eitaa logo
مِـصـْღبـٰاحـُ الـْـهُــღدےٰٰ❣🇵🇸
303 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
4.1هزار ویدیو
25 فایل
﷽ ~بِسمِ‌رَبِ‌الشُهدآ♥️••• تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷❣️ هَـدَفِمونـ : رُوشــنـگَــری😊 کپی حلال❣️ آیدی خادمان: @Gangal_e_afra @khademehossein
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 *«دعاےفرج... *ِاِلهی عَظُمَ الْبَلاء *ُوَبَرِحَ الْخَفآءُ *وَانْکَشَفَ الْغِطآء *ُوَانْقَطَعَ الرَّجآء *ُو َضاقَتِ الاَْرْض *ُوَمُنِعَتِ السَّمآء *وَاَنْتَ الْمُسْتَعان *ُوَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی *وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآء *ِاَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَالِ مُحَمَّد *اُولِی الاَْمْر ِالَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ *وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ *فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلا قَریباً *کَلَمْحِ الْبَصَرِاَو ْهُوَ اَقْرَب *ُیا مُحَمَّدُ یاعَلِیُّ یاعَلِیُّ یامُحَمَّدُ *اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ *و َانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ *یا مَوْلانا یاصاحِبَ الزَّمان *ِالْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ *اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی *السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ *الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل *َیااَرْحَمَ الرّاحِمینَ *بِحَقِّ مُحَمَّد وَالِهِ الطّاهِرین •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 💕https://eitaa.com/mesbaholhodaANSAROLHOSEIN
🌱 بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم 🌱 ۞اَللّهُمَّ۞ ۞کُنْ لِوَلِیِّکَ۞ ۞الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ۞ ۞صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ۞ ۞فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة۞ ۞وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً۞ ۞وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ۞ ۞طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها۞ ۞طَویلا۞
اگر خیلے تو دام گناه افتادید! پیش خدا شڪایت شیطانو ڪنید! بگید این خیلے وسوسم ڪرد.. از شر شیطان به خودت پناه میبرم! نجاتم بده ا؎ خالقم! خدا از گناهادورت میڪنه! نجاتت میده از دام گناه! فقط ڪافیه به خدا ایمان و اعتماد داشته باشیو صداش ڪنی! و برا؎ دورموندن از گناه هرڪاری ڪنی! :)
هر خانمی که چادر به سر کند و عفت ورزد، و هر جوانی که نماز اول وقت را در حد توان شروع کند، اگر دستم برسد سفارشش را به مولایم امام حسین خواهم کرد و او را دعا می‌کنم. • شهید‌ حسین‌ محرابی
شاید سخت‌تر از مدافع حرم شدن، مدافع قلب شدن باشد.. • شهید محمدرضا دهقان امیری
4_5776128313244258085.mp3
2.53M
اگر مذهبی هستید، گوش کردنِ این صوت برای شما واجبه. این ماجرا رو مطمئنم نشنیدین.. خیلی عجیب و جالبه!
🕊🌷امروز مهمان شهید مدافع حرم داوود جوانمرد هستیم 🌷🕊 💠شهید داوود جوانمرد متولد 25 شهریور 49  است که در تاریخ 30 آذر 94 در منطقه حلب سوریه به فیض شهادت نائل شد 💠سال دوم دبیرستان با بزرگ کردن سن خود در شناسنامه عازم جبهه شد و از آنجا که بسیار پشتکار داشت و خالصانه هر کاری را انجام می داد با سن کم خود محبوب هر رزمنده و فرماندهی بود. 💠او با اینکه بارها مجروح گردید و در عملیات های بسیاری شرکت داشت اما قسمتش نبود که در آن دوران به مقام والای شهادت نائل شود 💠پس از دوران دفاع مقدس، شهید جوانمرد تصمیم گرفت به کردستان برود و با ضد انقلاب بجنگد. در آنجا حدود 3 سال فرمانده گردان منطقه عملیاتی سقز بود. 💠 پس از بازگشت از کردستان در سال 1376 به استخدام رسمی سازمان صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران درآمد؛ وی در این سال ها ابتدا در بخش حراست و سپس در معاونت فنی این سازمان فعالیت کرد
مِـصـْღبـٰاحـُ الـْـهُــღدےٰٰ❣🇵🇸
🕊🌷امروز مهمان شهید مدافع حرم داوود جوانمرد هستیم 🌷🕊 💠شهید داوود جوانمرد متولد 25 شهریور 49  است که
🔹 در کلاس صوت و لحن استاد و داور بین المللی قرآن کریم جناب استادخواجوی شاگردی می کرد 🔹درهیئت ۱۴ معصوم(ص) محل مداحی می‌کرد و محرم که می‌شد او را باید در مسجد و هیئت می یافتید. 🔹آخر هفته‌ها هم به بهشت زهرا(س) می‌رفت و سر مزار دوستان شهیدش زیارت عاشورا می‌خواند.
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان عاشقانه، شهدایی و محتوایی 🌷قسمت ۸۰ دقت کردم دیدم مثل سابق امین رو دوست ندارم...کمتر شده؟! نه،کمتر نشده ولی الان حسم به وحید بیشتر از حسم به امین بود. خدا دعای دوم منو مستجاب کرده. بلند شدم و دوباره نماز خوندم. بالاخره از حرفهای محمد و بابا فهمیدم حالش خوبه و تو خونه استراحت میکنه. خیالم راحت شد. دومین سالگرد امین شد.... هر سال قبل عید مراسم سالگرد میگرفتیم. وحید هم بود.تو مراسم متوجه شدم که امین وقتی شهید شده از نیروهای وحید بوده. فکرهای مختلفی اومد تو سرم.... شاید امین ازش خواسته مراقب من باشه. شاید وحید میتونسته جلوی کشته شدن. امین رو بگیره و نگرفته،بعد عذاب وجدان گرفته و اومده سراغ من که مثلا جبران کنه. وحید و خانواده ش برای عید دیدنی میخواستن بیان خونه ما...اصلا دلم نمیخواست باهاش رو به رو بشم ولی چاره ای هم نبود. قبل اومدن مهمان ها،بابا اومد تو اتاقم و گفت: _زهرا جان،هنوز هم وقت میخوای برای فکر کردن؟ الان ده ماهه که منتظر جواب تو هستیم.اگه باز هم زمان نیاز داری،باز هم صبر میکنیم. با خودم فکر کردم درسته که دوستش دارم ولی افکاری که تو سرم هست هم نمیتونم نادیده بگیرم.گفتم: _باز هم نیاز دارم. بابا گفت باشه و رفت. تو دلم غوغا بود.نماز خوندم تا آروم بشم.از خدا خواستم کمکم کنه. مهمان ها رسیده بودن... اون شب نه علی بود،نه محمد.مادر وحید گفت کنارش بشینم. صحبت خاستگاری شد... به وحید نگاه نمیکردم.حالا که میدونستم احساساتم قویه نمیخواستم نگاهش کنم که مبادا نگاهم نگاه حرامی باشه.لحظات سختی بود برام.مدام از خدا کمک میخواستم.کاش میتونستم نماز بخونم. تازه فهمیدم چرا وحید اون شب تو ماشین قرآن گذاشته بود،حتما حالش مثل الان من بود. تو همین افکار بودم که متوجه شدم صدام میکنن....جا خوردم.گفتم: _بله همه خندیدن...با تعجب نگاهشون میکردم. مادروحید گفت: _داشتیم صحبت میکردیم که پدرتون اجازه بدن با وحید صحبت کنی.آقای روشن گفتن هر چی زهرا بگه.بعد من از شما پرسیدم موافقی؟شما گفتی بله.خب به سلامتی بله رو گرفتیم. بعد خندید. از خجالت سرخ شدم.سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم.بابا گفت: _زهرا جان.حرفی هست که بخوای الان به آقاوحید بگی؟ با خودم گفتم الان وقت خوبیه..برو تکلیف خودتو معلوم کن.ولی الان حالم برای صحبت مساعد نیست.گفتم: _فعلا نه. پدر وحید که سردار نیروی انتظامی و رئیس یکی از کلانتری ها بود،گفت: _دخترم عجله نکن.تا هر وقت صلاح دیدی فکر کن.ما که این همه سال برای ازدواج وحید صبر کردیم،باز هم صبر میکنیم.گرچه دلمون میخواد شما زودتر افتخار بدید و عروس ما باشید ولی این وصلت با اطمینان باشه بهتره تا اینکه زودتر باشه. مادروحید هم تأیید کرد و بعد یه کم صحبت دیگه،رفتن... بعد ایام عید وقت پرسیدن سؤالام بود. نمیخواستم بیشتر از این ذهنم مشغول باشه.ولی از حرفهای بابا و محمد فهمیدم وحید مأموریته و یک ماه دیگه برمیگرده. بعد از یک ماه از بابا اجازه گرفتم که با وحید قرار بذارم.بابا هم اجازه داد هم شماره ش رو بهم داد.تماس گرفتم.شماره مو نداشت.اولش منو نشناخت. -بله -آقای موحد؟ -خودم هستم.بفرمایید. -سلام -سلام،امرتون؟ ادامه دارد.. 🌷🌷🌷💓💓🌷🌷🌷
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان عاشقانه، شهدایی و محتوایی 🌷قسمت ۸۱ -سلام،امرتون؟ -زهرا روشن هستم. سکوت کرد.بعد مدتی گفت: _چند لحظه صبر کنید. بعد به اون طرف گفت _الان برمیگردم... ظاهرا رفت جای دیگه. -ببخشید خانم روشن.خوبین؟ -متشکرم.اگه مزاحم شدم میتونم بعدا تماس بگیرم. -نه،خواهش میکنم.بفرمایید،در خدمتم. -براتون امکان داره حضوری صحبت کنیم؟ من من کرد و گفت: _کی؟ -هر روزی که شما وقت داشته باشید. -جسارتا حدودا چقدر طول میکشه؟ -نمیدونم.با رفت و برگشت شاید پنج ساعت. -کجا میخواین بریم مگه؟!! -مزار امین. سکوت کرد،طولانی.گفت: _اجازه بدید هماهنگ کنم اطلاع میدم بهتون. -بسیار خب.خداحافظ. -خداحافظ نیم ساعت بعد تماس گرفت... -سلام خانم روشن -سلام -دو ساعت دیگه خوبه؟ تعجب کردم.گفتم: _عجله ای نیست،اگه کار دارید.... -نه،کاری ندارم..پس دو ساعت دیگه مزار امین، منتظرتونم... -باشه.خداحافظ. -خداحافظ. سریع آماده شدم... با ماشین امین رفتم.وقتی رسیدم اونجا بود. تا متوجه من شد،بلند شد و سلام کرد. نگاهش نکردم.رسمی جواب دادم.برای امین فاتحه خوندم....سرمو یه کم آوردم بالا ولی . گفتم: _عجله ای نبود.میتونستم صبر کنم. -راستش کار داشتم ولی وقتی گفتین بیایم اینجا فهمیدم مساله ی مهمیه.کارامو به یکی سپردم و اومدم. -امین وقتی شهید شد جزو نیرو های شما بود؟ تعجب نکرد که میدونم. -بله. -درمورد من چیزی به شما گفته بود؟ -نه...خودم یه چیزایی متوجه شدم. -چی مثلا؟ -وقتی بهش گفتن شما سکته کردین،رنگش مثل گچ شده بود.از هوش رفته بود.بعد یک ساعت با فریاد پرید و همش اسم شما رو میاورد.چند بار خواست با شما صحبت کنه، هر بار بهش میگفتن شما بیهوشین.حالش خیلی بد بود.یعنی گفتیم دق میکنه،میمیره. خیلی گریه میکرد... مدام حضرت زینب (س) رو قسم میداد که شما زنده بمونید. حال همه منقلب شده بود.منع پروازش کرده بودم.با اون حالش اصلا صلاح نبود ببریمش.التماس میکرد صبر کنیم.همه رفتن.من موندم و امین که اگه خواست بیاد با پرواز بعدی بریم.وقتی محمد گفت به هوش اومدین، خواست با شما صحبت کنه ولی محمد میگفت نمیشه.نعره میزد که گوشی رو به شما بدن.ولی وقتی محمد گوشی رو به شما داد،حالش بد شد.حتی نمیتونست صحبت کنه.صدای محمد اومد که داد میزد و پرستارها رو صدا میکرد.بعد گوشی قطع شد.امین خیلی حالش بد بود. چند ساعت بعد پدرتون تماس گرفت.خیلی با امین حرف زد که آروم باشه.وقتی با شما صحبت کرد و شما بهش گفتین بره،خیلی آروم تر شده بود.به سختی فرمانده رو راضی کردم ببریمش..امین سه بار اعزام شد.بار اول با محمد بود،هر دو دفعه بعد با من بود.باهم دوست شده بودیم. ولی بار آخر جور دیگه ای بود.جز درمورد کار حرف نمیزد.تا روز آخر که به من گفت دیگه وقتشه.نگرانش بودم.همش مراقبش بودم. تا اینکه درگیری سخت شد.مسئولیت بقیه هم با من بود.یه دفعه از جلو چشمهام غیب شد.رفت جلو و چند تا از داعشی ها رو یه جا نابود کرد ولی خودشم شهید شد. اون موقع نتونستیم برگردونیمش عقب. نمیدونستم چجوری به محمد بگم.حال شما خوب نبود.چند روز صبر کردم ولی شرایط طوری بود که باید اطلاع میدادم.خیلی تلاش کردم تا پیکرشو برگردونم.متأسفم که دو هفته طول کشید ولی من همه تلاشمو کردم. بابغض حرف میزد.منم اشک میریختم. -وقتی روز تدفین امین با اون صبر و استقامت دیدمتون به امین حق دادم برای عشقی که به شما داشت. -پس شما اون روز... نذاشت حرفمو تموم کنم. -من اون روز حتی به شما هم نکردم. هیچ فکری هم نکردم.فقط تحسین تون کردم. فقط همین. -بخاطر شهادت امین عذاب وجدان داشتین؟ ادامه دارد.. 🌷🌷🌷💓💓🌷🌷🌷