eitaa logo
مِـصـْღبـٰاحـُ الـْـهُــღدےٰٰ❣🇵🇸
309 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
4.1هزار ویدیو
25 فایل
﷽ ~بِسمِ‌رَبِ‌الشُهدآ♥️••• تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷❣️ هَـدَفِمونـ : رُوشــنـگَــری😊 کپی حلال❣️ آیدی خادمان: @Gangal_e_afra @khademehossein
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 💞 قسمت ۲۳ دو روز بعد به سمت جنوب حرکت کردیم. دریای نیلگون جنوب را دوست داشتم. هوا هم خوب بود و فصل گرمای جنوب هنوز شروع نشده بود. دلم تاب نیاورد. ــ صالح جان... ــ جان دلم؟ ــ اااام... تا اینجا اومدیم. منطقه نریم؟ ــ دو روز از مرخصیم مونده. همه جا رو نمی تونیم بگردیم. اشکالی نداره؟ ــ نهایتش چند جاشو می گردیم خب. از هیچی که بهتره ــ باشه عزیزم. عجب ماه عسلی شد دو روز باقیمانده را روی رد پای شهدا گذراندیم. حال عجیبی بود. همیشه مناطق عملیاتی حالم را عوض می کرد. نمی دانم چرا یاد شهید گمنامی افتادم که گاهی به مزارش می رفتم. بغض کردم و از صالح جدا شدم. گوشه ای نشستم و چادر را روی سرم کشیدم. مداحی گوشی ام را روشن کردم و دلم را سبک کردم. "شهید گمناااام سلام... خوش اومدی مسافرم... خسته نباشی پهلوون... ................................................... بعد از بازگشتمان.... زندگی رسما شروع شد. صالح را که داشتم غمی نبود. با زهرا بانو و سلما سرگرم بودم و حسابی غرق زندگی شده بودم. گاهی پیش می آمد که صالح چند روزی نبود اما خیالم راحت بود که مراقب خودش هست. همیشه قولش را یادآوری می کرد و می گفت هرگز یادش نمی رود. حالم بد بود. هر چه می خوردم دلم درد می گرفت و گاهی بالا می آوردم. سرم گیج رفت و دستم را به لبه ی تخت گرفتم و نشستم. ــ سلما... صدایم آرام بود و درب اتاق بسته. به هر ترتیبی بود سلما را بلند صدا زدم. سراسیمه خودش را به من رساند. ــ چیه چی شده؟ مهدیه جان...!!! ــ حالم بده سلما... برو زهرا بانو رو صدا بزن. ــ بلند شو ببرمت دکتر. رنگ به روت نداری دختر... ــ نمی خواد... بذار صالح برگرده باهاش میرم. سلما بدون جوابی بیرون رفت. روی تخت دراز کشیدم و چشمم را بستم و دستم را روی پیشانی ام فشار دادم. موبایلم زنگ خورد. بلند شدم و آنرا از روی پاتختی برداشتم. چشمانم سیاهی رفت و دوباره تلو خوردم. ــ الو... ــ سلام خانومم...چی شده صدات چرا اینجوریه؟ صدای صالح بغضم را ترکاند. با گریه گفتم: ــ ساعت چند میای صالح حالم بده صدایی نیامد. انگار تماس قطع شده بود. بیشتر بغضم گرفت و روی تخت ولو شدم. زهرا بانو هم سراسیمه با سلما آمد و هر دو کمکم کردند که لباسم را عوض کنم و دکتر برویم. منتظر آژانس بودیم که صالح با نگرانی وارد منزل شد و کنارم زانو زد و دستم را گرفت و گفت: ــ مردم از نگرانی... چی شده مهدیه جانم ادامه دارد...
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 💞 قسمت ۲۴ روی تخت، خوابم برده بود. سِرُم به دستم وصل بود و صالح و سلما و زهرا بانو توی اتاق کنارم بودند. قبل از سِرُم، آزمایش دادم و گفتند تا اتمام سرم حتما جوابش را می دهند. صالح نگران بود اما به روی خودش نمی آورد. با من صحبت می کرد و سر به سرم می گذاشت. سلما کلافه به زهرا بانو گفت: ــ زهرا خانوم می بینید این داداش من چقدر بی ملاحظه س؟!!! صالح حق به جانب گفت: ــ چرا؟! مگه چیکار کردم؟؟!! سلما به من اشاره کرد و گفت: ــ بببن بیچاره داره بیهوش میشه بذار بخوابه کمی حالش جا بیاد. همش حرف می زنی. مهدیه... خودت بگو... اصلا متوجه حرفاش شدی؟ لبخند بی جانی زدم و گفتم: ــ آقامونو اذیت نکن. چیکارش داری؟ صالح گفت: ــ خوابت میاد؟ ــ یه کمی... ــ ببخش گلم. اصلا حواسم نبود. ملحفه را مرتب کرد و خواست برود که گوشه ی آستینش را گرفتم. ــ تنهام نذار صالح. ــ باشه خوشگلم. دکتر گفت جواب آزمایش زود مشخص میشه. برم ببینم چه خبره؟ رفت و من هم چشمم را بستم. نمی دانم چقدر گذشت که خوابم برد. 💤💤💤 با صدای زیر و بم چند نفر بیدار شدم و چشمم را که باز کردم صالح با لبخند پهنی که سراسر پر از شوق بود خم شد و پیشانی ام را بوسید. خجالت کشیدم.بابا و پدر جون هم آمده بودند. همه می خندیدند اما من هنوز گیج بودم. سلما با صالح کل کل می کردند و مرا بیشتر گیج کرده بودند. ــ چی شده؟؟؟ صالح گفت: ــ چیزی نیست خانومم تو خودتو نگران نکن. سلما سرک کشید و گفت: ــ آره نگران نباش واسه بچه ت خوب نیست. و چشمکی زد. از خجالت به او اخم کردم و به پدر جون و بابا اشاره کردم. زهرا بانو پلکش خیس بود. دستم را نوازش کرد و گفت: ــ دیگه باید بیشتر مراقب خودت باشی. دیگه دونفر شدین. هنوز گیج بودم. " مثل اینکه قضیه جدیه " بابا و پدر جون تبریک گفتند و باهم بیرون رفتند. صالح ففط با لبخند به من نگاه می کرد. با اشاره ای او را به سمت خودم کشاندم ــ اینا چی میگن؟ ــ جواب آزمایشتو گرفتم گلم. تو راهی داریم ضعف و سر گیجه ت به همین دلیل بوده. چیزی نگفتم. فقط به چشمانش زل زدم و سکوت کردم. "یعنی من دارم مادر میشم؟ به این زودی؟" ادامه دارد...
شما بخند جونِ دل ‏چیکار کردی باهاشون که خودت نه! ‏تندیس ت رو میبینن خودشون و خیس میکنن! ‏مایه افتخار ما ایرانیا، از این لحظه به بعد ‏ایرانی جماعت دوچندان بهت افتخار میکنه♥️
یه روز تو عراق و سوریه اسمش که میومد ‏از ترس فرار میکردن ! حالا ام تو ورزشگاه تنديسشو میبینن فرار میکنن! کلا چشم تو چشم شدن با یه قهرمان واقعی براشون سخته :)))
تیترها را اصلاح کنید ‏عربستانی ها ورزشگاه را ترک نه! ‏از ورزشگاه فرار کردند!!! ‏عکس: در حاشیه فرار کادر تیم فوتبال الاتحاد از ورزشگاه نقش جهان اصفهان پس از دیدن تندیس حاج قاسم سلیمانی
احاديثی در مورد شوخی کردن.🤔😬❗️ پیامبر اکرم ص فرمود: من هم نماز می خوانم و هم می خوابم، هم روزه می گیرم و هم غذا می خورم، هم می خندم و هم گریه می کنم. پس کسی که از راه و روش من روی گرداند، از من نیست. (عیون اخبار الرضا ، ج۱ص۳۱۹). 🦋✨ امام علی علیه‌السلام فرمودند: «رسول خدا ص هرگاه یکی از اصحاب خود را اندوهگین می دید، او را با شوخی و مزاح خوش حال می کرد». (مستدرک الوسائل، ج۸ص۴۰۷). 🦋✨ یونس شیبانی می گوید: روزی امام صادق ع از من پرسید: شوخی کردن نزد شما چه جایگاهی دارد؟ گفتم: اندک است. حضرت فرمود: پس این گونه نباشید. «بی گمان، شوخی از خوش اخلاقی است و تو با این کار، برادر خود را شاد می کنی. رسول خدا ص با افراد شوخی می کرد و می خواست آنان را شاد کند» (کافی، ج٢ص٦٦٣). 🦋✨ امام کاظم ع فرمود: «به درستی که زیر عرش خدا، سایه ای است که ساکن نمی شود در آن، مگر کسی که کار خیری برای برادر دینی اش انجام دهد یا گرفتاری او را برطرف و یا قلبش را شاد گرداند» (بحارالانوار، ج٨٤ص١٧٤) 🦋✨ امام محمدباقر عليه‌السلام: خداوند عزوجل دوست دارد كسى را كه در ميان جمع شوخى كند به شرط آن كه ناسزا نگويد. (كافى،ج۲ص۶۶۳ح۴). 🦋✨ امام علی علیه‌السلام: شوخى زياد، ارج و احترام را مى برد و موجب دشمنى مى شود. (عیون الحکم و المواعظ ص۳۹۰، ح۶۶۱۱). 🦋✨ امام علی علیه‌السلام: كس زياد شوخى كند، نادان شمرده مى شود. (تصنیف غررالحکم و دررالکلم ص۲۲۲ح۴۴۷۲). 🦋✨ امام علی علیه‌السلام: هزل ‏گويى، شوخى كم‏ خردان و كار نادانان است. (بحار،ج۷۲ص۱۴۷ح۲۰). 🦋✨ امام‌موسی کاظم علیه‌السلام: از شوخی (بی مورد) بپرهیز، زیرا که شوخی نور ایمان تو را می برد. (کافی،ج۲ص۶۶۵ح۱۹).
بـزرگۍمۍگفـت: تڪیہ‌ڪن‌بہ‌شھـدا؛شھـداتڪیہ‌شـون‌خـداسـت. اصـلاڪنار‌گل‌بنشـینۍبـوۍگـل‌مۍگیـرۍ؛ پس‌گلسـتـان‌ڪن‌ڪل‌زندگیـت‌رو بـٰایـٰادشھـدا..!'
خواب‌دیدم‌... کھ‌فرج‌آمدھ‌‌دردولتِ‌عشق بازفرماندھ‌قدس‌است‌سلیمانیِ‌ما .. 🙃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جان را سپردید و رفتید عقیده‌تان این بود از سر مَباد کم شودش تارِ مویِ وطن ...💔🥲