*چشمک*
🔻سرش را چرخاند به سمت سارا و به صورتش خیره شد. سارا سمت راستش نشسته بود. چشمانش سرخ بود و تلاش می کرد جلو اشکهایش را بگیرد. از چهره اش مشخص بود که بغض دارد خفه اش می کند. محسن با خودش فکر کرد: «هر چی از ازدواجمون گذشته، سارا زیباتر شده، دلم براش تنگ میشه». دوست داشت بیشتر می توانست نگاهش کند. با صدای سعید سرش را برگرداند طرف در. تازه سه سالش شده است. یک جا بند نمی شود. مدام از این اتاق به آن اتاق می رود و بازیگوشی می کند. خانه کوچکشان برای شیطنت هایش کم است. قرار بود یکی دو ماه دیگر اسباب کشی کنند به خانه جدید. سخت کار کرده بود و تا می توانست این چند سال پس انداز کرده بود. اما باز هم پولشان برای خرید یک خانه نقلی و حیاط دار کافی نبود. مجبور شد وام بگیرد.
- محسن جان برای چی وام گرفتی؟ بی خودی خودتو تو قرض انداختی، همینجا راحتیم به خدا.
- اینا تا بچن باید بازی کنن. یه خونه حیاط دار که بخریم دیگه لازم نیست هِی به سعید بگی بشین سرجات، دست نزن، ندو. تو حیاط میتونه برای خودش راحت باشه.
به تصور خانه حیاط دار که سعید دور باغچه اش می دود، لبخندی روی صورتش نشست اما زود محو شد. دیگر از خانه حیاط دار خبری نیست.
🔸قسط های وام شروع شده. سارا هر ماه می رود بانک و از خود وام می دهد برای قسط هایش. به فکر می رود : «سارا سود این وامو از کجا بیاره؟» پولی که برای خرید خانه پس انداز کرده بود را داده دست برادرش. «سارا و بچه ها خرج دارن». مجید با آن پول کار می کرد و سودش را سر ماه می ریخت به حساب سارا .
🔹احساس کرد سینه اش سنگین شده. نفسش سخت بالا می آمد. عطیه بود که خودش را انداخته بود روی سینه بابا و بی صدا گریه می کرد. امسال می رود کلاس سوم. تا چشم به هم بزنی می رود راهنمایی و دبیرستان. از وقتی به دنیا آمد نگرانش بود. «دختره، نکنه تو دبیرستان با این دوستای ناباب رفیق بشه». یادش آمد از این فکرهایی که بالا سرگهواره می کرده خنده اش می گرفته: «حالا کو تا دبیرستان بره؟» اما حالا از همین فکر گریه اش می گیرد. همیشه بیش از بقیه به او محبت می کرد. می خواست بیشتر از همکلاسی هایش با او رفیق باشد تا هر مسئله ای داشت اول از همه با او در میان بگذارد. موفق هم بود. عطیه هر روز «آنچه گذشت» را برای بابا تعریف می کرد. «وقتی بره راهنمایی، وقتی بره دبیرستان، دیگه با کی درد و دل می کنه. با سارا؟ مگه یه زن تنها با سه سر عائله فرصت داره پای صحبتش بشینه؟ اصلا فرصتم داشته باشه با این همه مشکلات دیگه حوصلهش بر نمی داره درست به حرفاش گوش بده. دخترم تنها میشه».
🔸یک دفعه از خودش پرسید: «یعنی سارا ازدواج می کنه؟» نمی دانست احساسش نسبت به ازدواج سارا چیست؟ آیا باید خوشحال باشد یا ناراحت؟ «بعد از من سجاد مرد خونه میشه». سجاد کنج اتاق به دیوار تکیه داده بود. سرش را به دیوار چسبانده بود و به سقف نگاه می کرد. انگار با کسی حرف می زد. آرام قطره های اشک از گوشه چشمش راه می افتاد و روی شانه هایش می نشست. شانه های باریک پسری 11 ساله. با خودش فکر کرد «این شونه ها خیلی ضعیفن، یعنی میتونه زیر این بار دووم بیاره؟»
🔹نفسی دردناک را به سختی درون سینه اش کشید و چشمانش را بست. « نمیتونم ازشون دل بکنم؟ تازه می خوام از این همه سال سختی که برا راحت بودنشون جون کندم، میوه بچینم. همه زندگیم به عذاب گذشت. تازه می خوام با خیال راحت کنار سارا بشینم و بزرگ شدن بچه ها رو تماشا کنم. نه نمی خوام بمیرم، هنوز آرزو دارم. هنوز زوده»
🔸وحشت زده چشمانش را باز کرد. دیگر سارا را نمی دید. نه اینکه سارا رفته باشد. حضورش را احساس می کرد، گرمای دستانش را روی دستش می چشید و صدای گریه اش را می شنید اما نمی توانست سر بچرخاند. منظره روبرو چشمانش را خیره کرده بود. زن زیبایی که دم در یک خانه بزرگ و حیاط دار با چشمک به او اشاره می کرد. بی اختیار دستش را از دست سارا بیرون کشید و راه افتاد سمت خانه. می خواست جلوتر برود. می خواست صورت آشنای زن را از نزدیک ببیند. خانه نزدیک و نزدیک تر شده بود. دیگر هیچ صدایی به گوشش نمی رسید. حتی صدای گریه سارا. تنها صدایی که می شنید صدای بازی بچه ای بود که درون حیاط با اشتیاق می دوید.
🔺سارا دوباره سرش را از بین در نیمه باز حیاط بیرون آورد و به محسن نگاه کرد: «عزیزم اومدی؟ بیا تو ... بچه ها منتظرن!»
https://eitaa.ir/meshkaat135
#مرگ_دوست_داشتنی
#به_قلم_مشکات
🔆سُئِلَ أَبُو عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ السَّلاَمُ🔆
💠 عَنِ اَلرَّجُلِ يَقُولُ اِسْتَأْثَرَ اَللَّهُ بِفُلاَنٍ فَقَالَ ذَا مَكْرُوهٌ فَقِيلَ فُلاَنٌ يَجُودُ بِنَفْسِهِ فَقَالَ لاَ بَأْسَ أَ مَا تَرَاهُ يَفْتَحُ فَاهُ عِنْدَ مَوْتِهِ مَرَّتَيْنِ أَوْ ثَلاَثاً فَذَلِكَ حِينَ يَجُودُ بِهَا لِمَا يَرَى مِنْ ثَوَابِ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ قَدْ كَانَ بِهَا ضَنِيناً .💠
(بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام ج ۶، ص ۱۱۷، نرم افزار جامع الاحادیث نور)
✳️از امام صادق علیه السلام پرسیدند اگر در مورد کسی که دارد می میرد بگوییم خدا او را میراند، حرف خوبیست؟ حضرت فرمود: ناپسند است. دوباره پرسیدند اگر بگوییم دارد جانش را می بخشد چطور؟ حضرت فرمودند اشکالی ندارد، مگر نمی بینی که هنگام مرگ دو با یا سه بار دهانش را باز می کند؟ این (باز کردن دهان) هنگامی است که دارد جانش را می بخشد به خاطر آن چیزی که از ثواب خداوند می بیند در حالیکه قبل از این نسبت به بخشیدن جانش بخیل بود. ✳️
https://eitaa.ir/meshkaat135
*لطف عالی مستدام*
🔻وقتی با خواری از در بیرون می رفت همانطور که سرش پایین بود گفت: «من به شما مدیونم، من هیچ طلبی ندارم، هرچی هست لطف شماست، لطف کردین، لطف عالی مستدام.»
🔸باورش نمی شد که سر سیاه زمستان با پنج سر عائله بی خانمان شده باشد مگر وقتی که در خانه توی صورتش بسته شد. پرت شد روی برف ها و جلوی نگاه های نگران زن و بچه اش خیره ماند به در چوبی که انگار سال هاست بسته است.
🔹یاد زمانی افتاد که آلونکی فکستنی را با کمک زور بازوی خودش و همکاری بچه ها در نقطه ای پرت و دور افتاده از شهر ساخته بود. با پاره های چوب دور ریخته از خانه های فرسوده و جعبه های خالی میوه. میخ های کج و کوله و زنگ زده جعبه ها را بیرون می کشید و سعی می کرد دوباره در تن دو پاره چوبی که قرار بود سقف بالای سرش باشد فرو کند. میخ کج می شد. چوب ها ترک می خورد و سقف روی سرش خراب می شد اما بالاخره توانسته بود قبل از رسیدن زمستان جان پناهی برای خودش و بچه ها فراهم کند. دلشان به داشتن هم خوش بود و سربلند که منت بازو می کشند.
🔸روزگار را سخت اما شیرین می گذراندند تا آن شب نحس اواخر زمستان. سرما کولبارش را جمع کرده بود و دیگر چکه های برف آب شده و باران، از شیار چوب های کج و معوج، داخل قابلمه های رویی نمی چکید. پدر با افتخار به بچه هایش نگاه می کرد و خوشحال که توانسته بودند خودشان را به بهار برسانند. شب بود و دیر وقت که شنید در خانه را بی رحمانه می کوبند. چیزی نمانده بود در وصله پینه شده را از جا در بیاورند که خودش را رساند و در را باز کرد. از آنچه می دید به شدت جا خورد. حاجی خیر شهر بود که گذارش به خانه که نه به جعبه خرابه آنها افتاده بود. از ذوقش فراموش کرد سلام کند. با عجله برگشت و زن و بچه ها را بیدار کرد.
🔹دیدن چنین خانه ای با پنج سر عائله، دل هر سنگی را به رحم می آورد. مطمئن بود کمکش می کنند اما هیچ فکرش را هم نمی کرد که جناب خیر، خانه باغ بزرگ خودش را در اختیار او بگذارد. خانه باغ، قدیمی و زوار در رفته بود اما بزرگ و با اتاق های زیاد. یک طبقه همکف و یک طبقه زیر زمین بود در وسط باغی وسیع و پر درخت. درخت های گیلاس و زرد آلو و بوته های انجیر و فندق. در پوست خود نمی گنجید. انگار با چشمانش بهشت را می دید.
🔸خیلی زود اسباب کشی کردند به خانه جدید. جابجا کردن چهار تکه ظرف ملامینی سوخته و رنگ و رو رفته و چند قابلمه غر شده و ته گرفته و یک گاز پیکنیکی قدیمی زمان زیادی احتیاج نداشت. وقتی مستقر شدند متوجه شد که همین چهار تکه وسیله را هم بی خود دنبال خود کشیده است. ظرف و ظروف به اندازه کافی بود و یک عدد گاز چهار شعله قدیمی که گرچه فندکش کار نمی کرد اما مصیبت پر کردن گاز پیکنیکی را از سرشان کم می کرد. کم کم اثاث زندگی گذشته رفت جلو در و قاطی زباله ها.
🔹بهار رسیده بود. هر کدام از بچه ها با دست باز اتاقی انتخاب کرده بود و برای خودش حکمرانی می کرد. فاصله ها بیشتر شده بود اما از اینکه می توانستند با خیال راحت زیر سقفی محکم بخوابند خوشحال بودند. چیزی نگذشت که با مراقبت پدر درخت ها به بار نشست و میوه ها رسید. پدر با همکاری بچه ها میوه ها را می چید. کمی برای خودشان نگه می داشت و باقی را می برد سر میدان می فروخت. پول خوبی گیرش می آمد. در خیال خودش با این پس انداز زندگی مرفهی بهم زده بود. ولی همین که خبر به صاحب خانه رسید، یک دسته کارگر فرستاد یک شبه تمام میوه ها را کال و رسیده چیدند و بردند. بعدا شنید که پول فروش میوه ها را خیرات کرده است.
🔸باغ لخت لخت شده بود. پدر با حسرت به شاخه های خالی نگاه می کرد و در مقابل ناراحتی و نق نق بچه ها می گفت: « مال ما که نبود بابا، مال خودشون بود، لطف کردن یه مدت به ما اجازه داده بودن استفاده کنیم ... خدا رو شکر کنین که می تونین تو باغ به این بزرگی بازی کنین» و زیر لب با خودش زمزمه می کرد «لطف کردین، لطف عالی مستدام».
🔹اواخر بهار بود که حیاط پر شد از صندلی و میز و چراغ. بچه ها از دیدن چراغ های رنگارنگ ذوق زده شده بودند. زیر نور ریسه ها می دویدند و با صندلی های فلزی بازی می کردند اما خیلی زود به پدر پیغام رسید: « مواظب بچه هات باش صندلی ها رو خراب نکن. شبا حق ندارن از خونه بیان بیرون. آخر شبم آشغالای باقی مونده از عروسی رو جمع می کنی. ته مونده غذاها مال خودتون». حالا پای غذاهای رنگارنگ عروسی هم به سفره شان باز شده بود. بچه ها تا دیروقت گرسنه می ماندند به امید ته مانده های سفره عروسی. پدر سیر شدن بچه ها را که می دید زیر لب زمزمه می کرد « لطف کردین، لطف عالی مستدام».
🔸پاییز روی برگ های زرد درختان قدم گذاشت و آرام آرام توی باغ جا خوش کرد. طبقه هم کف ساختمان شد سالن عروسی. خانواده بساط جمع کردند و کوچ کردند به زیر زمین نمور و تاریک.
- اینجا نزدیک موتور خونس، از بالا گرمتره، چه بهتر که اومدیم پایین. اینجوری نگام نکنین، حاجی
خیلی بهمون لطف کرده که گذاشته بیایم اینجا، یادتون نیس کجا زندگی می کردیم؟ حتما پول این مراسما رو خیرات می کنه.
🔹این خوشی ساختگی هم دوام نیاورد. یکی از شب های اول زمستان بود که حاجی عذرش را خواست. یکی دو بار که بهشان سر زده بود متوجه مرتب شدن زیر زمین شده بود. کاملا برای اجاره دادن مناسب بود. می توانست با پولش کارهای خیر بیشتری انجام دهد. پدر به خاطر نگاه های مظلوم بچه ها که آواره شدن را جلو چشمشان می دیدند و از ترس به خود می لرزیدند برای اولین بار جلو حاجی در آمد:
- خیلی برای اینجا زحمت کشیدم باغو مرتب کردم، به درختا رسیدگی کردم، یه دستی به سر و روی خونه کشیدم، ... راضی نشین سر سیاه زمستون با پنج سرعائله آواره کوچه خیابونا بشم
- زحمت کشیدی؟ هرچقدر زحمت کشیدی، چند برابر استفاده کردی، میدونی اگه بخوام حساب کنم اجاره یه همچین جایی چقدر میشه؟ کلی بدهکارم میشی، یالا باقی اجاره رو بده.
- غلط کردم، شما درس می گی همش لطف شما بوده، لطف کردین، لطف عالی مستدام.
🔸به در چوبی که روبرویش بسته بود نگاه کرد. پشت شلوارش کاملا خیس شده بود. سوز سرمای برف به استخوان هایش رسید. مادر که کمی عقب تر ایستاده بود، بچه ها را دور خودش جمع کرد تا کمی گرم شوند.
🔺پدر هیچ راه چاره ای به ذهنش نمی رسید. حتما تا به حال آلونک، زیر باد و باران و برف ویران شده بود. مردم شهر هم به او کمکی نمی کردند: « تو که وضعت خوبه، حاجی هواتو داره، ... آرزوی مردم شهره که یه شبم شده تو همچین خونه ای بخوابن، بابا تو که وضعت از ما بهتره».
https://eitaa.ir/meshkaat135
#به_قلم_مشکات
🔆عَنِ اَلصَّادِقِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ🔆
💠 قَالَ: قَالَ لُقْمَانُ يَا بُنَيَّ ... اِقْنَعْ بِقَسْمِ اَللَّهِ لِيَصْفُوَ عَيْشُكَ فَإِنْ أَرَدْتَ أَنْ تَجْمَعَ عِزَّ اَلدُّنْيَا فَاقْطَعْ طَمَعَكَ مِمَّا فِي أَيْدِي اَلنَّاسِ فَإِنَّمَا بَلَغَ اَلْأَنْبِيَاءُ وَ اَلصِّدِّيقُونَ مَا بَلَغُوا بِقَطْعِ طَمَعِهِمْ💠
(بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام ج ۱۳، ص ۴۱۹، نرم افزار جامع الاحادیث نور)
✳️ از امام صادق علیه السلام نقل شده است که لقمان به پسرش گفت: «ای پسرکم ... به قسمت الهی قانع شو تا زندگی ات با صفا شود پس اگر می خواهی عزت دنیا را جمع کنی طمعت را از آنچه در دست مردم است قطع کن چرا که به تحقیق پیامبران و راست سیرتان به آن جایی که رسیده اند بوسیله قطع طمع رسیده اند. ❇️
https://eitaa.ir/meshkaat135
*دلخوشی*
🔸پسرش برگشته بود. بعد از یک سال تمام.
دنبالش راه افتاد. مات و مبهوت از خیابان ها گذشت. اصلاً نفهمید، چند نفر نگاهش کردند، به حالش غصه خوردند یا در دل تحسینش کردند.
تمام مسیر با خودش کلنجار می رفت. هرچه می کرد نمی توانست باور کند، پسرش رفته است.
🍀 همه این مدت منتظر برگشتنش نبود. چه آن موقع و چه الان، فاصله ای احساس نمیکرد. انگار همین دیروز بود که رفت.
با خودش فکر کرد شاید اگر در آن لحظه آنجا بود، باورش می شد. اگر جوانش را بغل می کرد، می بوسید و با چشمان پر اشک بدرقه اش می کرد. اگر چند قدم دنبالش پا می کشید و در لحظه رفتن، به دیدن لبخندش دلش می سوخت. اگر تلاشش، دویدن و ایستادنش، بلند شدن و خیز برداشتنش را می دید. اگر آن همه شور و نشاط همیشگی اش را می دید و بعد ناگهان جلو چشمانش می افتاد و در خاک می غلطید. اگر آن همه سرزندگی اش ناگهان خاموش می شد و سکوت همه جا را فرا می گرفت. گرد و خاک خمپاره ها و صدای شلیک گلوله ها فرو می نشست و می توانست پسرش را بغل کند. شاید اگر همه این ها را چشیده بود، باورش می شد. دلش آرام می گرفت و می توانست با کمیلش خداحافظی کند؛ اما هیچ کدام را ندیده بود.
دنبال تابوتی می دوید که می گفتند پسرش در آن خوابیده است.
به خودش که آمد، جلوی معراج الشهدا رسیده بود. تابوت ها را یکی یکی از روی تریلر بر می داشتند و با سلام و صلوات داخل می بردند.
داخل سالنی شد که مادران، خواهران و دخترها روی تابوت کسانشان افتاده بودند و زار می زدند. بدون اینکه کسی راهنماییش کرده باشد، آرام و با طمانینه به سمت تنها تابوت تنها قدم برداشت.
🍂 وقتی بالای سرش رسید، حاج اکبر -فرمانده شان- با حالی آکنده از دلهره و اضطراب خودش را رساند. در تابوت را تا نیمه، پایین کشید و کفن را از روی صورتش کنار زد.
🌸صورت نازنین کمیلش بود. هنوز لبخند بر لب داشت. دوست داشت دوباره ببوسدش، بغلش کند و باز هم صدای مردانه اش را بشنود: « مامان، زشته، بقیه دارن نگا میکنن» و او هم در دلش بگوید: « تمام دلخوشیم همینه، بذار بقیه نگا کنن، مسخره کنن، بخندن»
💔 ته دلش خالی و پاهایش سست شد، به خود لرزید و بی هوا روی تابوت افتاد.
حاج اکبر رنگش پرید، روی دو زانو نشست و بی اختیار دستانش را جلو برد تا شانه های او را بگیرد و بلندش کند؛ اما به خود آمد. دستپاچه شده بود. با عجله خواهرها را صدا زد تا خودشان را برسانند؛ اما دیر رسیدند تا خواستند دستانش را بگیرند و نگذاردند، دست برد زیر پیکر تا بغلش کند و سینه اش را به سینه خود بچسباند، شاید آرام بگیرد.
🥀همین که بدن را کمی بلند کرد، هر تکه به سمتی سرازیر شد. با نگاهی حیرت زده، با دهانی نیمه باز و آویزان و با صورتی بی روح و پژمرده رو کرد به حاج اکبر. از نگاهش سؤالی آغشته به خون دل می چکید: «با پسرم چه کردن؟»
حاج اکبر صورتش را بین دستان ضمختش پوشاند و از ته دل آه کشید. خواهرها اشک ریختند و مادر، کفن پسرش را رها کرد.
🍁 احساس کرد وسط همه داغداران، تنهاست. با خودش فکر کرد:« اگه هر کس دیگه ای جای من بود، از شدت غم، ذوب می شد. حتی به جنازش رحم نکردن»
نفسش بالا نمی آمد. داشت خفه می شد. بغض سنگینی راه گلویش را بست. در تابوت را کنار زد و آرام خودش را روی بدن تکه تکه شده پسرش جا داد.
🔹آرام بود. صدایی نمی آمد. نه گریه ای، نه ضجه ای و نه قربان صدقه ای. حتی صدای نفس کشیدنش قطع شده بود. ترسیدند از غصه، جان داده باشد. ناگهان هق هقش بلند شد، ضجه زد. فریاد کشید:«علی، علی، علی، علی ...» انگار یاد چیزی افتاده باشد، به سختی از جایش بلند شد. کنار تابوت ایستاد.
❇️ سرش را پایین انداخت. از خودش خجالت کشید. صورت پسرش را پوشاند. در تابوت را بست و بدون توجه به حیرت حاج اکبر و خواهرها، رویش را برگرداند و درحالیکه از سالن خارج می شد، همراه گریه اش زمزمه می کرد:
«لشکر کوفه به اشک بصرم می خندند
همه دیدند شده خون جگرم می خندند
ز پریشانی جسم تو پریشان شده ام
چون که گم کردم «علی» راه حرم می خندند»1
۱: شعری از رضا رسول زاده
🖊 #به_قلم_مشکات
https://eitaa.ir/meshkaat135
*چراغ قرمز*
🚥 چراغ سبز را در فاصله نه چندان دور دید. هنوز به سه راه نرسیده بود که چراغ قرمز شد.
اولین ماشینی بود که پشت خط عابر ایستاد و از آینه به خیابان پشت سرش نگاه کرد.
🔅نور بالا، نور پایین. پراید سفیدی بود که به او علامت می داد حرکت کند. شک کرد. سرش را کمی جلو برد. به چراغ خیره شد. هنوز قرمز بود. با اعتماد به نفس دوباره به آینه نگاه کرد تا بفهمد راننده پراید چه مرضی دارد.
پراید با سرعت در آینه نزدیک می شد تا به فاصله چند متری رسید، لایی کشید و از سمت راست ماشین او عبور کرد و از تقاطع گذشت.
-دیوونه، حالش خوش نیس
نگاهش به پراید بود و به این فکر می کرد که کاش پلیس اینجا بود و جریمه اش می کرد.
📢هنوز پراید کاملا از دیدرسش خارج نشده بود که صدای گوش خراش بوق یک وانت آبی او را از جا پراند.
وقتی متوجه وانت شد که وانت به آن طرف سه راه رسیده بود. می خواست فحش بدهد، اما دیر شده بود. کینه شد به دلش. دندان هایش را به هم فشرد و مشت محکمی روی فرمان کوبید:
-عه لعنتی، پلاکشو ندیدم
❗️این بار از رد شدن سریع پژو پارس مشکی که مانند گربه از کنارش بیرون پرید، از جا جهید. باز هم فحش در دهانش ماسید.
هیچ ماشینی پشت چراغ نایستاده بود، بجز او و یک کامیون نارنجی که پشت سرش و سمت چپ منتظر سبز شدن چراغ بود تا دور بزند.
- بازم به این کامیونیه... آدمای بی فرهنگ
🔻پنجره اش را پایین داد تا از خجالت ماشین بعدی که در آینه می دید در بیاید. آخرین ماشین پرایدی نوک مدادی بود که باز هم می خواست از سمت راستش رد شود.
🔸ظاهر راننده پراید توجهش را جلب کرد. با عجله دستش را روی بوق برد و سرش را به پنجره نزدیک کرد. صدای بوق ممتد و ناسزا در فضا پیچید:
- هووووی یابو، چراغ قرمزه، آخوندای عوضی، شما مردمو بی دین کردین، بی فرهنگ عقب افتاده
🔹دلش خنک شد. نفس راحتی کشید و صاف نشست. تکیه اش را داد و در انتظار سبز شدن چراغ به چراغ راهنمایی چشم دوخت.
🚥 دو چراغ کنار هم. چراغ سمت چپ بطور ثابت قرمز بود و چراغ سمت راست به آرامی خاموش و روشن می شد.
🔺ناگهان دهانش باز ماند و چشمانش به چراغ چشمک زن خیره. عرق سردی به تنش نشست. دنده یک را جا زد و راه افتاد. هنوز چراغ قرمز داشت روشن و خاموش می شد.
🖊 #به_قلم_مشکات
https://eitaa.ir/meshkaat135
🔆عَن امیرالمومنین علی عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ🔆
💠 ضَعْ أَمْرَ أَخِیکَ عَلَى أَحْسَنِهِ حَتَّى یَأْتِیَکَ مَا یَغْلِبُکَ مِنْهُ وَ لَا تَظُنَّنَّ بِکَلِمَةٍ خَرَجَتْ مِنْ أَخِیکَ سُوءاً وَ أَنْتَ تَجِدُ لَهَا فِی الْخَیْرِ مَحْمِلًا💠
(بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام ج ۷۱، ص ۱۸۷، نرم افزار جامع الاحادیث نور)
✳️ از امیرالمومنین علی علیه السلام نقل شده است که فرمود: «کار برادر دینی ات را بر بهترین صورت حمل کن تا زمانی که دلیل متقنی از جانب او به تو برسد که قابل توجیه نباشد و به خاطر کلامی که از دهان برادر دینی ات خارج شده به او گمان بد مبر، در حالیکه محمل نیکویی برای سخن او می یابی» ❇️
https://eitaa.ir/meshkaat135