-
کِنا رووان پس از قتلِ نامزدش در تصادف، پنج سال را در زندان سپری کرد. پنج سال دور از دخترِ پنج ساله اش؛ تنها یادگاری از عزیزترین فرد در زندگی اش، کسی که خودش او را کشت! اما ناخواسته و در زمان دفاع از خود انقدر غمگین و افسرده بود که هیچ حرفی نزد و به زندان رفت🥀.
-
-
حالا او به شهر قبلی اش بازگشته و به هزار زحمت خانه ای اجاره کرده و کاری پیدا کرده تا بتواند حضانت دخترش را از پدر و مادر نامزد مرده اش پس بگیرد، از آن هایی که هیچوقت او را برای کاری که کرد نبخشیدند.
-
-
در این راه با لجر آشنا می شود، کافه داری که تنها رابط مستقیم به دخترش است، دختری که حتی مادرش را یک بار هم ندیده! اما بعد از مدتی کنا متوجه می شود لجر را میشناسد؛ او یکی از همان افرادی است که کنا را هیچوقت نمی بخشد، اما با گذشت زمان و تعریف داستان کنا از روایت مرگ نامزدش شاید حتی او را ببخشید و شاید...
-
-
آیا کِنا میتواند ماجرای واقعیِ تصادف خود و نامزدش را برای پدر و مادر نامزدش اسکاتی تعریف کند؟! آیا آنها و لجر کنا را می بخشند؟! او میتواند بعد از پنج سال دخترش را ببیند و با او زندگی کند؟! یا شاید بعضی از زندگی ها محکوم به غم ابدی باشند!❤️🩹
-