eitaa logo
مِـصـْღبـٰاحـُ الـْـهُــღدےٰٰ❣🇵🇸
310 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
4.1هزار ویدیو
25 فایل
﷽ ~بِسمِ‌رَبِ‌الشُهدآ♥️••• تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷❣️ هَـدَفِمونـ : رُوشــنـگَــری😊 کپی حلال❣️ آیدی خادمان: @Gangal_e_afra @khademehossein
مشاهده در ایتا
دانلود
ما را با گرفتن جان امتحان نکن از جان عزیزتر داشتیم که رفت...
هرکس‌عادت‌به‌تاخیر‌در‌نمازهاکرده‌است خودرابرای‌تاخیردرهمهٔ‌زندگی‌آماده‌کند! تاخیردرازدواج،تاخیردراشتغال،‌تاخیردر تولداولاد،تاخیردرسلامتی‌و‌عافیت‌و... هر‌قدرکه‌امورنمازت‌منظم‌باشد،امور زندگی‌ات‌منظم‌خواهد‌شد... ••آیت‌الله‌بهجت‼️‼️‼️‼️ ♥️
هرچه‌داریم‌ز‌آقای‌خراسان‌داریم...
10.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نکشیمون جنگجو😂 واقعا نمیدونم چی باید بگم😂 فقط میتونم بگم خیلی رووووو دارن.😐
گناهڪـارۍڪہ‌بعد‌از‌گنـاه 🌑 بہ‌ترس‌و‌اضطراب‌میوفتہ ❌️ بہ‌نجـات‌نزدیڪتره ✅️ تاڪسۍڪہ‌اهل‌عبـادتہ امـا‌از‌گناه‌نمۍترسہ  ‼️ ‌بہ‌هم‌ریختگۍ‌بعد‌از‌گنـاه ‌نشونہ‌یہ‌وجدان‌بیداره ✅️💔 برای ترک گناه، هنوز دیر نشده ✨️✨️✨️✨️
{💚🐢} • • میگفتْ... خِجالت مےکشم‌ْهَمہ‌جٰا‌چآدربِپوشَم..! مَعمولا‌ًتو‌جآمعِه‌هیشکے‌هَم‌سِن‌ُو سآݪ‌مَن‌چآدری‌نیست.!😞 میشَم‌گاو‌پیشونےسِفید..! گفتمْ... قَرٰارنیست‌ْهَمه‌مِثِل‌تو‌باشن کہ! مآه‌أگه‌بیشتَر‌أز‌یکے‌تو‌آسِمون أزش‌ْ بودْ، ڪِه‌دیگه‌فَرقے‌بٰا‌ سِتاره‌ها‌نَدٰاشتْ. تُو‌مآه‌بآش۔۔ • • 🖐🏽 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
والا تا جایے که من میدونم؛ حِجآب ‌و چآدُر واسه ‌جلوگیرے ‌از جلبِ‌توجھ نآمحرم ‌بود' ولے شما چه‌جوری انقد خوبین با چآدر مُخ مےزنین :)! ‌‌خجالت داره والله ؟! ؟! اینجا.گنـاه.ممــنوع📗🖇 ------------------✨---------------- برای ترک گناه، هنوز 💥💪
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۳۹ چند بار توانسته بودم سرش را گرم کنم و از بیمارستان بیرون بروم.... یک بار به ی دستشویی رفتن، یک بار به بهانه ی پرستاری که با ایوب کار داشت و صدایش می کرد. اما این بار شش دانگ به من بود. با هر قدم او هم دنبالم می آمد. تمام حرکاتم را زیر نظر داشت. نگهبان در را نگاه کردم. جلوی در منتظر ایستاده بود تا در را برایم باز کند. را زدم زیر بغلم و دویدم سمت در صدای لخ لخ دمپایی ایوب پشت سرم آمد. او هم داشت می دوید. _"شهلا .......شهلا........تو را به خدا......." بغضم ترکید. اشک نمی گذاشت جلویم را درست ببینم که چطور از بیماران عبور می کنم. نگهبان در را باز کرد. ایوب هنوز می دوید. با تمام توانم دویدم تا قبل از رسیدن او به من، از در بیرون بروم. ایوب که به در رسید، نگهبان آن را بسته بود.. و داشت اشک هایش را پاک می کرد. ایوب میله ها را گرفت، گردنش را کج کرد و با گریه گفت: _"شهلا......تو را به خدا......من را ببر.......تورو بخدا.....من را اینجا تنها نگذار" چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بلند نشود. نمی دانستم چه کار کنم. اگر او را با خود می بردم حتما به صدمه می زد. قرص هایش را آن قدر کم و زیاد کرده بود که دیگر یک ساعت هم آرام و قرار نداشت. اگر هم می گذاشتمش آن جا... با صدای ترمز ماشین به خودم آمدم، وسط خیابان بودم ادامه دارد...