eitaa logo
مِـصـْღبـٰاحـُ الـْـهُــღدےٰٰ❣🇵🇸
310 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
4.1هزار ویدیو
25 فایل
﷽ ~بِسمِ‌رَبِ‌الشُهدآ♥️••• تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷❣️ هَـدَفِمونـ : رُوشــنـگَــری😊 کپی حلال❣️ آیدی خادمان: @Gangal_e_afra @khademehossein
مشاهده در ایتا
دانلود
6.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✋⛔️ افراد حساس نبینند. 🔻فقط بدانیم که . ⁉️ آیا شهیدان از گناه ما در ایجاد تفرقه و پایین بردن امنیت کشور می گذرند؟
عزیز‌دل‌احمدی‌یا‌امامِ‌صادق خوش‌آمدی‌یا‌سیدی‌یا‌امامِ‌صادق ای‌نور‌حیّ‌احد،حجّت‌ربّ‌صمد فضائلَت‌بی‌عدد،امامِ‌صادق‌مدد •°•°•‌‌━━━━⪻🌹⪼━━━━•°•°• •
میدونی‌تنهاگناه‌شهداچی‌بوده؟! ترک‌نمازشب‌‌ی‌بدون‌وضو‌بودن. فکرکن‌اماگناه‌ماچیه؟! اصلایکبارم‌نمازشب‌خوندی؟ اصلاغصه‌خوردیم‌که‌نمازمون‌‌دیرشده! بهتره‌باخودمون‌یکم‌صادق‌باشیم دیگران‌ومسخره‌میکنیم‌غیبت‌میکنیم ‌دروغ‌میگیم‌! آخرشم‌اسم‌خودمونو‌میزاریم‌مذهبی!💔 کاش‌گناه‌ماهم‌مثل‌گناه‌شهداباشه! ساده‌نگذرازاین‌جمله‌یکم‌بشین‌‌فکرکن‌شاید تغییرکردی !! امام‌زمان‌(عج)برای‌اومدن‌به‌ تغییرهای‌مانیازداره‌ها . .🖐🏽!!' ‍‍‌ل‌لولی‍ک‌الفرج
بسم الرب ✨ 🗯داستانی از کتاب"سلام بر ابراهیم" : 📌از ویژگی های ابراهیم احترام به دیگران حتی به اسیران جنگی بود... -همیشه این حرف را از ابراهیم می شنیدیم که اکثر این دشمنان ما انسانهای جاهل و ناآگاه هستند🍃✨! 🔹باید اسلام واقعی را از ما ببیند... آن وقت خواهید دید که آنها هم مخالف حزب بعث خواهند شد!!! لذا در بسیاری از عملیات ها قبل از شلیک به سمت دشمن در فکر به اسارت در آوردن نیروهای آنها بود🕊🌱! با اسیر هم رفتار بسیار صحیحی داشت‼️ سه اسیر عراقی را داخل شهر آوردند... هنوز محلی برای نگهداری آنها نبود و مسئولیت حفاظت آنها را به ابراهیم سپردیم🌱! "هر چیزی که از طرف تدارکات برای ما می آمد و یا هر چیزی که ما میخوردیم🌝🌿"
••استاد‌پناهیان‌میگه؛ همیشہ‌به‌خودتون‌بگید‌ حضرت‌عباس‌نگام‌میکنه... امام‌حسین‌نگام‌میکنه... بعد‌خدا‌‌بهشون‌میگه.. نگاه‌ڪنید‌بندمو‌چقد‌دلشکسته‌ست... چقد‌دوسِتون‌داره‌... چقد‌ دلخوش‌به یه نیم‌نگاهِ...! ی نگاه‌بهش‌ بکنین...💔🖐🏻 بعد‌خودشون‌دستتو‌میگیرن‌و‌از‌این حجم‌گناه‌میکشنت‌بیرون👩🏿‍🦯 قشنگه‌مگه نه؟:)
🌱 براےِ‌این‌کہ‌یہ‌جوری؛ خودمونُ‌بینِ‌شهدا‌جا‌کنیم، بینِ‌بنده‌های‌‌خوبِ‌خدا‌جا‌کنیم‌، فقط‌کافیہ‌یہ‌چیز‌داشتہ‌بآشیم : اخلاص! اخلاص‌یعنے‌مهم‌نیست‌بقیہ بفهمن‌یا‌نہ،‌مهم‌خداست‌کہ‌ در‌هر‌شرایطےمیبینہ:) - برای‌رضای‌خدا‌‌همہ‌چے‌ردیفه!
•. فروشگاه کتاب داریم با انواع موضوع و تازه نشر ها در زمینه های😍👇  '⤷https://eitaa.com/joinchat/3206217982Cd4a61a455b کانالمونه😻💜✨ کتاب می‌خوانم چرا که زندگی مرا بس نیست..!
🌱 این‌جملہ‌رو‌خیلے‌شنیدیم کہ‌میگن... شانس‌آوردم‌... نہ‌جانم!شانس‌نیاوردی خـ‌ ُـدا‌‌خواست‌برات،اگر‌شد...🖇! خداخواست‌برات،اگر‌نشد... حیفہ بے‌انصافیہ! کار‌ی‌رو‌کہ‌خُـدا‌‌ انجام‌داده ب چیز دیگه نسبت بدیم!"
اونجاکہ‌‌سھراب‌سِپھࢪۍگفت: کٌجاسٺ‌جـاۍِࢪِسيـدَن وَپَھن‌ڪَࢪدَنِ‌یِڪ‌فَرش وَبیخیـٰال‌نِشَستن..!؟ دَࢪجَواب‌بٰایَدگٌفت:بِین‌ٌالحَࢪَمِـین...🥺🖤 ‌‌ ‌
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 💞 قسمت ۲۷ صالح خودش به خرید رفته بود. لباس برای من خرید و یک سری لباس هیئتی شیرخواران برای بچه. می گفت دختر باشد یا پسر همین را توی هیئت می تواند بپوشد. رنگش سبز بود و یک ردیف کامل سکه ی طلایی به آن وصل بود. با پیشانی بند "یا علی اصغر ادرکنی" سال تحویل نیمه شب بود. لباس پوشیدم و به کمک صالح به جمع پیوستیم. سلما سفره ی هفت سین را چیده بود و تلویزیون برنامه ویژه ی سال تحویل را پخش می کرد. حال و هوایم عجیب بود. استرس داشتم اما با هوای سال تحویل قاطی شده بود. دلم برای زهرا بانو و بابا تنگ شده بود. ــ چیه خانومم؟ چرا بُق کردی؟ آهی کشیدم و گفتم: ــ کاش بابا اینا هم بودن. خندید و گفت: ــ کاری نداره. الان میرم میارمشون. بلند شد و رفت. "کاش زنگ می زد" طولی نکشید که با آنها آمد. زهرا بانو با سینی تزئین شده ی هفت سین و ظرف آجیل و جعبه ی کادویی به همراه بابا و صالح آمد. ذوق زده از دیدارشان بلند شدم و آنها را بغل کردم. زهرا بانو گفت: ــ خواستیم سر شب برات بیاریم صالح گفت خوابیدی تا اینکه الان خودش اومد دنبالمون. عزیزم، با پدرت واست عیدی گرفتیم. خدا کنه خوشت بیاد اینم هفت سین برا مبارکی. خوشبخت باشید با هم جعبه ی کادویی را باز کردم و قواره ی پارچه ی خوشرنگی را دیدم. خیلی خوش جنس و دوست داشتنی بود. بابا هم پاکت پول را به سمتم گرفت. ــ قابل نداره دختر گلم ــ بابا... مگه با زهرا بانو فرقی دارید؟ اینم زحمت شما بوده خب. این دیگه زیادیه. ــ نه دخترم. من جهیزیه هم برات نگرفتم. این مبلغ رو برا جهیزیه ت کنار گذاشتم. گفتم با عیدیت به خودت بدمش. صالح گفته بعد از اینکه از سوریه برگرده ان‌شاء‌الله میرید تو خونه ی خودتون. با تعجب به صالح نگاه کردم. خندید و گفت: ــ بابا قرار نبود لو بدید ها... اونجوری نگاهم نکن مهدیه. خواستم بهت بگم. خونه گرفتم همین نزدیکیا سکوت کردم و کمی توی خودم رفتم. از تنهایی می ترسیدم. چه عجله ای بود؟ من با این وضعیت چطور می توانستم تنها باشم؟ ــ کی باید بریم تو خونه ی جدید؟ ــ ان شاء الله برگردم بعد. فعلا مستاجر داره. تا دوماه آینده تخلیه می کنن. تا اونموقع منم برگشتم به امید خدا... لبخند محوی زدم و توجهمان به دعای تحویل سال جلب شد. سکوت کردیم و دستها به دعا بلند شد ✨یٰا مُقَلِبَ الْقُلوُبِ وَالْاَبْصٰار یٰامُدَبِرَ اللَیْلِ وَالنَهٰار یٰا مُحَوِلَ الْحَوْلِ وَالْاَحْوٰال حَوِّلْ حٰالَنٰا اِلٰی اَحْسَنِ الْحٰال "خدایا شهادت سوریه رو تو سرنوشت صالحم قرار نده." سال تحویل شد و با حسی غریب سال جدید شروع شد ادامه دارد...