🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#پناهم_بده💗
قسمت۱۶
زينب از بيرون اومد، در رو محکم باز کرد که در خورد به ديوار و دوباره برگشت. با ترس بهش نگاه کردم، الهام حرفش نصفه موند و عصبي گفت: هوي! چته؟ شوهر پيدا کردي؟
زينب خنديد، گفت: نه بابا!
من از اين شانس ها ندارم.
فريبا از ته کلاس داد زد: کسي ُمرده؟
اين جمله، تيکه کالم فريبا بود.
خيلي ازش مي شنيدم
بي صدا فقط ماجرا رو تماشا مي کردم و بچه ها هي مزه مي ريختن و مي خنديدن که زينب کفري شد و گفت: کوفت! اصلا يادم رفت چي مي خواستم بگم.
پوفي کردم و به الهام گفتم:
ولش کن اين رو! ادامه بده.
الهام که تازه يادش افتاد، دوباره چپ چپ نگاهم کرد و گفت: بله! من ...
زينب داد زد و گفت: آها! يادم اومد.
پوفي کردم و گفتم: جونت بالا بياد!
حرفت رو بزن ديگه.
زبونش در آورد و گفت: خانوم همتي گفت نماينده ي کالس با دقت فراوان، رضايت نامه و مهم تر از پول ها رو؛ تاکيد مي کنم پول ها رو با احتياط و هوش زياد جمع کنه!
خودکارم رو سمتش پرت کردم و گفتم:
بشين سرجات بابا،!
اداش رو در آوردم و گفتم:
تاکيد مي کنم و تاکيد مي کنم!
خنديد و " برو بابا " اي گفت و اومد پشت سرم نشست.
الهام منتظر بود که دليل کارم رو بهش بگم. تند تا قبل اين که خانوم بياد، همه ي اتفاق هاي صبح رو گفتم که هر لحظه متعجب تر ميشد و در آخر با دو تا دست هاش، آروم به سرم زد و گفت: خاک بر سرت! پول رو هاپولي کردي! آخه ديوانه! چرا نديده و نشناخته پول رو تقديم يک آدم غريبه مي کني؟
سرم رو خاروندم.
ليلا امروز کنفرانس داشت و مي خواست پاي تخته نکته بنويسه که خودکارم رو که به زينب انداخته بودم، از زمين برداشت و آورد بهم داد. ممنوني گفتم و دوباره با خودکار، روي ميز نقاشي کشيدم و به الهام گفتم: راستش خودم هم دليل کارم رو نمي دونم. اصلا پشيمون نيستم؛
اتفاقا خيلي خوش حال هم هستم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #هشدار / این کلیپ حاوی صحنه های دلخراشی برای دشمنان ایران است!
🔺 وقتی با ناوشکن دنا، تاریخ را به سبک ایرانی نوشتیم...
🔺بازنشر به مناسبت سالروز بازگشت ناوگروه ۸۶ نداجا
#دورافتخار
╭┅┈┈┈┈┈┈┈╼┅╮
𑁍▹ ڪپیآزادباذڪرصلوات ◃𑁍
𑁍▹@merajoshohadayezarand◃𑁍
𑁍به معراج شهدا بپیوندید𑁍
╰┅╾┈┈┈┈┈┈┈┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#پناهم_بده💗
قسمت17
يک هفته اي از ماجرا مي گذره الهام به خاطر من، رضايت نامه رو نداد. به مامان و بابا هم کارم رو توضيح دادم که چيزي نگفتن. نصف بيشتر کلاس رفته بودن و من و الهام کنار هم نشسته بوديم و حرف مي زديم که دوباره زينب به در حمله کرد. چند تا برگه دستش بود و گفت: بچه ها، بچه ها! و اينک زينب اکبري باز هم دوباره و با خبرهاي ويژه تشريف آورد.
لبم رو کج کردم و که الهام گفت:
زود بنال ببينيم خبر ويژه ت چيه؟
بلند خنديد و گفت: فقط مخصوص سوگل عرفانيه عزيزه...
دست هاش رو به هم کوبوند و گفت: به افتخارش!
زيرلب " خل " اي بهش گفتم و بلند تر
گفتم: چي مخصوص منه زينب؟
شروع کرد به قدم زدن توي کلاس و گفت: مدير گفت اين برگه ها[ برگه ها بالا آورد و ادامه داد ] براي نامه اي براي امام زمانه.
خب اين چه ربطي به من داره«
سوالم رو بلند پرسيدم که گفت: خب خنگ خدا! تو خوب مي نويسي.
برگه رو روي ميز گذاشت و جار زد: کس ديگه اي از اين برگه ها نمي خواد؟ اگه برنده شيد، جايزش باحاله ها! الهام و چند نفر ديگه، برگه رو گرفتن و توي کيفشون گذاشتن. نگاهي به برگه انداختم. »
بزرگ ترين مسابقه ي نامه براي امام زمان«
نفس عميقي کشيدم و برگه رو توي کيفم گذاشتم. الهام پرسيد:
سوگل! مي گم به نظرت جايزه ش چيه؟
شونه اي باال انداختم و گفتم:
نمي دونم والا.
الهام بيشتر بهم چسبيد و گفت:
خدا کنه آيفون 13 بدن!
چشم هام کم موند از حدقه در بياد که ادامه داد: ها! چيه؟ مسابقه به اين بزرگي، يک آيفون ايکس که از ارزش هاشون کم نمي کنه!
دستم رو گذاشتم روي شونه اش و گفتم:
الهام جان! اين جا ايرانه؛
نهايتا يک لوح تقدير مي دن بهت.
خيلي توقعت بالاست.
چشم غره اي رفت و گفت:
آره، راست مي گي. پس من نمي نويسم.
- چرا؟
آخه مگه تو به خاطر جايزه برگه رو گرفتي؟
- نه په، واسه خير و ثوابش گرفتم!
آخه مگه مريضم دوازده خط، همين طور براي خودم بنويسم؟
- نه، ولي خب يک دلنوشته ي ساده ست. به نظرم ننويسي، ضرر مي کني. بازهم خود داني.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 #پناهم_بده 💗
قسمت۱۸
مامان جان! نمي دوني من هر روز اين تايم درس مي خونم؟
مامان که دوباره با قابلمه ها درگير بود و صداي قابلمه ها واقعاً روي مخم بود، گفت: چي؟ نشنيدم.
با پام روي زمين ضرب گرفتم که گفت: خب دستشويي داري، برو سرويس. مادر، اين جا چرا وايسادي؟
- مامان! من دستشويي ندارم؛ منتظرم شما کارهاتون تموم شه که برم پي درسم.
- اي واي! درس داري؟
از خونسردي مامان، خونم به جوش اومده بود؛ ولي آروم و با حرص گفتم: درس نيست؛ نامه به امام زمانه که اگه کم تر سروصدا کني، مي تونم تمرکز کنم و بنويسم.
- وا! سوگل جان!
نميشه که کارم رو نصفه و نيمه بذارم...
لبخند پر از عصبي زدم و در حالي که از آشپزخونه بيرون مي اومدم، گفتم:
پس خواهشا آروم تر.
نشستم رو صندلي و خودکار رو دستم گرفتم.
صداي بلند مامان، باعث شد سکته ي يک و دو رو باهم رد کنم و نتونم تعادلم رو حفظ کنم و از صندلي افتادم.
آخ! چشم هام رو از درد کمرم بستم و لبم رو گاز گرفتم.
مامان با نگراني گفت: سوگل! مادر خوبي؟
چشم هام رو به زور باز کردم و گفتم: مامان! چه کاريه آخه. چرا يهو مياي و داد ميزنی
╭┅┈┈┈┈┈┈┈╼┅╮
𑁍▹ ڪپیآزادباذڪرصلوات ◃𑁍
𑁍▹@merajoshohadayezarand◃𑁍
𑁍به معراج شهدا بپیوندید𑁍
╰┅╾┈┈┈┈┈┈┈┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 #پناهم_بده 💗
قسمت۱۹
- نمیدونستم انقد حواست پرته...!
کمرم رو ماساژ دادم که مامان دوباره با نگراني پرسيد: پاشو ببينم مي توني راه بری
آروم بلند شدم و چند قدم راه رفتم که خيال مامانم راحت شد.
درد کمرم هم کم شده بود که گفت: بيا بشين، دوتايي يه چيزي مي نويسيم.
با خوش حالي گفتم: جدي مي گي؟
- اگه تو بخواي، چرا که نه؟
بغلش کردم و گفتم:
معلومه که مي خوام.
صبر کن مامان؛ بزار برگه رو بيارم.
- نمي خواد.
تو برو آروم بشين روي صندلي، من وايستم.
" باشه " اي گفتم و دوباره روي صندلي که روي زمين افتاده بود، درستش کردم و نشستم. مامان گفت: درباره ي امام زمانه بود؟
- آره
- خب، بنويس امام زمان کي مياي؟
يا نه؛ اول سالم کن.
نه نه، اول بايد مقدمه بنويسي...
با تعجب به مامان نگاه مي کردم که داشت سقف رو نگاه مي کرد و همين جور داشت براي خودش مي گفت. چشم هام با هر حرفش بيشتر گشاد ميشد که گفتم: مامان؟
مامان با صدام، نگاهم کرد و گفت:
چيه؟ نگاه داره؟
🥰کپی فقط با ذکر صلوات🥰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اطلاعیه مراسم زیارت حضرت زهرا سلامالله علیها منطقه بهشت وحدت با حضور خادمیاران آستان قدس رضوی در شهرستان زرند
🎙سخنرانی:
سرهنگ دوم احمد قاسمی کارشناس ارشد حوزه پیشگیری اجتماعی
🎤بانوای:
کربلایی سید محمدعلی مسعودی
📆زمان:
شنبه ۲۹ اردیبهشت،بعدازنمازجماعت مغرب و عشا
📌 مکان:
روستای فتحآبادعليا،فاطمیه شهیدگمنام
🌐 به جمع یاران شهید گمنام بپیوندید؛
https://eitaa.com/shahid_gomnam_fathabad
#قرارگاه_پهنه_ای
💥 خط ریزی مکان سرویس بهداشتی برای شروع پروژه ساخت ۲۲ چشمه سرویس بهداشتی و حمام در روستای گوراب جمعه از توابع دهستان دشتخاک از توابع شهرستان زرند ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
#جهاد_امید_آفرینی
#قرارگاه_پهنه_شمال_استان
#موسسه_مسکن_عمران_اجتماعی_بسیج
#بسیج_سازندگی_سپاه_شهرستان_زرند
معراج الشهدای زرند
#قرارگاه_پهنه_ای 💥 خط ریزی مکان سرویس بهداشتی برای شروع پروژه ساخت ۲۲ چشمه سرویس بهداشتی و حمام
سلام اگر کسی از دوستان عزیز وقتش آزاد باشه جهادی بخواد بیاد پای کار به بنده خبر بده زمان شروع کار بهش اطلاع رسانی میشه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 #پناهم_بده💗
قسمت ۲۰
- مامان! ولم کن.
آخه مگه مقاله س که مقدمه بنويسم؟
دلنوشته ي دوازده خطه.
لبش رو کج کرد و گفت:
اصال خودت بنويس! من کار دارم.
از اتاق داشت مي رفت بيرون که گفت:
هر وقت تموم کردي، بيار بخونم.
اجازه نداد حرف بزنم و از اتاق بيرون رفت. پوفي کردم
يک چيزهايي توي ذهنم بود، ولي جمله بندي نکرده بودم. با يک کم فکر، خودکار رو دستم گرفتم و شروع کردم. تا خواستم بنويسم، دوباره صداي تلق و تلوق ظرف ها بلند شد. کلافه داد زدم: مامان!
مامان هم مثل من داد زد: ببخشيد.
دستم رو روي موهام کشيدم، چشم هام رو بستم و نفس عميقي کشيدم.
آروم که شدم، شروع کردم و نوشتم:
...
در آن نفس که بميرم، در آرزوي تو باشم...
بدان اميد دهم جان که خاک کوي تو باشم...
به نام خالق هستي
دلتنگم، خيلي دلتنگ...
ندايي توي دلمه؛ يک حسي دارم، حس غريبي، غايبي رو حس مي کنم.
داره من رو مي بينه، ولي من نه!
دوست دارم بنويسم براي همين غايب...
دلم مي خواد با يک نفر درد و دل کنم.
🥰کپی فقط با ذکر صلوات🥰
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 #پناهم_بده💗
قسمت ۲۱
با کسي که براي همه ي عالم گريه کرد و کسي به کَکِشم نگزيد.
هوف..
سالم يا اباصالح...
نمي دونم چي بگم؛ اصالً نمي دونم از کجا شروع کنم. نميشه بگم حالت خوبه؟
راستش روم نميشه.
چطور مي تونم اين سوال رو بپرسم وقتي ميدونم گناهکارم...
يا صاحب الزمان!
تو آسموني هستي و من زميني، تو روشني، من تاريک، من رو سياهم.
مولای من!
منتظرهاي نامشتاقي هستيم که فقط تو گرفتاري محتاج شما ميشيم. نميدونم چرا به حال کس هايي گريه ميکني که به حالت گريه نمي کنند نمي تونم درک کنم چرا دست هات رو براي ما گناهکارها بالا مي بري و از خدا طلب ببخش مي کني؛ در صورتي که دستي براي ظهور زودتر شما به بالا گرفته نميشه.
مولای من! برام گفتنش سخته، ولي شرمنده ام. اين جا، مجنوني منتظر ليلا نيست.
نخواه که بياي، دل همه مون از سنگه، از خشم، از دروغ، نيرنگ.
انگار عادت داريم که بد باشيم
من شرمنده ام، شرمنده.
اما باز هم ميگم «يا اباصالح المهدي ادرکني»
قطره اي از اشکم روي برگه افتاد.
واي سوگل! دستم رو روي سرم گذاشتم.
خاک بر سرت سوگل!
برگه رو کثيف کردي.
حاال اين قطره رو چي کار کنم؟ واي...
برگه رو برداشتم و بردم پايين؛ مامان رو صدا کردم که مظلومانه گفت:
به خدا من سروصدا نکردم!
╭┅┈┈┈┈┈┈┈╼┅╮
𑁍▹ ڪپیآزادباذڪرصلوات ◃𑁍
𑁍▹@merajoshohadayezarand◃𑁍
𑁍به معراج شهدا بپیوندید𑁍
╰┅╾┈┈┈┈┈┈┈┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#پناهم_بده💗
قسمت۲۲
اون قدر بامزه گفت که ترکيدم از خنده.
بلند زدم زيرخنده که مامان اخم کرد و گفت: زهرمار ترسیدم!
به چي مي خندي؟
نگاهم به برگه خورد که خنده م محو شد.
به مامان نگاه کردم و گفتم:
مامان! نگاه چي کار کردم.
برگه رو جلوي مامان گرفتم که بلند خنديد و گفت: اين قطره ي اشکت هم، ُمهر نهاييته ديگه.
بازهم خنديد.
ابروهام رو بالا انداختم و لبم رو کج کردم و گفتم: بي اراده بود. حاال چي کارش کنم؟
- هيچي! قبول باشه.
بازهم خنديد و دلش رو گرفت.
صندلي رو عقب کشيد و روش نشست.
خواستم برم پيش مامان بشينم که ليوان زير پام رو نديدم و انگشت کوچيک پام، محکم بهش خورد که آخم بلند شد و خم شدم روي پام. مامان ديگه قش کرد!
کفري و عصبي گفتم:
مامان! اين اين جا چي کار مي کنه آخه؟
مامان پهن شده بود روي ميز.
گفت: ببخشيد ديگه!
ليوان به اين بزرگي رو من نديدم!
خنده م گرفته بود، ولي دلخور نگاهش کردم که گفت: بيا بشين برات اسپند دود کنم.
از قديم گفتن تا سه نشه، بازي نشه. بيا بشين تا سومي ناقصت نکرده.!
آروم بلند شدم و روي ميز نشستم. مامان بلند شد و از کابينت، اسپند و جاش رو برداشت و روي شعله ي اجاق گرفت.
صداي جلز و ولز داشت ديوونه م مي کرد؛ عاشق بوش بودم هميشه آرومم مي کرد.
اسپند رو ازش گرفتم و گفتم: مامان!
من مي رم دور اتاقم بچرخونمش.
- باشه. تا تو بري، من هم نامه ت رو مي خونم.
🥰کپی فقط با ذکر صلوات🥰
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#پناهم_بده💗
قسمت۲۳
" باشه " اي گفتم و اسپند رو با دقت بردم توي اتاقم که يک وقت روي زمين نريزه. دور تا دور اتاق چرخوندم در آخر جلوي پوستر حرم نگه داشتم. روي هوا، اسپند رو دور پوستر چرخوندم و گفتم: بفرماييد! اين هم از اسپند شما. من برم، مامان تنها نباشه.
شب ميام که کلي حرف دارم.
لبخندي زدم و از اتاق بيرون اومدم.
مامان روي ميز نشسته بود و توي برگه زوم بود. بي صدا کنارش نشستم و نگاهش کردم. مامان خوشگلي داشتم و خوشبختانه شبيهش بودم. چشم هاي مشکي و درشت داره، ابرو و موهاش هم مشکي بود و لب هاي پهني داره. پوستش هم که مثل خودم گندمي بود.
چقدر مامانم رو دوست داشتم!
محو نگاهش بودم که نگاهم کرد.
آروم پرسيدم: چطور بود؟
- قشنگه عزيزدلم!
حاال هم اگه درس نداري، بيا بهم کمک کن تا خونه رو قبل اين که بابات بياد، تميز و مرتب کنيم.
لبخندي زدم و چشم هام رو به معني "باشه"، باز و بسته کردم. من و مامان بلند شديم و به جون خونه افتاديم. اون شب خيلي خوش گذشت؛ همه ش ادا بازي در آورديم و آهنگ خوندم و خنديدم.
با خستگي اي که روي تنم بود، به اتاقم برگشتم و روي تخت ولو شدم. به فکر فرو رفتم و آهي کشيدم «هي، امام رضا! چرا من انقدر دوست دارم آخه؟«
بلند شدم و برنامه درسيم رو جمع کردم؛ خداروشکر فردا امتحاني نداريم و راحت ميشه دو کلمه با الهام حرف بزنيم....
- توروخدا سوگل نگاه کن! معلوم نيست از کجا اين ها رو پيدا مي کنن. آخه من موندم اگه اين هايي که اين ها مي پوشن لباسه، پس ايني که ما مي پوشيم چيه؟
گنگ به الهام که امروز گوشي آورده بود و از صبح يک ريز داشت توي اينستا سرک مي کشيد و هي حرف مي زد، نگاه مي کردم که آخر وقتي ديد صدايي ازم در نمياد، نگاهم کرد
- مردي؟
پوفي کردم و کلافه نگاهش کردم
- چي مي گي الهام؟ سرم رفت!
اون ماس ماسکت رو بنداز توي کيفت؛ الان يکي مي ره آمار ميده، بي گوشي ميشي ها. صاف نشست و صداش رو مردونه کرد:
مادر نزاييده کسي که الهام رو لو بده!
پدرش در میارم..!
╭┅┈┈┈┈┈┈┈╼┅╮
𑁍▹ ڪپیآزادباذڪرصلوات ◃𑁍
𑁍▹@merajoshohadayezarand◃𑁍
𑁍به معراج شهدا بپیوندید𑁍
╰┅╾┈┈┈┈┈┈┈┅╯
💠 امام رضا (ع) می فرماید:
🔹️ من کان منا و لم یطع الله فلیس منا
هر کس خودش را از ما بداند و خدا را اطاعت نکند از ما نیست!
📚 سفینه البحار ۲/ ص ۹۸
✅ @merajoshohadayezarand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 امر به معروف متفاوت در نمایشگاه کتاب
╭┅┈┈┈┈┈┈┈╼┅╮
𑁍▹ ڪپیآزادباذڪرصلوات ◃𑁍
𑁍▹@merajoshohadayezarand◃𑁍
𑁍به معراج شهدا بپیوندید𑁍
╰┅╾┈┈┈┈┈┈┈┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لباس باباش رو محکم گرفته...
اشکم بند نمیاد💔
#لعنت_بر_صهیونیست
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#پناهم_بده 💗
قسمت ۲۴
خنده اي کردم و کتابم رو باز کردم.
- مطمئني؟
به نظرت [اشاره اي به جاي يکي از بچه ها که آمار نفس کشيدنم رو هم به ناظم مي داد، کردم]
سميه کجاست؟
الهام با ترس بلند شد و نگاهي به کلاس کرد. آب دهنش رو قورت داد
- سوگل!
اين دختره ي چشم سفيد کجاست؟
شونه اي بالا انداختم با بي خيالي گفتم:
نمي دونم؛ شايد رفته دسته گل به آب بده!
هراسون ازم خواست از جام بلند بشم تا بيرون بياد. از نيمکت بلند شدم، بيرون اومد و دنبالش رفتم.
- کجا ميري الهام؟
- دنبال دختره ي چشم سفيد
- تو که گفتي[ « صداش رو درآوردم ] مادر نزاييده کسي که الهام رو لو بده!»
بري که چي بشه؟
- که نذارم راپورتم رو بده ديگه.
جلوش وايسادم که نگاهم کرد.
دستم رو جلو بردم.
- جلوي سميه رو نمي توني بگيري!
گوشي رو بده به من، ببرم بدم به خانوم صادقي نگه داره.
آخر زنگ ازش مي گيريم.
خنده اي کرد، دور و اطراف رو نگاه کرد و آروم از جيبش درآورد و توي جيبم گذاشت.
- نه! خوشم اومد.
مغز توام کار مي کنه ها.
خنده اي کردم و با هم داخل اتاق پرورشي شديم. خانوم صادقي مشغول نگاه کردن چند تا برگه بود و متوجه ي حضورمون نشد.
با الهام سلام آرومي کرديم که برگشت سمتون و لبخند زد
- سلام دختر هاي گلم! چيزي مي خواين؟
🥰کپی فقط با ذکر صلوات🥰
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#پناهم_بده 💗
قسمت ۲۵
الهام با به دستم زد که يعني "تو بگو". آروم جلوتر رفتم.
- راستش خانوم صادقي! الهام امروز گوشي آورده و يکي از بچه ها به ناظم گفته. الان اين گوشي رو آورديم بديم به شما تا دست خانوم (گليجی)ناظم نيوفته.
خانوم صادقي لبخندي زد، دستش رو روي شونه م گذاشت و به هردومون نگاه کرد...
- آي آي! پس گوشي آوردين؟
اين بار الهام جلو اومد و کنارم وايساد.
- خانوم! من گوشي رو آوردم.
مي خواستم يک چيزي به سوگل نشون بدم.
با همون لبخندش گفت:
عزيزم! کار درستي نکردي...
نگاهم رو به ميز خانوم صادقي انداختم که توي يکي از برگه ها، اسم من نوشته شده بود. حواسم از حرف هاي خانوم پرت شد؛ بي اراده بين حرف هاشون گفتم: اين که اسم منه!
برگه رو برداشتم و به خانوم نشون دادم که نگاهي بهش انداخت.
سرش رو باال آورد گفت:
سوگل عرفاني تويي؟
گنگ از اين که اسمم چرا توي برگه نوشته شده، نگاه کردم و گفتم: بله! من سوگلم
الهام سرش رو جلوتر برد و به برگه نگاه کرد. با تعجب پرسيد: عه!
اسم من هم که هست. الهام مقصودي.
بعدش به من نگاه کرد.
نگاهم رو از الهام به خانوم انداختم و گفتم: خانوم صادقي!
اسم ما چرا اين جا نوشته شده؟
لبخندي زد، يکي از دست هاش رو روي شونه ي من و اون يکي دستش رو هم روي شونه ي الهام گذاشت و گفت:
پس خبر خوبي براتون دارم...!
🥰کپی فقط با ذکر صلوات🥰
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#پناهم_بده💗
قسمت ۲۶
سوالي نگاهش کردم که ادامه داد:
شما دوتا توي جشنواره ي نامه اي به امام زمان شرکت کرديد؟
لب هام رو تر کردم و گفتم: بله، درسته.
خنده اي کرد و گفت:
اين برگه، صبح از اداره آموزش و پرورش اومد و اسامي کس هايي که نامه شون بهتر و قشنگ تر بود، قرار شده که بهشون جايزه بديم.
حرف هاش تموم نشده بود
که الهام جيغ کشيد:
گوشي ميدين؟
یا خدا میدونستم ...
خانوم صادقي با تعجب نگاهش کرد و با لبخند گفت: نه جانم، جايزه ش خيلي با ارزش تره.
يکي از چشم هاش رو بست،
با خوشحالي بشکني زد و گفت:
نه کنه لپ تاپ؟
خانوم خنده ي بلندي کرد و گفت:
نه عزيزجان!
کمک هزينه سفر به مشهد.
هجوم خون و داغي رو روي صورتم حس کردم. نفسم بالا نيومد، سرم داشت گيج مي رفت و چشم هام تار مي ديدن. صداهاي نا مفهمومي رو مي شنيدم و تصوير نا واضحي از الهام و خانوم صادقي مي ديدم.
نميدونم چي شد که چشم هام بسته شدن و همه چي سياه شد.
🥰کپی فقط با ذکر صلوات🥰
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#پناهم_بده💗
قسمت ۲۷
با حس خيس شدن صورتم و صداي الهام که داشت صدام مي کرد، چشم هام رو آروم باز کردم.
- سوگل! به هوش اومدي؟
بي توجه به حرف الهام، دور و اطرافم رو نگاه کردم و صاف روي صندلي نشستم.
اين جا توي اتاق پرورشي چي کار ميکردم؟ خانوم صادقي چادرش رو روي سرش مرتب کرد، کنارم نشست و گفت: خوبي عزيزم؟
يک چيز هايي توي سرم تکرار ميشد:
جايزه...
کمک هزينه...
مشهد...
آره، مشهد!
تازه يادم اومد اسم من روي کاغذ جايزه ي کمک هزينه س، ولي نمي تونستم باور کنم. اگه خواب باشه چي؟
نگاهم رو به خانوم صادقي دوختم و لبم رو چند بار از هم حرکت دادم، ولي صدايي نيومد که الهام ليوان آب رو جلوي لب هام گرفت و با حرص گفت: ها؟
بخور دختر جون بکن ببينم چي ميخواي بگي؟
خانوم صادقي اخمي به الهام کرد و گفت:
با دوستت درست صحبت کن!
- بله، چشم ببخشید..
آخ خیلی صمیمی ایم....
ميون حرفش رفتم و بدون تعلل پرسيدم:
خانوم!
گفتين جايزه ي نامه اي که نوشتم چي بود؟
به گوش هام شک داشتم، براي همين ميخواستم دوباره تکرار کنه...
🥰کپی فقط با ذکر صلوات🥰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتشار برای اولین بار
شهید زاهدی: درد ما را شهادت دوا میکند
╭┅┈┈┈┈┈┈┈╼┅╮
𑁍▹ ڪپیآزادباذڪرصلوات ◃𑁍
𑁍▹@merajoshohadayezarand◃𑁍
𑁍به معراج شهدا بپیوندید𑁍
╰┅╾┈┈┈┈┈┈┈┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی جالبه! مقایسه نسخههای قدیمی قرآن و انجیل 👌
╭┅┈┈┈┈┈┈┈╼┅╮
𑁍▹ ڪپیآزادباذڪرصلوات ◃𑁍
𑁍▹@merajoshohadayezarand◃𑁍
𑁍به معراج شهدا بپیوندید𑁍
╰┅╾┈┈┈┈┈┈┈┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥بی تفاوت بودن ما مسئله خواهد شد......
بیدار شو.......❗️
#شهید_حسین_اسماعیلی_فرد
#امر_به_معروف
╭┅┈┈┈┈┈┈┈╼┅╮
𑁍▹ ڪپیآزادباذڪرصلوات ◃𑁍
𑁍▹@merajoshohadayezarand◃𑁍
𑁍به معراج شهدا بپیوندید𑁍
╰┅╾┈┈┈┈┈┈┈┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 اين صبر جمیل نیست پس چیه؟
╭┅┈┈┈┈┈┈┈╼┅╮
𑁍▹ ڪپیآزادباذڪرصلوات ◃𑁍
𑁍▹@merajoshohadayezarand◃𑁍
𑁍به معراج شهدا بپیوندید𑁍
╰┅╾┈┈┈┈┈┈┈┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞میگن:دین مخالف اجبار در حجاب و امور فردی است!
✅چند پرسش علمی از سکولارها در مورد قانون حجاب!
🎙سخنران:حجة الاسلام محمد رضا #هاشمی
╭┅┈┈┈┈┈┈┈╼┅╮
𑁍▹ ڪپیآزادباذڪرصلوات ◃𑁍
𑁍▹@merajoshohadayezarand◃𑁍
𑁍به معراج شهدا بپیوندید𑁍
╰┅╾┈┈┈┈┈┈┈┅╯
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
بسم الرب الشهدا و الصدیقین
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱
╭┅┈┈┈┈┈┈┈╼┅╮
𑁍▹ ڪپیآزادباذڪرصلوات ◃𑁍
𑁍▹@merajoshohadayezarand◃𑁍
𑁍به معراج شهدا بپیوندید𑁍
╰┅╾┈┈┈┈┈┈┈┅╯