! داري چي کار مي کني؟
االن بابا مياد؛ بايد بريم.
- نمي ريم عزيزم، به بابات مرخصي ندادن.
متعجب پرسيدم: مرخصي ندادن؟
يعني چي؟
بابا که مرخصي گرفته بود.
- آره، ولي قبول نکردن و االن هم اجازه نمي دن بابات بياد. آروم خنديدم و گفتم: شوخي قشنگي بود مامان! بابا کجاست؟
بلند شد و لباس ها رو روي چوب لباسي انداخت. کالفه بلند شدم و لباس رو ازش گرفتم. با صداي بلند گفتم:
جمعشون نکن!
ما داريم مشهد مي ريم.
عزیزم مثل اینکه قسمت نیست....
╭┅┈┈┈┈┈┈┈╼┅╮
𑁍▹ ڪپیآزادباذڪرصلوات ◃𑁍
𑁍▹@merajoshohadayezarand◃𑁍
𑁍به معراج شهدا بپیوندید𑁍
╰┅╾┈┈┈┈┈┈┈┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#پناهم_بده 💗
قسمت۵
بغضم گرفت و گفتم: چه جوري آروم باشم؟ يعني چي قسمت نيست؟
چرا همه رفتن و من جا موندم؟
چرا قسمت همه مي شه و من نميتونم برم؟ چرا دوست هام مي رن و من...
صورتم خيس از اشک شده بود،هق هق مي زدم و نتونستم بقيه ي حرف رو بزنم.
مامان اومد بغلم کرد و گفت: سوگل! دخترم، انشالله يک روز ديگه مي ريم.
شده بودم مثل بچه ها؛ نمي تونستم باور کنم. لجبازانه از بغل مامان بيرون اومدم و گفتم: نمي خوام مامان! نمي خوام.
از اتاق بيرون اومدم.
به اتاق خودم برگشتم، در رو بستم و قفل کردم.
شال رو محکم از دور گردنم کشيدم که گردنم سوخت. اهميت ندادم. رو به شکم روي تخت خوابيدم، دست هام رو جلوي چشم هام گرفتم و بلند بلند گريه کردم. هق هق مي کردم.
آخه چرا؟ چرا؟ چرا؟
نفس کم آوردم، روي تخت نشستم و بينيم رو بالا کشيدم. اشک هام رو پاک کردم و بلند شدم. رو به روي پوستر وايسادم و گفتم: نخواستي، نه؟ چرا؟ دوستم نداري؟ گناهکارم؟ دلم پاک نيست؟ بي احترامي بهت کردم؟ کم دلم برات تنگه؟ آدم نيستم؟ نماز نمي خونم؟
جلوتر رفتم، دستم رو روش کشيدم و سرم رو پوستر تکيه دادم.
╭┅┈┈┈┈┈┈┈╼┅╮
𑁍▹ ڪپیآزادباذڪرصلوات ◃𑁍
𑁍▹@merajoshohadayezarand◃𑁍
𑁍به معراج شهدا بپیوندید𑁍
╰┅╾┈┈┈┈┈┈┈┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#پناهم_بده 💗
قسمت۶
- خُب جوابم رو بده ديگه. چي کار کردم؟
صدام بالا رفت و داد زدم: آخه چرا؟
مگه من چي از دوست هام کم دارم؟
خون اون ها رنگين تره يا من کم سعادتم؟
فقط يک جواب مي خوام؛ چرا؟
مامان مرتب در مي زد و صدام مي کرد. بي توجه بهش داد مي زدم. چمدونم رو باز کردم و همه ي لباس هام رو در آوردم و هر کدوم رو يک قسمتي پرت کردم.
جلوي آينه رفتم و ايسادم، چشم هام باد کرده بود و زير چشم هام و بينيم قرمز شده بود.
مامانم کم مونده بود در اتاقم رو بشکنه که بلند زدم: تنهام بزار! حالم خوبه.
- سوگل! دخترم آروم باش.
- باشه مامان! آرومم. برو، مي خوام تنها باشم.
ديگه صدايي نمياومد. انگار مامان رفته بود. دوباره روي تخت دراز کشيدم. سرم خيلي درد مي کرد؛ هر وقت گريه مي کردم، سر درد سراغم مياومد. به زور از بين لباس هام، شالم رو پيدا کردم و محکم دور سرم بستم. دستم رو روي چشم هام گذاشتم؛ سعي کردم به چيزي فکر نکنم و بخوابم...
صداي مامان از خواب بيدارم کرد، ولي چشم هام رو باز نکردم.
- سوگل! عزيزم، بيداري؟
- بله مامان؟
- الهي دورت بگردم! بيا، ناهار آماده ست.
- مامان! اشتها ندارم.
- سوگل! روي من رو زمين ننداز. بيا؛ من هم نمي تونم تنهايي بخورم. چشم هام رو باز کردم و روي تختم نشستم. سرم هنوز يک کم درد مي کرد. آروم گفتم: باشه مامان. االن ميام.
شالم رو از سرم باز کردم؛ يک کم پيشونيم قرمز شده بود و چشم هام باز پف داشت. بلند شدم و در رو باز کردم. بعد از ناهار بيام اتاقم رو مرتب کنم. پايين رفتم
╭┅┈┈┈┈┈┈┈╼┅╮
𑁍▹ ڪپیآزادباذڪرصلوات ◃𑁍
𑁍▹@merajoshohadayezarand◃𑁍
𑁍به معراج شهدا بپیوندید𑁍
╰┅╾┈┈┈┈┈┈┈┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#پناهم_بده💗
قسمت۷
مامان ميز رو چيده بود و شامي درست کرده بود.
روي صندلي نشستم.
بي صدا غذام رو مي خوردم.
مامان ماست رو جلوم گذاشت و گفت:
ماست دوست داري. بخور عزيزم!
لبخند زدم، ماست رو گرفتم و کنار غذا گذاشتم. غذا که تموم شد، "ممنون" اي گفتم و به اتاقم برگشتم. لباس هام رو مرتب و آويز کردم.
روي تخت نشستم و به پوستر خيره شدم. االن ما بايد تو راه بوديم، نه اين جا توي اتاقم. نفس پرصدايي کشيدم، بدون حرفي به پوستر نگاه مي کردم و اون قدر نگاه کردم تا چشم هام سنگين شدن و روي تخت دراز کشيدم و خوابم برد...
شب موقع خوردنشام ...
بابا همه ش نگاهم مي کرد. با غذا بازي مي کردم. بابا گفت: سوگل! دخترم، من معذرت...
ميون حرف بابا رفتم و گفتم:
نه بابا؛ نيازي به معذرت خواهي نيست.
قسمت نبود.
بابا دستم رو گرفت و فشار آرومي آورد.
گفت: سوگل جان!
سري بعد قول مي دم ديگه هر چي بشه ببرمت.
- هفته ي ديگه مدرسه ها باز ميشه.
تا عيد ديگه نمي تونيم برنامه بچينيم.
لبخند زدم، از سر ميز بلند شدم و گفتم:
نوش جونتون؛ دستتون هم درد نکنه.
من اتاقم مي رم.
مامان گفت: غذات تموم نشده؟
- زياد کشيده بودم، شب بخير.
از آشپزخونه بيرون اومدم که مامان آروم گفت: بي چاره بچه م چه قدر خوش حال بود که مي خواد مشهد بره...
╭┅┈┈┈┈┈┈┈╼┅╮
𑁍▹ ڪپیآزادباذڪرصلوات ◃𑁍
𑁍▹@merajoshohadayezarand◃𑁍
𑁍به معراج شهدا بپیوندید𑁍
╰┅╾┈┈┈┈┈┈┈┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#پناهم_بده 💗
قسمت۸
دو ماهي از شروع مدرسه ها مي گذشت. سر کلاس ديني نشسته بوديم و منتظر خانوم بوديم. الهام از دستم محکم زد که نگاهش کردم و گفتم: چته الهام؟ دستم خورد شد.
ايشي کرد و گفت: بعد از مدرسه مياي با هم بريم فروشگاه؟ من چند تا خريد دارم
- باشه، حاال بعد از مدرسه. فعلاً که زنگ اوليم.
خنده اي کرد و گفت: صرفا محض اطلاع گفتم.
تقه اي به در خورد و خانوم توي کالس اومد. همه بلند شديم که خانوم گفت: بشينيد دخترهاي گلم!
همه نشستيم که ادامه داد:
سلام صبحتون بخير.
همگي سالم کرديم و ادامه داد: بچه ها!
قبل از اين که سراغ درس بريم، مي خوام بهتون يک چيزي بگم.
خوب گوش کنيد، تو حرفم هم نيايد و سوال نپرسيد؛ بذاريد حرف هام تموم بشه، بعد هر سوالي داشتين بپرسين، باشه؟
همگي قبول کرديم و خانوم گفت:
مدير مدرسه يک اردوي سه روزه در نظر گرفته.
صداي جيغ و داد بچه ها بلند شد که خانوم رفت و در رو بست. دستش رو روي بينيش گذاشت و گفت: هيس! اصلا نميگم.
کتاب هاتون رو باز کنيد.
صداي بچه ها که مي گفتن: نه خانوم! توروخدا... ديگه حرف نمي زنيم... ببخشيد خانوم... بچه ها غلط کردن!
خانوم چند بار دستش رو روي ميز زد و گفت: هيس، ساکت!
همه ساکت شدن و ادامه داد: باشه، مي گم؛ ولي ديگه صداتون رو نشنوم.
لب هاش رو تر کرد و ادامه داد:
همون طور که گفتم مدير، اردوي سه روزه در نظر گرفته؛ من هم همراهتون ميام. اردو براي مشهده
با شنيدن اسم مشهد، تمام بدنم لرزيد و اسم مشهد تو سرم اکو شد. چشم هام نم شد.
من دارم چي مي شنوم؟ مشهد؟
پيش امام رضا...
ديگه نفهميدم خانوم داره چي مي گه؛ تمام ذهنم رفت به مشهد، به اين که مي تونم مشهد، اون هم با دوست هام برم.
با صداي خانوم به خودم اومدم که مي گفت: حاال هر کي دوست داره، مي تونه بياد ازم اين رضايت نامه رو بگيره و پول و رضايت نامه رو فردا با امضاي پدر برام بياره.
╭┅┈┈┈┈┈┈┈╼┅╮
𑁍▹ ڪپیآزادباذڪرصلوات ◃𑁍
𑁍▹@merajoshohadayezarand◃𑁍
𑁍به معراج شهدا بپیوندید𑁍
╰┅╾┈┈┈┈┈┈┈┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#پناهم_بده💗
قسمت۹
خنديدم که الهام گفت: سوگل! مي ري؟
نگاهش کردم و با خنده گفتم:
معلومه که مي رم! چرا نرم؟
- پس من هم مي رم.
از پشت صداي الميرا که مي گفت:
َاه! مشهدم شد جا براي اردو آخه؟
با تعجب بهش نگاه کردم که گفت:
ما هر سال سه بار مشهد ميريم.
اردو بايد يک جاي باحال باشه؛ مثل شمال و کردان.
سري از تاسف تکون دادم و سمت الهام برگشتم.
آخه چرا مني که براي مشهد دارم جونم رو مي دم، نبايد قسمتم بشه...
پوفي کردم و زيرلب خداروشکري گفتم. رضايت نامه رو گرفته بودم و خدا خدا مي کردم کالس زود تموم بشه تا زود تر برم به مامان و بابا بگم. زنگ آخر بود و منتظر نشسته بودم تا زنگ بخوره. وسايل هام رو توي کيفم جمع کردم. آماده بودم تا سريع از کالس بيرون بزنم.
زنگ خورد و سريع بلند شدم برم که الهام دستم رو گرفت و گفت: کجا؟
با تعجب پرسيدم: خونه ديگه!
- خسته نباشي خانوم!
قرارمون که يادت نرفته؟
فکري کردم؛ چه قراري؟ چه قراري؟ با پام زمين رو ضرب گرفتم و بشکن زدم. گفته بود فروشگاه بريم، ولي بايد زود خونه مي رفتم و به مامان و بابا مي گفتم. لبخند زدم و گفتم: الهام جان! براي بعد بمونه. الان باید برم خونه.🥲
╭┅┈┈┈┈┈┈┈╼┅╮
𑁍▹ ڪپیآزادباذڪرصلوات ◃𑁍
𑁍▹@merajoshohadayezarand◃𑁍
𑁍به معراج شهدا بپیوندید𑁍
╰┅╾┈┈┈┈┈┈┈┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#پناهم_بده💗
قسمت۱۰
پوفي کرد و گفت: آخه خوشگل خانوم!
تو براي رضايت نامه ت احتياج به امضاي بابات داري که قراره شب بياد. بيا زود بريم من مانتو بخرم و بعد خونه تون برو.
از روي ناچار قبول کردم و باهاش راهي فروشگاه شدم. از کنار هر مانتو فروشي که رد ميشدم، همه ش مي گفتم «الهام! ببين اين چه قدر قشنگه. همين رو بخر تا بريم» ولي قبول نمي کرد و مي گفت باال بهتر هست.
آخر سر ديد که خسته شدم، از يک مانتو فروشي، يک مانتوي سفيد قشنگ خريد. با الهام خداحافظي کردم و راهي خونه شدم.
جلوي در خونه بودم؛ تند تند زنگ خونه رو زدم. مامان در رو زد و خونه رفتم.
کيفم رو روي زمين انداختم.
مامان با ترس نگاهم کرد و گفت:
خوبي سوگل؟
بلند خنديدم و گفتم: سلام مامان! عاليم!
بگو امروز تو مدرسه چي شد؟
- سلام! خير باشه.
پيش مامان رفتم، دست هاش رو گرفتم و با خنده گفتم: خيره مامان.
مامان خنديد و گفت: خوش خبر باشي.
سمت کيفم برگشتم. از توش رضايت نامه رو برداشتم، جلوي مامان گرفتم و خنديدم.
مامان رضايت نامه رو ازم گرفت و خوند. مامان که رضايت نامه رو خوند، خنديد و گفت: خوش به سعادتت سوگل خانوم!
از خوش حالي گريه م گرفت و گفتم: مامان! ميذاريد برم، مگه نه؟
- معلومه که مي ذاريم عزيزم!
محکم مامان رو بغل کردم و گونه ش رو بوسيدم. از بغلش بيرون اومدم، رضايت نامه رو ازش گرفتم و اتاقم رفتم. رو به روي پوستر ايستادم، رضايت نامه رو جلو بردم و گفتم: نگاه کن امام رضا! من دارم ميام. مهماندار خوبي باش ديگه! ببين چه قدر بي قرارم.
برگشتم و ادامه دادم:
ببين چه قدر دوست دارم،با وجود اين که ردم مي کني، بازم دوست دارم بيام.
╭┅┈┈┈┈┈┈┈╼┅╮
𑁍▹ ڪپیآزادباذڪرصلوات ◃𑁍
𑁍▹@merajoshohadayezarand◃𑁍
𑁍به معراج شهدا بپیوندید𑁍
╰┅╾┈┈┈┈┈┈┈┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#پناهم_بده💗
قسمت۱۱
دوباره سمت پوستر برگشتم.
با دستم نشون دادم و گفتم:
فقط سه روز امام رضا!
فقط سه روز تحملم کن.
به خدا قول مي دم مهمون خوبي باشم.
لب هام رو به پوستر گذاشتم و بوس کردم.
از خوش حالي روي پام بند نبودم، سمت کمدم رفتم و ازش چادر مشکي رو که مامانم برام خريده بود رو برداشتم و سرم کردم. جلوي آينه ايستادم. چه قدر بهم مي اومد! نذر کرده بودم اگر مشهد برم، ديگه تا آخر عمرم چادر سرم کنم؛ اين چادر هم نگه داشتم که وقتي رفتم حرم، سرم کنم.
دور خودم چند بار چرخيدم و خنديدم. رو به پوستر گفتم: چطوره؟ بهم مياد؟
دوباره به آينه نگاه کردم و گفتم: يک کم نگه داشتن روي سرم برام سخته، ولي الوعده وفا! حاال وقتشه که طلبم کني و بيام و به جمع چادري ها بپيوندم.
صداي بابا اومد، زود چادر رو از سرم برداشتم و مرتب تاش کردم و توي کمدم گذاشتم. رضايت نامه و خودکار رو برداشتم و با خوشحالی پايين رفتم. بابا پشتش به من بود و من رو نمي ديد. از پشت بغلش کردم و گفتم:
سلام بابايي! خسته نباشي
بابا دست هام رو از دورش باز کرد، رو به روم وايساد و گفت: سالم دختر بابا!
نگاهي به دست هام که يکيش خودکار بود و يکيش رضايتنامه بود، کرد. خنديد و گفت: رضايت نامه براي مشهده؟!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#پناهم_بده💗
قسمت۱۲
با تعجب پرسيدم: عه! بابا!
شما از کجا مي دوني؟
- مامانت بهم زنگ زد و گفت.
سرم رو تکون دادم و گفتم: بابا!
مي زاري برم ديگه؟
- آره عزيزم! رضايتنامه رو بهم بده.
با خنده و خوش حالي که تمام وجودم رو گرفته بود، رضايت نامه و خودکار رو به بابا دادم. بابا داشت رضايت نامه رو مي خوند که يادم افتاد پول رو بگيرم که يادم نره. بابا که امضا کرد، رضايت نامه رو جلوم گرفت و گفت:
خدمت شما خوشگل خانوم!
لبخند زدم و گفتم: مرسي بابا.
- خواهش دخترم. اين از امضا، پول هم الان مي رم از عابربانک برات پول نقد میگیرم. سرم رو تکون دادم، به اتاقم رفتم و با دقت رضايت نامه رو يکي از کتاب هاي فردا گذاشتم و پايين رفتم.
بابا رفته بود پول برداره، من هم آشپزخونه رفتم. به مامان کمک کردم تا شام درست کنه. خيار و گوجه و پياز رو جلوم گرفت و گفت: تو فقط سالاد درست کن.
- باشه مامان.
- همش نگيني باشه ها!
- چشم!
- قربونت برم.
لبخند زدم و مشغول شدم. بابا توي آشپزخونه اومد، شش تا پنجاه هزاري رو ميز گذاشت و گفت: اين هم پول اردوي دختر عزيز خونه.
- مرسي بابايي!
- خواهش مي کنم عزيزم.
از آشپزخونه بيرون رفت. سالاد رو درست کردم. بلند شدم، در يخچال رو باز کردم و سالاد رو توش گذاشتم.
از آشپزخونه بيرون اومدم. بابا داشت سریال نگاه مي کرد؛ رفتم کنارش نشستم و مشغول نگاه کردن سریال شدم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#پناهم_بده💗
قسمت۱۳
اگه فردا رضايت نامه رو ببرم،
يعني چهارشنبه مشهد ميريم
لبخند زدم که مامان، من و بابا رو صدا کرد و گفت: آهاي اهل خونه!
بفرماييد شام آماده ست.
با بابا بلند شديم و آشپزخونه رفتيم. پشت ميز نشستيم، بسم الله گفتيم و شروع کرديم.
***
صبح بود؛ داشتم آماده ميشدم به مدرسه برم. مقعنه م رو سرم کردم، با مامان خداحافظي کردم و از خونه بيرون زدم. اون قدر خوش حال بودم که تصميم گرفتم امروز پياده به مدرسه برم.
از خيابون رد شدم و توي کوچه رفتم که صداي گريه ي مردي، توجهم رو جلب کرد. جلوتر رفتم. روي زمين نشسته بود و امام رضا رو صدا مي کرد و قسم مي داد.
تمام بدنم لرزيد. صداش کردم: آقا؟ آقا؟
جواب نداد و که دوباره گفتم:
آقا! صدام رو مي شنوي؟
سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد.
لبخندي زدم و گفتم: چيزي شده؟
هق هق کرد و سرش رو پايين انداخت. اشک هاش رو که ديدم، حالم خيلي بد شد و ناراحت شدم. کنارش نشستم و گفتم: ميشه بگيد چي شده؟ چرا گريه مي کنيد؟
بيمارستان رو نشونم داد و گفت:
زنم ديروز زايمان کرده و گفتن االن بايد ترخيصش کنم، اما پولي ندارم؛ يعني فعال دستم خاليه و
شرمنده ي زن و پسرم شدم.😢
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#پناهم_بده💗
قسمت۱۴
خداروشکر بيمارستان دولتيه، ولي براي همراه بايد دويست و پنجاه تومن بدم تا زنم ترخيص بشه؛ از طرفي هم پولي ندارم که براي زنم کادو بخرم.
دوباره هق هق کرد و اسم امام رضا رو آورد. دلم آشوب شد؛ اسم امام رضا، تن و بدنم رو مي لرزوند.
کيفم رو جلوم گذاشتم، نمي دونم چرا، ولي دستم نا خودآگاه رفت سمت پولي که بابا بهم ديشب براي اردو داده بود. پول رو سمت آقاهه گرفتم، لبخند زدم و گفتم: آقا!
سرتون رو بالا بگيريد.
سرش رو بالا آورد.
نگاهش که سمت پول رفت، تند گفت:
نه نه! من اين رو نمي تونم قبول کنم.
- آقا! خواهش مي کنم بگيريد.
من امروز قرار بود اين پول رو براي اردوي مشهد ببرم و ثبت نام کنم، ولي الان با شما رو به رو شدم. دقيقاً همون پولي رو که مي خواين، دستم هست، شما هم داريد امام رضا رو صدا مي کنيد؛ مطمئن باشين اين پول رو امام رضا بهتون رسونده و من کاملا راضي هستم.
لطفاً بگيريد و دستم رو رد نکنيد.
آقاهه با شوک بهم نگاه کرد و يهو گريه ش شدت گرفت. رو به آسمون گفت:
امام رضا! به خدا نوکرتم! غالمتم آقا.
خم شد روي زمين رو بوسه زد و خداروشکري گفت. بلند شد که من هم بلند شدم. پول رو سمتش گرفتم و گفتم: بفرماييد.
- اين جوري نميشه.
شماره کارتتون رو بهم بدين. من شاغل هستم و توي شرکت کار مي کنم؛ هنوز حقوقم رو نگرفتم، قول مي دم تا آخر ماه بهتون برسونم.
- من شماره کارت ندارم.
اگه قسمت باشه، باز هم ديگه رو مي بينيم.
- حداقل آدرسي...
ميون حرف هاش گفتم: نه، الزم نيست.
کيفم رو برداشتم، خواستم برم که گفت: اسم پسرم رو اميررضا مي ذارم. هيچ وقت لطفتتون رو فراموش نمي کنم. انشاهلل يه روز لطفتون رو جبران کنم.
- روي اميررضاي کوچولو رو هم از طرف من ببوسيد. لبخند زدم و راهي مدرسه شدم.
توي کلاس نشسته بودم، با خودکارم روي ميز قهوه ايم شکلک و حروف انگليسي مي نوشتم و فکر مي کردم. اصلا بابت کاري که کرده بودم ناراحت نبودم و خوشحال هم بودم که به کسي کمک کردم. مطمئنم مامان و بابا خيلي از کارم خوششون مياد، ولي باز ته دلم مشهد رو مي خواست؛ اما خب مثل اين که فعلا قسمت نيست.
- ول کن اين ميز بدبخت رو! پس اين ورقه ي صاحب مرده رو براي چي اختراع کردن؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#پناهم_بده💗
قسمت۱۵
با صداي الهام، بهش نگاه کردم و گفتم: ها؟
چشم غره اي رفت و گفت: درد!
زهرمار! چته باز؟
مشهد رو مي خواستي که داري مي ري ديگه.
همون طور که با وسواس شکلک هايي رو که کشيده بودم رو پر رنگ مي کردم، گفتم: من ديگه مشهد نمي رم.
مکث کرد که نگاهش کردم و گفتم: چي شدي؟
يهو به خودش اومد و بهم حمله کرد. جيغي کشيدم، خودم رو عقب کشيدم که گفت: مي کشمت سوگل! من فقط به خاطر تو مي
خواستم برم، اون وقت الان مياي مي گي که...
سعي کرد ادام رو در بياره و با خودکار روي ميز رو خط خطي کرد و صداش رو عوض کرد. گفت: من ديگه مشهد نمي رم...
صداش رو عوض کرد و ادامه داد: مگه دست خودته؟ هيچ مي دوني ديشب خودم رو کشتم تا مامانم رو راضي کنم؟ نه، واقعا فکر کردي؟ اصلا مي دوني چي مي گي؟
خسته از غر غرهاي الهام، دستم رو گذاشتم روي ببينم و گفتم: هيس!
مي ذاري من هم حرف بزنم؟
از حرص خنديد و گفت: هه! خنده داره.
حاال حرفي هم براي گفتن داری...
خنديدم و گفتم:
اگه اجازه بدين، بله! حرف دارم.
دستش رو محکم کوبوند توي دهنش و گفت: چشم
╭┅┈┈┈┈┈┈┈╼┅╮
𑁍▹ ڪپیآزادباذڪرصلوات ◃ 𑁍▹@merajoshohadayezarand◃𑁍
𑁍به معراج شهدا بپیوندید𑁍
╰┅╾┈┈┈┈┈┈┈┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#پناهم_بده💗
قسمت۱۶
زينب از بيرون اومد، در رو محکم باز کرد که در خورد به ديوار و دوباره برگشت. با ترس بهش نگاه کردم، الهام حرفش نصفه موند و عصبي گفت: هوي! چته؟ شوهر پيدا کردي؟
زينب خنديد، گفت: نه بابا!
من از اين شانس ها ندارم.
فريبا از ته کلاس داد زد: کسي ُمرده؟
اين جمله، تيکه کالم فريبا بود.
خيلي ازش مي شنيدم
بي صدا فقط ماجرا رو تماشا مي کردم و بچه ها هي مزه مي ريختن و مي خنديدن که زينب کفري شد و گفت: کوفت! اصلا يادم رفت چي مي خواستم بگم.
پوفي کردم و به الهام گفتم:
ولش کن اين رو! ادامه بده.
الهام که تازه يادش افتاد، دوباره چپ چپ نگاهم کرد و گفت: بله! من ...
زينب داد زد و گفت: آها! يادم اومد.
پوفي کردم و گفتم: جونت بالا بياد!
حرفت رو بزن ديگه.
زبونش در آورد و گفت: خانوم همتي گفت نماينده ي کالس با دقت فراوان، رضايت نامه و مهم تر از پول ها رو؛ تاکيد مي کنم پول ها رو با احتياط و هوش زياد جمع کنه!
خودکارم رو سمتش پرت کردم و گفتم:
بشين سرجات بابا،!
اداش رو در آوردم و گفتم:
تاکيد مي کنم و تاکيد مي کنم!
خنديد و " برو بابا " اي گفت و اومد پشت سرم نشست.
الهام منتظر بود که دليل کارم رو بهش بگم. تند تا قبل اين که خانوم بياد، همه ي اتفاق هاي صبح رو گفتم که هر لحظه متعجب تر ميشد و در آخر با دو تا دست هاش، آروم به سرم زد و گفت: خاک بر سرت! پول رو هاپولي کردي! آخه ديوانه! چرا نديده و نشناخته پول رو تقديم يک آدم غريبه مي کني؟
سرم رو خاروندم.
ليلا امروز کنفرانس داشت و مي خواست پاي تخته نکته بنويسه که خودکارم رو که به زينب انداخته بودم، از زمين برداشت و آورد بهم داد. ممنوني گفتم و دوباره با خودکار، روي ميز نقاشي کشيدم و به الهام گفتم: راستش خودم هم دليل کارم رو نمي دونم. اصلا پشيمون نيستم؛
اتفاقا خيلي خوش حال هم هستم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #هشدار / این کلیپ حاوی صحنه های دلخراشی برای دشمنان ایران است!
🔺 وقتی با ناوشکن دنا، تاریخ را به سبک ایرانی نوشتیم...
🔺بازنشر به مناسبت سالروز بازگشت ناوگروه ۸۶ نداجا
#دورافتخار
╭┅┈┈┈┈┈┈┈╼┅╮
𑁍▹ ڪپیآزادباذڪرصلوات ◃𑁍
𑁍▹@merajoshohadayezarand◃𑁍
𑁍به معراج شهدا بپیوندید𑁍
╰┅╾┈┈┈┈┈┈┈┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#پناهم_بده💗
قسمت17
يک هفته اي از ماجرا مي گذره الهام به خاطر من، رضايت نامه رو نداد. به مامان و بابا هم کارم رو توضيح دادم که چيزي نگفتن. نصف بيشتر کلاس رفته بودن و من و الهام کنار هم نشسته بوديم و حرف مي زديم که دوباره زينب به در حمله کرد. چند تا برگه دستش بود و گفت: بچه ها، بچه ها! و اينک زينب اکبري باز هم دوباره و با خبرهاي ويژه تشريف آورد.
لبم رو کج کردم و که الهام گفت:
زود بنال ببينيم خبر ويژه ت چيه؟
بلند خنديد و گفت: فقط مخصوص سوگل عرفانيه عزيزه...
دست هاش رو به هم کوبوند و گفت: به افتخارش!
زيرلب " خل " اي بهش گفتم و بلند تر
گفتم: چي مخصوص منه زينب؟
شروع کرد به قدم زدن توي کلاس و گفت: مدير گفت اين برگه ها[ برگه ها بالا آورد و ادامه داد ] براي نامه اي براي امام زمانه.
خب اين چه ربطي به من داره«
سوالم رو بلند پرسيدم که گفت: خب خنگ خدا! تو خوب مي نويسي.
برگه رو روي ميز گذاشت و جار زد: کس ديگه اي از اين برگه ها نمي خواد؟ اگه برنده شيد، جايزش باحاله ها! الهام و چند نفر ديگه، برگه رو گرفتن و توي کيفشون گذاشتن. نگاهي به برگه انداختم. »
بزرگ ترين مسابقه ي نامه براي امام زمان«
نفس عميقي کشيدم و برگه رو توي کيفم گذاشتم. الهام پرسيد:
سوگل! مي گم به نظرت جايزه ش چيه؟
شونه اي باال انداختم و گفتم:
نمي دونم والا.
الهام بيشتر بهم چسبيد و گفت:
خدا کنه آيفون 13 بدن!
چشم هام کم موند از حدقه در بياد که ادامه داد: ها! چيه؟ مسابقه به اين بزرگي، يک آيفون ايکس که از ارزش هاشون کم نمي کنه!
دستم رو گذاشتم روي شونه اش و گفتم:
الهام جان! اين جا ايرانه؛
نهايتا يک لوح تقدير مي دن بهت.
خيلي توقعت بالاست.
چشم غره اي رفت و گفت:
آره، راست مي گي. پس من نمي نويسم.
- چرا؟
آخه مگه تو به خاطر جايزه برگه رو گرفتي؟
- نه په، واسه خير و ثوابش گرفتم!
آخه مگه مريضم دوازده خط، همين طور براي خودم بنويسم؟
- نه، ولي خب يک دلنوشته ي ساده ست. به نظرم ننويسي، ضرر مي کني. بازهم خود داني.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 #پناهم_بده 💗
قسمت۱۸
مامان جان! نمي دوني من هر روز اين تايم درس مي خونم؟
مامان که دوباره با قابلمه ها درگير بود و صداي قابلمه ها واقعاً روي مخم بود، گفت: چي؟ نشنيدم.
با پام روي زمين ضرب گرفتم که گفت: خب دستشويي داري، برو سرويس. مادر، اين جا چرا وايسادي؟
- مامان! من دستشويي ندارم؛ منتظرم شما کارهاتون تموم شه که برم پي درسم.
- اي واي! درس داري؟
از خونسردي مامان، خونم به جوش اومده بود؛ ولي آروم و با حرص گفتم: درس نيست؛ نامه به امام زمانه که اگه کم تر سروصدا کني، مي تونم تمرکز کنم و بنويسم.
- وا! سوگل جان!
نميشه که کارم رو نصفه و نيمه بذارم...
لبخند پر از عصبي زدم و در حالي که از آشپزخونه بيرون مي اومدم، گفتم:
پس خواهشا آروم تر.
نشستم رو صندلي و خودکار رو دستم گرفتم.
صداي بلند مامان، باعث شد سکته ي يک و دو رو باهم رد کنم و نتونم تعادلم رو حفظ کنم و از صندلي افتادم.
آخ! چشم هام رو از درد کمرم بستم و لبم رو گاز گرفتم.
مامان با نگراني گفت: سوگل! مادر خوبي؟
چشم هام رو به زور باز کردم و گفتم: مامان! چه کاريه آخه. چرا يهو مياي و داد ميزنی
╭┅┈┈┈┈┈┈┈╼┅╮
𑁍▹ ڪپیآزادباذڪرصلوات ◃𑁍
𑁍▹@merajoshohadayezarand◃𑁍
𑁍به معراج شهدا بپیوندید𑁍
╰┅╾┈┈┈┈┈┈┈┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 #پناهم_بده 💗
قسمت۱۹
- نمیدونستم انقد حواست پرته...!
کمرم رو ماساژ دادم که مامان دوباره با نگراني پرسيد: پاشو ببينم مي توني راه بری
آروم بلند شدم و چند قدم راه رفتم که خيال مامانم راحت شد.
درد کمرم هم کم شده بود که گفت: بيا بشين، دوتايي يه چيزي مي نويسيم.
با خوش حالي گفتم: جدي مي گي؟
- اگه تو بخواي، چرا که نه؟
بغلش کردم و گفتم:
معلومه که مي خوام.
صبر کن مامان؛ بزار برگه رو بيارم.
- نمي خواد.
تو برو آروم بشين روي صندلي، من وايستم.
" باشه " اي گفتم و دوباره روي صندلي که روي زمين افتاده بود، درستش کردم و نشستم. مامان گفت: درباره ي امام زمانه بود؟
- آره
- خب، بنويس امام زمان کي مياي؟
يا نه؛ اول سالم کن.
نه نه، اول بايد مقدمه بنويسي...
با تعجب به مامان نگاه مي کردم که داشت سقف رو نگاه مي کرد و همين جور داشت براي خودش مي گفت. چشم هام با هر حرفش بيشتر گشاد ميشد که گفتم: مامان؟
مامان با صدام، نگاهم کرد و گفت:
چيه؟ نگاه داره؟
🥰کپی فقط با ذکر صلوات🥰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اطلاعیه مراسم زیارت حضرت زهرا سلامالله علیها منطقه بهشت وحدت با حضور خادمیاران آستان قدس رضوی در شهرستان زرند
🎙سخنرانی:
سرهنگ دوم احمد قاسمی کارشناس ارشد حوزه پیشگیری اجتماعی
🎤بانوای:
کربلایی سید محمدعلی مسعودی
📆زمان:
شنبه ۲۹ اردیبهشت،بعدازنمازجماعت مغرب و عشا
📌 مکان:
روستای فتحآبادعليا،فاطمیه شهیدگمنام
🌐 به جمع یاران شهید گمنام بپیوندید؛
https://eitaa.com/shahid_gomnam_fathabad
#قرارگاه_پهنه_ای
💥 خط ریزی مکان سرویس بهداشتی برای شروع پروژه ساخت ۲۲ چشمه سرویس بهداشتی و حمام در روستای گوراب جمعه از توابع دهستان دشتخاک از توابع شهرستان زرند ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
#جهاد_امید_آفرینی
#قرارگاه_پهنه_شمال_استان
#موسسه_مسکن_عمران_اجتماعی_بسیج
#بسیج_سازندگی_سپاه_شهرستان_زرند
معراج الشهدای زرند
#قرارگاه_پهنه_ای 💥 خط ریزی مکان سرویس بهداشتی برای شروع پروژه ساخت ۲۲ چشمه سرویس بهداشتی و حمام
سلام اگر کسی از دوستان عزیز وقتش آزاد باشه جهادی بخواد بیاد پای کار به بنده خبر بده زمان شروع کار بهش اطلاع رسانی میشه