eitaa logo
مِـصـْღبـٰاحـُ الـْـهُــღدےٰٰ❣🇵🇸
306 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
4.1هزار ویدیو
25 فایل
﷽ ~بِسمِ‌رَبِ‌الشُهدآ♥️••• تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷❣️ هَـدَفِمونـ : رُوشــنـگَــری😊 کپی حلال❣️ آیدی خادمان: @Gangal_e_afra @khademehossein
مشاهده در ایتا
دانلود
10.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 🤲 🇮🇷 ↫━━┓ جنایات وحشیانه سگیون ها از زبان خودشون 🚨😡
رو سینش نوشته مجهول یعنی هیچکس رو نداشت😭😭😭 ✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از:دختران ایــــــ🇮🇷ـــــرانی به:سردار قاآنی ما زن‌هارا بفرستید غزه..🙏🏻 مردها بلد نیستند بچه آرام کنند! ما زن‌هارا بفرستید همه کودکان را پناه می‌شویم..💔 ما بلدیم چطور اشک‌های بچه‌ها را پاک کنیم..😭 ما بلدیم چطور گرم در آغوش بگیریمشان..🫂 ما بلدیم چطور آرامشان کنیم..🙂 ما در روضه ها از مادرمان ام البنین یادگرفته ایم چطور لالایی بخوانیم برای علی اصغر هایشان..💔 اما ما زن ها اعتراف میکنیم که هیچ کداممان بلد نیستیم مادری که کودک شش ماهه اش رو به روی چشمانش جان میدهد را آرام کنیم..(:💔 نمیتوانیم...خیر..!(: 👊🏻
سلام لطفاً عاشورا رو با غزه یکی نکنید چرا مداحی قول میدم اگه ورق برگرده رو گذاشتید روی به درک واصل شدن سنی ها؟ فلسطینی ها سنی هستند همان کسانی که خلیفه هارون حضرت زهرا رو به شهادت رسوندند -------------------- اول اینکه همشون سنی نیستن ! دوم اینکه اگه زنو بچه خودت جای آنها بودن شیعه و سنی میکردی ؟؟ سوم اینکه مگه امیرالمؤمنین ع نفرمودند که به مظلوم کمک کنیم ؟ الان تو این زمونه مظلوم تر از فلسطینی ها مگه داریم ؟ ‌این تفکرات مسخرتون رو کنار بزارین ، یکم وجدان داشته باشین !!!! مظلومان فلسطینی دونه به دونه دارن جون میدن ، بیمارستان هاشون رو بمب باران کردن ، بعد بعضی از آدم های بی وجدان سنگ دل ، میام این وسط شیعه و سنی میکنن ،! ‌
داشتند‌به‌‌سوی‌‌جهنم‌‌میبردنش! قطع‌‌امید‌کرده‌‌بود‌.. ناگهان‌‌به‌‌دلش‌‌افتاد‌‌که‌‌او‌یک‌بار‌برای‌‌حسین گریه‌‌کرده‌‌بود‌..! ‌ناخودآگاه‌‌به‌‌زبان‌‌آورد‌”یااباعبدالله” دست‌‌هایش‌‌راول‌‌کردند‌مات‌‌ماند‌وگفت! -کسی‌‌جوابم‌‌را‌نداد‌چرا‌رفتید؟؟ +اگر‌بخشیده‌‌نشده‌‌بودی‌‌نمیتوانستی‌‌ بگویی‌اباعبدالله..❤️‍🩹✨
صلوات خاصه ی امام رضا علیه‌السلام ⚜اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى ⚜الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ‏ وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ ⚜وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ ⚜صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً ⚜كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ‏
-حـٰاج‌قـٰاسم‌میگفت: حتی‌اگه‌یه‌درصداحتمـٰآل‌بدی‌که‌یه‌نفریه‌روزی‌برگردـہ‌وتوبه‌کنه . . حق‌ندآری‌رآجبش‌قضـٰاوت‌کنی. قضـٰاوت‌فقط‌کآرخداست:) 🌿
بۍصبرانہ‌منتظرشنیدن‌نواۍ 「قاسم‌نبودۍببینۍقدس‌آزادگشتہ」 ! ازتمامی‌بلندگوهای‌شهرهستیم :)
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی، عاشقانه و شهدایی 🌷 قسمت ۱ -سلام مامان خوب و مهربونم -علیک سلام دختر خوب و مهربونم.بیا بشین باهم چایی بخوریم. -چشم، بابا خونه نیست؟ -نه،هنوز نیومده. برای خودم چایی ریختم و روی صندلی آشپزخونه رو به روی مامان نشستم..مامان نصف چاییشو خورده بود و به من نگاه میکرد. گفتم: _مامان!از اون نگاهها میکنی،بازم خبریه؟ مامان لبخند زد و گفت: _خوشم میاد زود میفهمی. -مامان،..جان زهرا بیخیال شین. -بذار بیان،اگه نخواستی بگو نه. -مامان،نمیشه یه کاریش کنین،من نمیخوام فعلا ازدواج کنم.میخوام درس بخونم. -بهونه نیار. -حالا کی هست؟ -پسرآقای صادقی،دوست بابات. -آقای صادقی مگه پسر داره؟!!! مامان سؤالی نگاهم کرد. -مگه نمیدونستی؟ بعد خندید و گفت: _پس برای همین باهاشون گرم میگرفتی؟!! -مگه دستم به سیما و سارا نرسه.داداش داشتن و به من نگفتن. مامان لبخند زد و گفت: _حالا چی میگی؟بیان یا نه؟ بالبخند و سؤالی نگاهش کردم و گفتم: _مگه نظر من برای شما مهمه؟ مامان لبخند زد و گفت: _معلومه که مهمه.میان،اگه نخواستی میگی نه. خندیدم و گفتم: _ممنونم که اینقدر نظر من براتون مهمه. مامان خندید. گفتم: _تا حالا کجا بوده این ستاره ی سهیل؟ مامان باتعجب نگاهم کرد. با اشاره سر گفتم: _چیشده؟ -مطمئنی نمیدونستی پسر دارن؟!! -وا!!مامان یعنی میگی من دروغ میگم؟! مرموز نگاهم کرد و گفت: _پس از کجا میدونی اسمش سهیله؟ جا خوردم...یه کم به مامانم نگاه کردم، داشت بالبخند به من نگاه میکرد.سرمو انداختم پایین.وسایلمو برداشتم برم توی اتاقم،... مامان گفت: _پس بیان؟ گفتم: _اگه از من میپرسین میگم نه. -چرا؟ بالبخند گفتم: _چون نمیخوام سارا و سیما خواهرشوهرام باشن. سریع رفتم توی اتاقم... منتظر عکس العمل مامان نشدم.حتما میخواست بهم بگه دختره ی پررو،خجالت بکش... وسایلمو روی میزتحریرم گذاشتم و روی تخت نشستم..دوست نداشتم برام خاستگار بیاد.درسته که خوشگلم ولی بیشتر حجاب میگیرم که کمتر خوشگل دیده بشم، اما نمیدونم حکمتش چیه که هرچی بیشتر حجاب میگیرم تو دل برو تر میشم.با همه رسمی برخورد میکنم.تا وقتی هم که مطمئن نشم خانمی که باهاش صحبت میکنم پسر یا برادر مجرد نداره باهاش گرم نمیگیرم،فقط لبخند الکی میزنم.با آقایون هم رسمی تر برخورد میکنم.تا مجبور نشم با مردهای جوان صحبت نمیکنم.با استادهای جوان کلاس نمیگیرم که مبادا مجرد باشه،با استادهای پیر هم کلاس نمیگیرم که مبادا پسرمجرد داشته باشه. خلاصه همچین آدمی هستم من. مامان برای شام صدام کرد...بابا هم بود.خجالت میکشیدم برم توی آشپزخونه. حتما بابا درمورد خواستگاری صحبت میکرد،ولی چاره ای هم نبود. -سلام بابا،خسته نباشید. -سلام دخترم.ممنون. مامان دیس برنج رو به من داد و گفت: _بذار روی میز. گذاشتم و نشستم.سرم پایین بود.مامان بشقاب خورشت رو روی میز گذاشت و نشست. باباگفت: _زهرا بدون اینکه سرمو بالا بیارم گفتم: _جانم -مامانت درمورد خانواده ی آقای صادقی بهت گفته؟ به مامان نگاه کردم و گفتم: _یه چیزایی گفتن. -نظرت چیه؟بیان؟ سرم پایین بود و با غذام بازی میکردم.آقای صادقی و خانواده ش آدمهای خوبی بودن ولی.... ادامه دارد... 🌷🌷🌷💓💓🌷🌷🌷
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ، عاشقانه و شهدایی 🌷 قسمت ۲ آقای صادقی و خانواده ش آدمهای خوبی بودن ولی نه اونجوری که من بخوام... باباگفت: _آقای صادقی آدم خوبیه.من پسرشو ندیدم. تا حالا خارج از کشور درس میخونده، ولی به نظرمن بهتره بیان. فکرمیکنم ارزشش رو داشته باشه آشنا بشیم. وقتی بابا اینجوری میگه یعنی اینکه بیان. بابا کلا همچین آدمیه،خیلی وقتها به بچه‌هاش اختیار میده ولی حواسش هست هرکجا لازم باشه میگه بهتره اینکارو بکنی ولی وقتی میگه بهتره اینکارو بکنی یعنی اینکارو بکن...ماهم که بچه هاش هستیم به درستی حرفهاش ایمان داریم. من دیگه چیزی نگفتم. بابا گفت: _پس برای آخر هفته میگم بیان. بعد به مامان گفت: _هرچی لازم داری بگو تا بخرم. بعد از شستن ظرفها و تمیز کردن آشپزخونه رفتم توی اتاقم.گوشیم زنگ میزد.ریحانه بود.گفتم: _سلام بر یار غارم. -سلام.کجایی تو؟ این همه زنگ زدم. -خب متوجه نشدم.چرا میزنی؟ حالا کار مهمت چی بود مثلا؟ -فردا میای کلاس استاد شمس؟ -آره.چرا نیام؟ -بچه ها اعتراض دارن بهت.میگن وقت کلاسو میگیری. -من وقت کلاسو میگیرم؟ تا استاد شمس چیزی نگه که من جواب نمیدم.این بچه ها چرا به اون اعتراض نمیکنن؟ -خیلی خب حالا.منکه طرف توأم.پشت سرت حرف درست کردن. -چه حرفی؟ -میگن میخوای توجه استاد رو جلب کنی. بالحن تمسخرآمیزی گفتم: _آره،با مخالفت کردن باهاش و با دعوا. -ول کن بابا.فردا میبینمت.کاری نداری؟ ریحانه اینجور وقتها میفهمه باید سکوت کنه.خنده م گرفت.باخنده گفتم: _دفعه ی آخرت باشه ها. ریحانه هم خندید...خداحافظی کردیم. به کتابهام نگاهی کردم.کتاب درسی برداشتم، نه..الآن حوصله ی اینو ندارم.با دست کتابها رو مرور میکردم.آها! خودشه. نهج البلاغه رو برداشتم.بازش کردم.یکی از خطبه ها اومد.چند بار خوندم.یه چیزهایی فهمیدم ولی راضیم نکرد.شرحش رو برداشتم. اونم خوندم.خیلی خوشم اومد، اصطلاحا جگرم حال اومد..خیلی باحالی امام علی(علیه‌السلام)،نوکرتم.الان نماز حال میده،وضو که دارم،حجابمو درست کردم. سجاده مو پهن کردم،... خب نماز چی بخونم؟ مغرب وعشاء که خوندم،نماز شب هم که زوده.من نمیدونم خداجون،میخوام نماز بخونم دیگه،آخه خیلی ماهی.خودت یه کاریش بکن..الله اکبر..بعد از نماز از نیت خودم خنده م گرفت. گفتم: خداجون تو هم با من حال میکنی ها! چه بنده ی دیوانه ای داری،همش از دستم میخندی دیگه. دیر وقت شد.رفتم روی تخت خواب،رو به آسمان گفتم: _خداجون! امشب خسته م.بذار یه امشبو بخوابم.با التماس گفتم: _بیدارم نکن،باشه؟..ممنونم. نصف شب از خواب بیدار شدم..مگه ساعت چنده؟به ساعت نگاه کردم،تازه چهار و نیمه،یه ساعت دیگه اذانه. به آسمان نگاه کردم،گفتم: _خدایا!اینقدر با من شوخی نکن.یه امشبو میذاشتی بخوابم.منکه میدونم دلت برام تنگ شده،باشه،الان بلند میشم،خیلی مخلصیم. رفتم وضو گرفتم و... ادامه دارد.. 🌷🌷🌷💓💓🌷🌷🌷