غصه و غم، اشکُ ماتم را به من دادى حسين،
بهترينهاى دو عالم را به من دادى حسين؛♥️
#پـــروفــــایــــل
#امام_حسین ♥️
#ماه_صفر🖤
#اربعین
همرزم شهید سید روح الله عجمیان امسال به نیابت از شهید اربعین رفته بودن کربلا برگشتنی میگفت هرساله سید از ما جلو میزد برای پیاده روی اربعین امسال ناراحت بودم که نیست.
به خودم گفتم به جایش میرم ،اما در مسیر هرجا که رسیدم عکس هایی از شهید عجمیان بر موکب ها نقش بسته بود ؛فهمیدم که امسال هم دیر کردم و سید زودتر آمده...💔💔💔
#شهید_روحالله_عجمیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنگحرمتمبهکیبگمامامرضآجان💛
#اربعین
#سلام_امام_زمانم♥🍃
🌟صُبـــــح دَمید...
و مٰا دوبآره دَر هیٰاهـــــو؎ دنیــ❁ـــآ ،
قَدم مےگذاریم۔۔۔
🌟نمےدٰانم اِمـــــروز؛
چندبآر،یٰاد تــᰔـــو أز خٰاطرم...
؏ـــــبور مےڪُند!
أمّا مےدٰانم، تُو هَنوز، مِثل دیروز...
تنهـــــآیے!
سَــلٰام مـــُ✿ــولٰا؎ تنــهآ؎ زَمیــ𑁍ــــن!!!
#امام_زمانﷻ
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🖤🍃
-امام حسین✨
به صورت خضاب شدهام از خون
و به حُرمتِ حَرمی که
بدون من غریب میمانند
و انگشت و انگشتری که ساربان میبرَد
قَسمَت میدهم تا بگویی:
حسین چگونه برایت بمیرد
تو راضیتر میشوی؟!
#اربعین
#امام_حسین
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۳۵
وقتی رسیدم بیمارستان ایوب را برده بودند، اتاق #مراقبت _های_ویژه
از پنجره ی مات اتاق سرک می کشیدم چند نفری بالای سرش بودند و نمیدیدم چه کار می کنند.
از دلشوره و اضطراب نمیتوانستم بنشینم.
چند بار راهرو را رفتم و آمدم و هر بار از پنجره نگاه کردم....
دکترها هنوز توی آی سی یو بودند.
پرستار با یک لوله آزمایش بیرون آمد:
_"خانم این را ببرید آزمایشگاه"
اشکم را پاک کردم.
لوله را گرفتم و دویدم سمت آزمایشگاه
خانم پشت میز گوشی را گذاشت.
لوله را به طرفش دراز کردم:
_"گفتند این را آزمایش کنید."
همانطور که روی برگه چیزهایی می نوشت گفت:
"""مریض شما فوت شد"""
عصبانی شدم:
_ "چی داری میگویی؟ همین الآن پرستارش گفت این را بدهم به شما"
سرش را از روی برگه بلند کرد:
_"همین الآن هم تلفن کردند و گفتند مریض شما فوت شده"
لوله ی آزمایش را فشردم توی سینه ی پرستار و از پله ها دویدم بالا...
از پشت سرم صدای زنی را که با پرستار بحث می کرد، شنیدم.
_"حواست بود با کی حرف میزدی؟ این چه طرز خبر دادن است؟ زنش بود!"
در اتاق را با فشار تنم باز کردم.
دور تخت ایوب خلوت بود.
پرستار داشت پارچه ی سفیدی را روی صورت ایوب می کشید.
با بهت به صورت ایوب نگاه کردم.
پرسید:
_"چند تا بچه داری؟"
چشمم به ایوب بود.
_"سه تا"
پرستار روی صورت ایوب را نپوشاند.
با مهربانی گفت:
_"آخی، جوان هم هستی، بیا جلو باهاش خداحافظی کن"
حرفش را گوش دادم.
نشستم روی صندلی و دست ایوب را گرفتم. دستش سرد بود. گردنم را کج کردم و زل زدم به صورت ایوب
دکتر کنارم ایستاد و گفت:
_"تسلیت می گویم"
مات و مبهوت نگاهش کردم.
لباس های ایوب را که قبل از بردنش به اتاق در آورده بودند توی بغلم فشردم
ادامه دارد...
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۳۶
چند لحظه بعد دکتر روی بدن ایوب خم شده بود... و با مشت به سینه ایوب می کوبید.
نگاهش کردم...
#اشک می ریخت و به ایوب #ماساژ قلبی می داد.
سوت ممتد دستگاه قطع و وصل شد و پرستار ها دویدند سمت تخت
دکتر می گفت:
_" #مظلومیت شما ایوب را نجات داد"
آمدم توی راهرو نشستم....
انگار کتک مفصلی خورده باشم، دیگر نتوانستم از جایم بلند شوم.
بی توجه به آدم های توی راهرو که رفت و آمد می کردند، روی صندلی های کنارم دراز کشیدم و چند ساعتی خوابیدم.
فردا صبح که هنوز تمام بدنم درد می کرد،
#فراموشی هم به #کوفتگی اضافه شد.
حرف هایی ، دنبال هر چیزی چندین بار می گشتم. نگران شدم، برای خودم از دکتر ایوب وقت گرفتم.
گفت آن کوفتگی و این فراموشی #عوارض #شوکی است ک آن شب به من وارد شده
ادامه دارد...