هدایت شده از mesaghمیثاق
🔅#پندانه
✍️ تعادل، راه رسیدن به حضرت حق
🔹روزی عارف کبیری در خانهاش نشسته بود. پیرمردی از روستایی دور به دیدن او آمد و گفت:
چه بگویم که به خدا برسم و محبوب او شوم؟!
🔸عارف نگاهی به او کرد و گفت:
خوش بگذران، با شادیات خدا را نیایش کن.
🔹لحظاتی بعد مرد جوانی به حضور عارف رسید و گفت:
چه کنم تا به خدا برسم؟
🔸عارف گفت:
زیاد خوشگذرانی نکن!
🔹جوان تشکر کرد و رفت.
🔸یکی از شاگردانش که آنجا نشسته بود گفت:
استاد بالاخره معلوم نشد که باید خوش بگذرانیم یا نه!
🔹عارف گفت:
سیروسلوک روحانی و رسیدن به حضور حق مانند بندبازی است که چوبی در دست دارد، گاهی آن چوب را بهطرف راست و گاهی بهطرف چپ میبرد تا تعادل خود را روی بند نگه دارد. آن چوب را چوب تعادل گویند!
💢به خاطر بسپار که تعادل و میانهروی یگانهراه حصول به خلوت حق میباشد.
هدایت شده از mesaghمیثاق
🔅#پندانه
✍️ تعادل، راه رسیدن به حضرت حق
🔹روزی عارف کبیری در خانهاش نشسته بود. پیرمردی از روستایی دور به دیدن او آمد و گفت:
چه بگویم که به خدا برسم و محبوب او شوم؟!
🔸عارف نگاهی به او کرد و گفت:
خوش بگذران، با شادیات خدا را نیایش کن.
🔹لحظاتی بعد مرد جوانی به حضور عارف رسید و گفت:
چه کنم تا به خدا برسم؟
🔸عارف گفت:
زیاد خوشگذرانی نکن!
🔹جوان تشکر کرد و رفت.
🔸یکی از شاگردانش که آنجا نشسته بود گفت:
استاد بالاخره معلوم نشد که باید خوش بگذرانیم یا نه!
🔹عارف گفت:
سیروسلوک روحانی و رسیدن به حضور حق مانند بندبازی است که چوبی در دست دارد، گاهی آن چوب را بهطرف راست و گاهی بهطرف چپ میبرد تا تعادل خود را روی بند نگه دارد. آن چوب را چوب تعادل گویند!
💢به خاطر بسپار که تعادل و میانهروی یگانهراه حصول به خلوت حق میباشد.
هدایت شده از mesaghمیثاق
🔅#پندانه
✍️ تعادل، راه رسیدن به حضرت حق
🔹روزی عارف کبیری در خانهاش نشسته بود. پیرمردی از روستایی دور به دیدن او آمد و گفت:
چه بگویم که به خدا برسم و محبوب او شوم؟!
🔸عارف نگاهی به او کرد و گفت:
خوش بگذران، با شادیات خدا را نیایش کن.
🔹لحظاتی بعد مرد جوانی به حضور عارف رسید و گفت:
چه کنم تا به خدا برسم؟
🔸عارف گفت:
زیاد خوشگذرانی نکن!
🔹جوان تشکر کرد و رفت.
🔸یکی از شاگردانش که آنجا نشسته بود گفت:
استاد بالاخره معلوم نشد که باید خوش بگذرانیم یا نه!
🔹عارف گفت:
سیروسلوک روحانی و رسیدن به حضور حق مانند بندبازی است که چوبی در دست دارد، گاهی آن چوب را بهطرف راست و گاهی بهطرف چپ میبرد تا تعادل خود را روی بند نگه دارد. آن چوب را چوب تعادل گویند!
💢به خاطر بسپار که تعادل و میانهروی یگانهراه حصول به خلوت حق میباشد.
هدایت شده از mesaghمیثاق
🔅 #پندانه
✍️ تمام مصائب ما در زندگی از بیاعتمادی به خداوند است نه بیاعتقادی
🔹همه ما به خدا اعتقاد داریم، ولی همه ما اعتماد نداریم.
🔸شیطان میگوید: «باید داشته باشی که بدهی.» اما خدا میگوید: «باید بدهی که داشته باشی.»
🔹خداوند دعای کسانی را اجابت میکند و جواب میدهد که به وعده صدق او اعتماد کنند، نه فقط اعتقاد داشته باشند. تمام مصائب ما در زندگی از بیاعتمادی به خداوند است نه بیاعتقادی.
🔸اعتماد به خداوند است که اعتقاد به او را در قلب تثبیت میکند، و اعتقادی که با اعتماد در قلب تثبیت نشود لرزان است و با کوچکترین باد در مشکلات میپَرد.
🔹سعادت، هدیه خداوند به کسانی است که به وعدههای صدق او اعتماد کرده و در آتش الهی وارد شدهاند.
هدایت شده از mesaghمیثاق
✨﷽✨
#پندانه
✍ اشتباهکردن ایرادی نداره، عذرخواهینکردن ایراد داره
تا سوار تاكسی شدم، راننده گفت:
تو كه سواد نداری، چرا مینويسی، تو روزنامه هم چاپ میكنی؟
گفتم:
شما از كجا میدونين من بیسوادم؟
گفت:
اين چی بود هفته پيش نوشته بودی؟
گفتم:
چی نوشتم؟
راننده تاكسی گفت:
شعر صائب رو غلط نوشته بودی. اصل شعر اينه؛ يک عمر میتوان سخن از زلف يار گفت/در بند اين نباش كه مضمون نمانده است. ولی تو به جای «مضمون» نوشته بودی «موضوع».
به مسافرهای تاکسی نگاه كردم. يک آقای حدودا 60ساله، يک خانم حدودا 30ساله و پسر جوانی كه به نظر دانشجو میرسيد توی تاكسی بودند و هر سه داشتند به من بیسواد نگاه میكردند. حس خوبی نبود. خواستم از زير بار اين نگاههای سرزنشبار بيرون بيايم.
گفتم:
بله، تو خيلی از نسخهها مضمونه ولی تو بعضی از نسخهها هم موضوع ثبت شده.
مرد 60ساله گفت:
تو هيچ نسخهای از ديوانهای صائب موضوع نيومده.
گفتم:
مگه شما همه نسخهها رو خوندين؟
مرد گفت:
بله.
گفتم:
مگه میشه؟ شما چهكارهايد؟
مرد گفت:
استاد دانشگاه، رشته ادبيات فارسی.
با خودم فكر كردم چرا بايد سوار تاكسیای شوم كه رانندهاش صائبخوان باشد و مسافرش استاد ادبيات فارسی دانشگاه، آن هم دقيقا روزی كه هفته قبلش شعری از صائب را اشتباه نوشته بودم.
چارهای نبود. گفتم:
ببخشيد، اشتباه كردم.
راننده خنديد و گفت:
اين شد. همه اشتباه میكنن، اشكالی هم نداره، به شرطی كه بعدش معذرت بخوان.
با خودم فكر كردم كاش برای بقيه اشتباهات زندگیام هم معذرت خواسته بودم. ولی ديدم خيلی وقتها حتی نفهميدم كه اشتباه كردهام. مثل همين هفته قبل و کسی هم نبود كه بگويد اشتباه كردهام.
هدایت شده از mesaghمیثاق
#پندانه
✍️ شغل و حقوق، کیفیت زندگی را تغییر نخواهند داد
🔹چند دوست دوران دانشجویی که پس از فارغالتحصیلی، هر یک شغلهای مختلفی داشتند و در کار و زندگی خود نیز موفق بودند، پس از مدتها باهم به دانشگاه سابقشان رفتند تا با استادشان دیداری تازه کنند.
🔸آنها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول بیشتر حرفهایشان هم شکایت از زندگی بود!
🔹استادشان حین صحبت آنها قهوه آماده میکرد. او قهوهجوش را روی میز گذاشت و از دانشجوها خواست که برای خود قهوه بریزند.
🔸روی میز لیوانهای متفاوتی قرار داشت؛ شیشهای، پلاستیکی، چینی، بلور و لیوانهای دیگر.
🔹وقتی همه دانشجوها قهوههایشان را ریخته بودند و هریک لیوانی در دست داشت، استاد مثل همیشه آرام و بامهربانی گفت:
بچهها، ببینید؛ همه شما لیوانهای ظریف و زیبا را انتخاب کردید و الان فقط لیوانهای زمخت و ارزانقیمت روی میز ماندهاند!
🔸دانشجوها که از حرفهای استاد شگفتزده شده بودند، ساکت ماندند و استاد حرفهایش را ادامه داد:
در حقیقت چیزی که شما واقعاً میخواستید قهوه بود و نه لیوان، اما لیوانهای زیبا را انتخاب کردید و در عین حال نگاهتان به لیوانهای دیگران هم بود.
🔹زندگی هم مانند قهوه است و شغل، حقوق و جایگاه اجتماعی ظرف آن است. این ظرفها زندگی را تزیین میکنند، اما کیفیت آن را تغییر نخواهند داد.
🔸البته لیوانهای متفاوت در علاقه شما به نوشیدن قهوه تأثیر خواهند گذاشت، اما اگر بیشتر توجهتان به لیوان باشد و چیزهای باارزشی مانند کیفیت قهوه را فراموش کنید و از بوی آن لذت نبرید، معنی واقعی نوشیدن قهوه را هم از دست خواهید داد.
🔹پس از حالا به بعد تلاش کنید نگاهتان را از لیوان بردارید و در حالی که چشمهایتان را بستهاید، از نوشیدن قهوه لذت ببرید.
هدایت شده از mesaghمیثاق
🔅#پندانه
✍️ سادگی در این دنیا، راحتی در آن دنیا
🔹خردمندی بیشتر وقتها در قبرستان مینشست.
🔸روزی که برای عبادت به قبرستان رفته بود، پادشاهی بهقصد شکار از آن محل عبور میکرد.
🔹وقتی به خردمند رسید، گفت:
چه میکنی؟
🔸خردمند جواب داد:
به دیدن اشخاصی آمدهام که نه غیبت مردم را میکنند، نه از من توقعی دارند و نه مرا اذیتوآزار میدهند.
🔹پادشاه گفت:
آیا میتوانی از قیامت و صراط و سوالوجواب آن دنیا مرا آگاهی دهی؟
🔸خردمند جواب داد:
به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش درست کنند.
🔹پادشاه امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد.
🔸آنگاه خردمند گفت:
ای پادشاه، من با پای برهنه بر این تابه میایستم و خود را معرفی میکنم و آنچه خوردهام و هرچه
پوشیدهام ذکر مینمایم و سپس تو هم باید پای خود را مانند من برهنه نمایی و خـود را معرفی کنی و آنچه خوردهای و پوشیدهای ذکر نمایی.
🔹پادشاه قبول کرد.
🔸آنگاه خردمند روی تابه داغ ایستاد و فوری گفت:
فلانی و خرقه و نان جو و سرکه.
🔹فوری پایین آمد و ابداً پایش نسوخت. چون نوبت به پادشاه رسید، بهمحض اینکه خواست خود را معرفی کند، نتوانست و پایش سوخت و پایین افتاد.
🔸سپس خردمند گفت:
ای پادشاه، سوالوجواب قیامت نیز به همین صورت است.
🔹آنها که درویش بودهاند و از تجملات دنیایی بهره ندارند، آسوده بگذرند و آنها که پایبند تجملات دنیا باشند، به مشکلات گرفتار آیند.
هدایت شده از mesaghمیثاق
🔅#پندانه
✍️ نیازی نیست همه جا خودت را اثبات کنی
🔹فردی که کارش برگزاری مسابقات سرعت سگها بود، برای تنوع یک یوزپلنگ را به مسابقه آورد.
🔸در کمال تعجب هنگام مسابقه یوزپلنگ از جایش تکان نخورد و سگها با تمام توان میدویدند و یوزپلنگ فقط نگاه میکرد.
🔹از این فرد پرسیدند:
پس چرا یوزپلنگ در مسابقه شرکت نکرد؟
🔸پاسخ داد:
گاهی تلاش برای اینکه ثابت کنی تو بهترین هستی توهین به خودت است.
🔹همیشه و همهجا لازم نیست خودت را به همه ثابت کنی. گاهی سکوت در برابر برخی آدمها، بهترین پاسخ است.
💢 اگر اطمینان داری که راه درست را انتخاب کردی، به راهت ادامه بده؛ مهم نیست دیگران دربارهات چه فکری میکنند، لازم نیست مرتب خودت را اثبات کنی.
هدایت شده از mesaghمیثاق
🔅#پندانه
✍️ صدای خدا را پاسخ بده
🔹ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ماشین ﺷﺨﺼﯽﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ.
🔸ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩﻫﺎﯼ بیرون ﺷﻬﺮ، ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍ.
🔹ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ.
🔸ﺍﺯ ﺍﻭ پرسید:
ﭼﻪ چیز ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪﻣﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ؟
🔹ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧﯽ میزنم، انگار که ﺁنها را صدا میزنم و آنها ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ میشوند.
🔸ﺣﺎﻝ چطور ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ را صدا میزند ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﻧﺮﻭم.
هدایت شده از mesaghمیثاق
🔅#پندانه
✍️ شاید روزگار بهت فرصت جبران نده
🔹پسر جوانی آنقدر عاشق دختر بود که گفت:
تو نگران چی هستی؟
🔸دختر جوان هم حرفش را زد:
همونطور که خودت میدونی، مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره. باید شرط ضمن عقد بذاریم که اگر زمینگیر شد، اونو به خونه ما نیاری و ببریاش خانه سالمندان.
🔹پسر جوان آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت.
🔸هنوز ۶ ماه از ازدواجشان نگذشته بود که زن جوان در یک تصادف اتومبیل قطعنخاع و ویلچرنشین شد.
🔹پسر جوان رو به مادرش گفت:
بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟
🔸مادر پیرش با عصبانیت گفت:
مگه من مُردم که ببریاش آسایشگاه؟ خودم تا موقعی که زمینگیر نشدم ازش مراقبت میکنم.
🔹پسر جوان اشک ریخت و به زنش نگاه کرد.
🔸زن جوان انگار با نگاهش به او میگفت:
شرط ضمن عقد رو باطل کن!
هدایت شده از mesaghمیثاق
🔅#پندانه
✍️ خوشبختی چیزی جز آرامش نیست
🔹پیرمردی بود که از راه کفاشی گذر عمر میکرد.
او همیشه شادمانه آواز میخواند، کفش وصله میزد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش بازمیگشت.
🔸در نزدیکی بساط کفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود. تاجر تنبل و پولدار که بیشتر اوقات در دکان خویش چرت میزد و شاگردانش برایش کار میکردند، کمکم از آوازخوانیهای کفاش خسته و کلافه شد.
🔹یک روز از کفاش پرسید:
درآمد تو چقدر است؟
🔸کفاش گفت:
روزی سه درهم.
🔹تاجر یک کیسه زر بهسمت کفاش انداخت و گفت:
بیا این از درآمد همه عمر کارکردنت هم بیشتر است. برو خانه و راحت زندگی کن و بگذار من هم کمی چرت بزنم؛ آوازخواندنت مرا کلافه کرده.
🔸کفاش شوکه شده بود، سردرگم و حیران کیسه را برداشت و دواندوان نزد همسرش رفت.
🔹آن دو روزها متحیر بودند که با آن پول چه کنند. از ترس دزد شبها خواب نداشتند، از فکر اینکه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند و تمام فکر و ذکرشان شده بود مواظبت از آن کیسه زر.
🔸پس از مدتی کفاش کیسه زر را برداشت و نزد تاجر رفت. کیسه را به تاجر داد و گفت:
بیا سکههایت را بگیر و آرامشم را پس بده. همان درآمد کم به من لذت بیشتری میدهد.
هدایت شده از mesaghمیثاق
✨﷽✨
#پندانه
🔴افسوس خوردنهای بیهوده
✍پیری برای جمعی سخن میراند، لطیفهای برای حضار تعریف کرد و همه دیوانهوار خندیدند.
بعد از لحظهای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.
او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.
پیر لبخندی زد و گفت:
وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفهای یکسان بخندید، پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئلهای مشابه ادامه میدهید؟
امام علی علیه السلام:
«غصههای گذشته را بر قلب خود باز نکن، زیرا تو را از آینده و آماده شدن برای زندگی نو مشغول میسازد.»
📚غرر الحکم، صفحه ۳۲۱