eitaa logo
مِـصـْღبـٰاحـُ الـْـهُــღدےٰٰ❣🇵🇸
310 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
4.1هزار ویدیو
25 فایل
﷽ ~بِسمِ‌رَبِ‌الشُهدآ♥️••• تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷❣️ هَـدَفِمونـ : رُوشــنـگَــری😊 کپی حلال❣️ آیدی خادمان: @Gangal_e_afra @khademehossein
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 5 نفری ڪه ڪرده‌اند 🌷 امام صادق (علیه السلام) فرمود : 🍂 شیطان گفته است ؛ پنج نفر مرا بیچاره ساخته اند و سایر مردم در قدرت و اختیار من هستند؛ 1⃣ ڪسی که از روی نیت صادق و درست به خدا پناه ببرد و در تمام ڪارها توڪل به او ڪند. 2⃣ ڪسی که در شبانه روز بسیار تسبیح خدا گوید. 3⃣ ڪسی که هرچه برای خویشتن مےپسندد برای برادر مؤمن خود نیز بپسندد. 4⃣ ڪسی که به هنگام رسیدن مصیبت به او، ناله و فریاد نزند. 5⃣ و ڪسی که به آنچه خدا قسمت او ڪرده راضے باشد و برای رزق و روزیش غم و غصه نخورد. 📚 جامع احادیث شیعه ، ج14 📚 بحارالانوار ، ج63 ‌•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویژه ولادت حضرت زینب کبری سلام الله علیها 😍💐 دختر مولا اومده 😍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویژه ولادت حضرت زینب کبری سلام الله علیها 😍💐 بعد تو ضرب المثل شد دختران باباییند☺️😍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🌱✨ این کتاب، ضمن مروری بر نقاط عطف حیات حضرت فاطمه زهرا(س)، روایت مصائب‌زندگی ایشان از زبان‌اطرافیانشان و نیز شخص‌ خودشان است. در واقع می‌توان گفت این کتاب مرثیه‌ای است منثور از زبان و دلِ صاحبانِ عزای فاطمی‌کتاب از ۱۴ فصل تشکیل یافته‌ و راوی اول شخص در هر کدام از فصول، یکی از وابستگان‌حضرت حضرت فاطمه(س) هستند.
شنیدم ز ایوب نبی که صبر را آموخته از دختِ علی میلادتون مبارک دختر شاه نجف♥️ :)
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان عاشقانه، شهدایی و محتوایی 🌷قسمت ۶۶ اخم کرد و داد زد: _خیلی پررویی بابا.فکر کردی کی هستی؟زنگ بزن پلیس بیاد. با تمسخر گفتم: _اگه گوشیمو نشکسته بودی تا الان پلیس اینجا بود. عصبانی تر شد.رفت پیش ماشینش.اون چند نفری که باهاش صحبت کرده بودن و آروم شده بود،اومدن پیش من.گفتن: _اونکه قبول کرده مقصره.شما دیگه کوتاه بیا.میگی خسارت هم که نمیخوای،پس برو دیگه. گفتم: _مقصر باید عذرخواهی کنه. یکیشون که داغ کرده بود گفت: _اصلا میدونی اون کی هست؟اون پسر.. اسم یکی رو آورد که من نمیشناختمش. گفتم: _پس برای همین نمیخواد پلیس بیاد. گفتن: _آبروش میره.صحبت آبروی مؤمنه. -من با آبروی باباش کاری ندارم.مثل بچه ی آدم قبول کنه مقصره و عذرخواهی کنه. وقتی دیدن من کوتاه نمیام دوباره رفتن سراغ پسره.ترافیک سنگینی شد.مردم هم غرغر میکردن. بعد مدتی پسره دوباره اومد پیش من،خیلی مؤدبانه گفت: _سرکار خانم،من مقصرم و عذرخواهی میکنم. سریع روشو کرد اونور که بره.بهش گفتم: _همون چیزی که بخاطرش مغرور بودی، باعث شد الان غرور تو بذاری زیر پات. ایستاد و بااخم به من نگاه کرد.خیلی خونسرد رفتم سوار ماشین شدم و حرکت کردم. شب به باباومامان گفتم تصادف کردم و طرف مقصر بوده ولی چون عذرخواهی کرد ازش خسارت نگرفتم..مامان به محمد گفت ماشین منو ببره صافکاری. چند وقت بعد یه روز مریم باهام تماس گرفت که بریم هیئت.قبل از ازدواج من و امین،گاهی با محمد و مریم میرفتم هیئت. چندبار هم با امین رفتم. یه مداحی داشت که گاهی مداحی میکرد ولی وقتی روضه میخوند مجلس پر از گریه و ناله میشد. حتی مداحی سینه زنی هم که میخوند،خیلی ها اشک میریختن.سوز عجیبی داشت. سریع قبول کردم.اومدن دنبالم... اون شب هم همون مداح بود.مجلس خیلی شور و ناله داشت.وقتی تموم شد،من و مریم و بچه ها تو ماشین نشسته بودیم.منتظر محمد بودیم. مریم گفت: _امشب دوست محمد هست.ممکنه طول بکشه تا محمد بیاد. گفتم: _پس من و ضحی میریم مغازه خوراکی بخریم. با ضحی از مغازه اومدیم بیرون.آقایی ضحی رو صدا کرد. ضحی بدو رفت پیشش. بهش میگفت عمو.اون آقا خم شد و با ضحی صحبت میکرد.آقا رو نشناختم.رفتم نزدیکتر و ضحی رو صدا کردم.آقا ایستاد و سلام کرد.بدون اینکه نگاهش کنم خیلی رسمی جواب دادم. رو به ضحی گفتم: _بریم. ضحی به اون آقا نگاهی کرد و از خوراکی که داشت بهش تعارف کرد.آقا هم بامهربانی یه کم برداشت و از ضحی تشکر کرد.همون موقع محمد از پشت سرم اومد. رضوان بغلش بود.به من گفت: _اشکالی نداره نیم ساعت دیگه بریم؟ گفتم:نه. -پس برو پیش مریم،نیم ساعت دیگه میام که بریم. -ضحی؟ -با منه. -باشه. سوار ماشین شدم.به مریم گفتم: _اون آقا که ضحی رفت پیشش دوست محمد بود؟ -آره.عاشق بچه هاست.الان محمد بچه ها رو برد پیشش....امشب ایشون مداحی کرد. -خوش بحال محمد که با همچین مداحی دوسته. -البته کارش این نیست.همکار محمده و گاهی مداحی میکنه. با مریم صحبت میکردیم که محمد اومد.تو راه مریم به محمد گفت: _نگفته بودی آقا وحید هست. -نمیدونستم،یعنی نبود.گفت تازه رسیده، اومده مجلس روضه گوش بده،یکی شناختش و به همه گفت.اونا هم فرستادنش پشت میکروفن. باتعجب گفتم: _یعنی بدون آمادگی اینقدر خوب خوندن؟؟!! -آره.البته وحید همیشه برای خودش روضه میخونه، اونم تمرینه براش. -چه جالب! خوش بحال خانومش. مریم گفت: _از کجا فهمیدی متأهله؟ -نمیدونم،حدس زدم...اصلا به من چه. نسیم خنکی می وزید.بوی گل نرگس پیچید. همیشه برای امین گل نرگس میاوردم، دوست داشت.با امین درد دل میکردم.از وقتی شهید شده راحت حرف دلمو بهش میگم.وقتی بود مراعات میکردم چیزی که ناراحتش میکنه نگم. تحمل دلتنگی و جای خالی امین تو زندگیم برام خیلی سخت بود.برام عادی نمیشد. دو هفته ی دیگه یک سال از نبودن امین میگذشت، ولی من مثل روزهای اول غم داشتم. ولی پیش دیگران به روی خودم نمیاوردم.هیچ وقت.... ادامه دارد.. 🌷🌷🌷💓💓🌷🌷🌷
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان عاشقانه، شهدایی و محتوایی 🌷قسمت ۶۷ هیچ وقت از با امین بودن خسته نمیشدم...همیشه کلی حرف داشتم که براش بگم. مخصوصا از وقتی که بهم گفته بود هفته ای یکبار بیا.کل هفته منتظر بودم تا دوشنبه بشه برم پیشش. دوشنبه ها میرفتم که خلوت باشه و بتونم حسابی با امین صحبت کنم و گریه کنم.هوا داشت تاریک میشد و باید برمیگشتم. همیشه دل کندن برام سخت بود.داشتم سوار ماشین میشدم که خانمی صدام کرد: _دخترم -بفرمایید،سلام -سلام دخترم.میشه منم تا یه جایی برسونی؟ یه کم نگاهش کردم.به دلم نشست. تونستم بهش اعتماد کنم.بالبخند گفتم: _بفرمایید. اومد کنارم نشست.گفت: _زیاد میای اینجا؟ -معمولا هفته ای یکبار میام. -کسی رو اینجا داری؟ بامهربونی میپرسید.منم بالبخند جواب میدادم.اما کلا همه چیز رو برای همه توضیح نمیدادم. -همه شهدا مثل برادر برام عزیز هستن. -ازدواج کردی؟ -بله....شما کسی رو اینجا دارید؟ -آره دخترم.پسرم شهید شده.دوماه پیش، تو سوریه.همین یه بچه هم داشتم. نگاهش کردم.یه خانم حدود شصت ساله. غم تو چهره ش معلوم بود داغ عزیز دیده. -خدا صبرتون بده.عروس و نوه دارین؟ -نه...اون آقایی که سر مزارش بودی، شوهرته؟ -بله -چند سالته؟! -بیست و چهار سال -بهت میاد سنت بیشتر باشه.غصه آدم پیر میکنه.منم بیست سالم بود که همسرم شهید شد.پسرم اون موقع دو ماهش بود.با خودم گفتم تنها کسی که تو این دنیا داشت رو فدای حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها) کرده. تا رسیدیم خونه ش خیلی با هم حرف زدیم. حرفهایی که به هیچکس نمیتونستم بگم رو اون خانوم خیلی خوب درک میکرد.خیلی راهنماییم کرد که چکار کنم داغ دلم کمتر بشه. با اینکه کمتر از سه ساعت بود که دیده بودمش اما احساس میکردم سال هاست از نزدیک میشناسمش. باهم دوست شده بودیم. چون تنها بود گاهی میرفتم پیشش. بعد صحبت با اون خانم حالم خیلی بهتر بود.قلبم سبک تر شده بود ولی جای خالی امین که پر شدنی نبود. مراسم سالگرد امین برگزار شد.جمعیت زیادی اومده بودن.باورم نمیشد که یک سال بود امینم رو ندیده بودم.باورم نمیشد یک سال بدون امین تونستم نفس بکشم. دو ماه از سالگرد امین میگذشت. مریم اومد تو اتاقم.با کلی مقدمه چینی و این پا و اون پا کردن گفت: _اگه یه پسر خوبی ازت خاستگاری کنه، ازدواج میکنی؟ چشمهام از تعجب گرد شد.این چه سؤالیه دیگه.یه کم نگاهش کردم.جدی گفته بود. خیلی شمرده و واضح سعی کردم بگم که نیاز به تکرار نداشته باشه.گفتم: _هیچکس جای امین رو برای من نمیگیره... من دیگه به ازدواج فکر هم نمیکنم. مریم چیزی نگفت و رفت بیرون.یک ماه بعد با مامان و بابا تو هال صحبت میکردیم که محمد و خانواده ش اومدن. بعد یک ساعت محمد به من گفت: _یه پسر خیلی خوبی ازت خاستگاری کرده. بهش گفتم تو حتی نمیخوای به ازدواج فکر کنی اما اصرار داره با خودت صحبت کنه. منتظر بودم بابا چیزی بگه،اما بابا هیچی نگفت.به بابا نگاه کردم،داشت به من نگاه میکرد.منتظر بود ببینه من چی میگم.به مامان نگاه کردم از چشمهاش معلوم بود دوست داره بگم بیان صحبت کنیم.ولی من نمیخواستم حتی بهش فکر کنم. بلند شدم و گفتم: _حرف من همونیه که قبلا گفتم. رفتم سمت اتاقم.بابا صدام کرد.نگاهش کردم.گفت: _فعلا نمیخوای ازدواج کنی یا کلا نمیخوای؟ یه کم فکر کردم.یاد حرف و یادداشت امین افتادم.گفتم: _فعلا میگم کلا نمیخوام ازدواج کنم. بابا با اشاره سر اجازه رفتن به اتاق رو صادر کرد. چند روز بعد پیش امین نشسته بودم. کسی از عقب صدام کرد...آقای جوانی بود. سرمو برنگردوندم.اومد جلوی من بدون اینکه نگاهم کنه سلام کرد.به نظرم آشنا بود. احتمال دادم از دوستان امین باشه.به مزار امین نگاه کردم.جواب سلامشو دادم.نشست.گفت: _شناختین؟ -نه.از دوستان امین هستین؟ -بله،ولی قبلش با محمد دوست بودم..من وحید موحد هستم.چند ماه پیش جلوی هیئت با محمد بودیم. -یادم اومد. بلند شدم و گفتم: _شما رو با دوستتون تنها میذارم. سریع بلند شد و قبل از اینکه قدمی بردارم گفت: _خانم روشن نگاهم به زمین بود.گفتم: _بفرمایید اونم سرش پایین بود.گفت: _وقت دارید درمورد موضوعی باهاتون صحبت کنم؟ -چه موضوعی؟ -عرض میکنم،اگه لطف کنید بشینید. یه کم فکر کردم... ادامه دارد.. 🌷🌷🌷💓💓🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا