#دعای_سلامتی_امام_زمان_عج
🌱 بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم 🌱
۞اَللّهُمَّ۞
۞کُنْ لِوَلِیِّکَ۞
۞الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ۞
۞صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ۞
۞فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة۞
۞وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً۞
۞وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ۞
۞طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها۞
۞طَویلا۞
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
منت گذاشتن برابر است با تباهی اعمال نیک 🌱
#کلام_وحی👇
۞يَـٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ لَا تُبۡطِلُواْ صَدَقَٰتِكُم بِٱلۡمَنِّ وَٱلۡأَذَىٰ۞
{بقره_۲۶۴}
اى کسانى که ایمان آوردهاید، اعمال نیک خودتان را با منّت نهادن و آزار دادن تباه نکنید
#موعظه_های_قرآنی🌸🌸🌸
بَراۍشَھادَتبـٰایَدچِکـٰارکَرد؟
-نَفـسخودراسـَرببُرید
دُنیـٰارابراۍدُنیـٰاجِدۍنَگیریـم
دُنیـٰارابَراۍآخِرَتجِدۍبِگیریم✋🏽!'
#ܝߺ̈ߺߺࡋܢߺ߭ࡏަܝߊܢߺ߭ܣ
اینجا.گنـاه.ممــنوع📗🖇
------------------✨----------------
برای ترک گناه، هنوز #دیر_نشده
#همین_الان_ترڪش_ڪن💥💪
استاد قرائتی:
اگر💡 لامپی در یك خیابانی بزنند، افرادی بیایند این لامپ را بشکنند.🔨
لامپ 💡دوم را بزنند، لامپ دوم را هم بشکنند.⛏
لامپ 💡سوم را بزنند، لامپ سوم را هم بشکنن .🔨
اگر یازده لامپ بزنند و مردم نااهل بشکنند .⚒حکماً عاقلی دیگر می گوید:
🔴لامپ دوازدهمین راوصل نکـن❌
💢 ایـن ها هنوز آدم نشده اند،لیاقت ندارند بگذار در تاریکی باشند.⚫️
🛑یازده امام آمد و یازده چراغ هدایت را شهید کردند .🕊💔🙂
🌿چراغ دوازدهمیـن را دیگر خداوند وصل نکرد.
🔴 مي گوید: «هر وقت آمادگی اش را داشتید،شماهنوزمتمدن نشده ای💯❌
#ܝߺ̈ߺߺࡋܢߺ߭ࡏަܝߊܢߺ߭ܣ
اینجا.گنـاه.ممــنوع📗🖇
------------------✨----------------
برای ترک گناه، هنوز #دیر_نشده
#همین_الان_ترڪش_ڪن💥💪
#شایدتلنگر❗️
رفیـق:
هروقتمیخواستۍگناهیکنی
بهاینفکرکنکهشبایقدرچقدرگریهکردی
وبہخداالتماسکردیکهببخشتت!
ببینلذتگناہبهشکستنقولوقراراتباخدا
میارزه
چطورروتمیشه چهبھونهایبهخداداری؟
#تلنگرانه
اینجا.گنـاه.ممــنوع📗🖇
------------------✨----------------
برای ترک گناه، هنوز #دیر_نشده
#همین_الان_ترڪش_ڪن💥💪
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۱۱
مامان برای ایوب سنگ تمام می گذاشت....
وقتی ایوب خانه ی ما بود، مامان خیلی بیشتر از همیشه غذا درست می کرد.
میخندید و می گفت:
- الهی برایت بمیرم دختر، وقتی ازدواج کنی فقط توی آشپزخانه ای. باید مدام بپزی بدهی ایوب. ماشاءالله خیلی خوب می خورد.
فهمیده بودم که ایوب وقتی که خوشحال و سرحال است، زیاد میخورد.
شبی نبود که ایوب خانه ی ما نماند. و صبح دور هم صبحانه نخوریم.
سفره صبحانه که جمع شد، آمد کنارم، خوشحال بود.
_ دیشب چه شاعر شده بودی، کنار پنجره ایستاده بودی.
چند تار مو که از روسریم افتاده بود بیرون، با انگشت کردم زیر روسری
_من؟ دیشب؟
یادم آمد، از سرو صدای توی حیاط بیدار شده بودم، دوتا گربه به جان هم افتاده بودند و صدای جیغشان بلند شده بود.
آقاجون و ایوب تو هال خوابیده بودند.
نگاهشان کردم، تکان نخوردند.ایستادم و گربه ها را تماشا کردم.ابروهایم را انداختم بالا
_فکر کردم خواب بودید، حالا چه کاری می کردم ک می گویی شاعر شده ام؟؟
_ داشتی ستاره ها را نگاه می کردی.
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم
_نه برادر بلندی، گربه های توی حیاط را نگاه می کردم.
وا رفت.
_ راست میگویی؟؟
_ آره
هنوز می خندیدم.
سرش را پایین انداخت.
_ لااقل به من نمی گفتی که گربه ها را تماشا میکردی.
خنده ام را جمع کردم.
_ چرا؟ پس چی می گفتم؟
دمغ شد.
_ فکر کردم از شدت علاقه به من نصف شبی بلند شدی و ستاره ها را نگاه می کردی.
ادامه دارد...
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۱۲
هر روز با هم می رفتیم بیرون...
دوست داشت پیاده برویم و توی راه حرف بزنیم ،من تنبل بودم...
کمی که راه می رفتیم دستم را دور بازویش حلقه می کردم، او که می رفت من را هم می کشید.
_ نمیدانم من بارکشم؟ زن کشم؟
این را می گفت و می خندید.
_شهلا دوست ندارم برای خانه ی خودمان #فرش_دستباف بگیریم.
+ ولی دست باف ماندگارتر است.
_ دلت می آید؟ دخترهای بیچاره شب و روز با خون دل نشسته اند پای دار قالی. نصف پولش هم توی جیب خودشان نرفته، بعد ما چه طور آن را بیاندازیم زیرپایمان؟؟
از خیابان های نزدیک دانشگاه تهران رد میشدیم. جمعه بود و مردم برای نمازجمعه می شدند.
همیشه آرزو داشتم وقتی ازدواج کردم با همسرم بروم دعای کمیل و نماز جمعه.
ولی ایوب سرش زود درد میگرفت.طاقت شلوغی را نداشت.
در بین راه سنگینی نگاه مردم را حس می کردم که به دستبند آهنی ایوب خیره می شدند.
ایوب #خونسرد بود. من جایش بودم،از اینکه بچه های کوچه دستبند آهنیم را به هم نشان می دادند، ناراحت می شدم.
ایوب دوزانو روی زمین نشست و گفت:
_ بچه ها بیایید نزدیکتر
بچه ها دورش جمع شدند ایوب دستش را جلو برد:
_ بهش دست بزنید، از آهن است این را به دستم می بندم تا بتوانم حرکتش بدهم.
بچه ها به دستبند ایوب دست میکشیدند..
و او با حوصله برایشان توضیح می داد.
ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنگ حرمتم💔
به کی بگم...)
دردامو به تو نگم🙂
به کی بگم...)
🍃¦•↫ #دلتنگی
@mesbaholhodaANSAROLHOSEIN
10.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لا حياة لقلبي الا بذکرك ، ياحسين . .
جانیبرایدلمنیستجزبهیادتو،یاحسین؛♥️