eitaa logo
مثل مصطفی
7.1هزار دنبال‌کننده
120 عکس
96 ویدیو
1 فایل
سید ابراهیم به روایت خانواده کپی مطالب فقط با ذکر منبع مجاز است . ارتباط با ادمین: @meslle_mostafa
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ شب وقتی اومد خونه یه برگه ای آورد و گفت:عزیز این مال شماست امضاء کن نگاه کردم دیدم مبایعه نامه گفتم:این چیه گفت:خونه رو به نام شما کردم (یه خونه ۱۲۰متری توی فردوسیه شهریار)گفتم:چرا گفت:نتونستم مهریه ت رو بدم گفتم حداقل یه مقدار از مهریه ت رو داده باشم من هم که دائم هراس داشتم که آقا مصطفی سوریه میره نکنه میخواد حق وحقوق ها را پرداخت کنه اینطوری آماده بشه برای شهادت این کار آقا مصطفی اضطراب منو بیشتر میکرد .من هم مبایعه نامه رو گذاشتم داخل کشو گفتم:مگه من حرفی از مهریه زدم خندید گفت:نه ولی این دین شماست گردن من . چند ماه بعد وقتی از سوریه برگشت یه روز گفتم:آقا مصطفی ما که اینجا مستاجریم ما که می‌خواهیم کهنز باشیم اون خونه ی فروسی رو بیا تبدیل به احسن کنیم بفروشیم و داخل کهنز خونه بخریم دیگه مستاجر نباشیم چند لحظه مکث کرد و بعد گفت:آفرین تبدیل به احسنش کنیم. یه شب وقتی از هیئت برگشت من داشتم توی آشپزخونه سفره شام رو آماده میکردم دیدم اومد داخل آشپزخونه و خیلی آروم گفت:عزیز برات خونه خریدم باتعجب نگاش کردم !گفتم خونه؟؟ گفت:آره خونه رو فروختم با پولش برات یه خونه خریدم گفتم:خب خونه رو فروختی باشه اما خونه میخواستی بخری میذاشتی من بیام انتخاب کنم من میخوام توش زندگی کنم... گفت:آخه این خونه با همه خونه ها فرق داره هر کسی وارد خونه شما بشه ذکر خدا و اهل بیت علیهم السلام رو بگه به وسعت خونه‌ی شما اضافه میشه . من هم که آقا مصطفی رو می‌شناختم گفتم:خب بفرمایید هنر نمایی جدیدتون چیه ...!؟ با صدای بلند خندید گفت خوشم میاد زود متوجه میشی و مچ آدم رو میگیری. @mesle_mostafa
گفت:خونه رو فروختم با پول خونه کانکس خریدم بذاریم گوشه پارک (پارک پیامبر اعظم که الان مردم کهنز به پارک شهدای گمنام میشناسن) امروز هم قرار داد بستم که بیان درستش کنن.بعد هم برای اینکه من آروم بشم گفت:چون خونه مال تو بود همه ثوابش هم مال تو من هیچی نمیخوام گفتم:خب بعد خودمون ؟....... گفت:خدای ما هم بزرگه گفتم:مصطفی جان بعد از این همه شکست مالی اون خونه تنها سرمایه زندگی ما بود.گفت:خب ما هم سرمایه گذاری بزرگتری کردیم گفتم:آخه ما مستاجریم گفت:خب خدا بیشتر بهمون میده مگه تا حالا نداده؟گفتم:خب میخواستی این کار رو کنی چرا تو پارک اونجا که امنیت نداره انقدر معتاد زیاده مردم نمی تونن برن اونجا گفت:برای همین اونجا رو انتخاب کردم که یه پایگاه تربیتی باشه بچه بسیجی ها و مذهبی ها رفت و آمد کنند اینطوری محیط تمیز بشه اصلا کانکس رو هم گوشه پارک که محل تجمع معتاد ها بود گذاشتم. گفتم:آخه پارک؟ ما چند ساله کار فرهنگی کردیم میدونیم اونجا جواب نمیده یه نگاهی کرد وگفت:من و تو مامور به انجام وظیفه ایم نتیجه هیچ ربطی به ما نداره نتیجه باخداست. بعد از اینکه کانکس راه اندازی شد هیئت حضرت ابوالفضل علیه السلام روداخل کانکس برگزار میکرد و از استقبال جوان ها و نوجوان ها خوشحال بود. چون استقبال زیاد بود با باقی پول خونه مصالح خرید به بچه های بسیج گفت بیاید با هم یه سوله درست کنیم که بتونیم برنامه های بیشتری برگزار کنیم یه سوله بزرگ ساختن کنار این کانکس و اسمش رو گذاشتن شهدای گمنام و بعد پایگاه امام روح الله (ره)را به اونجا منتقل کردند. @mesle_mostafa
وقتی میدید که مردم خوب استقبال میکنن نوجوان های زیادی میان اونجا گفت میخوام درخواست بدم دوتا شهید گمنام توی پارک دفن کنیم گفتم:اگه بشه که خیلی خوبه ما تو کهنز شهید گمنام نداریم.درخواست دو شهید گمنام برای پارک دادیم یه روز با ناراحتی اومد خونه.گفتم:چی شده گفت:امروز رفتم نامه رو دادم برای شهید گمنام آقایی که مسئول بود منو از تاق بیرون کرد و گفت اصلا تو میفهمی شهید کیه تو اصلا از جنگ چیزی میدونی.ولی من که دست بردار نیستم انقدر میرم دنبالش تا انجام بشه .اردیبهشت سال ۹۴ بامجروحیت شدیدی که داشت(تیر به پهلو و کمرش خورده بود)وقتی از بیمارستان مرخص شد مجدد پیگیر تشیع و تدفین شهدای گمنام بود تا اینکه نیمه های اردیبهشت دو شهید گمنام داخل پارک تدفین کردند.روز قبل از تدفین بلندگو گذاشته بود روی ماشین و توی کهنز دور میزدن و اعلام می‌کرد فردا تشیع و تدفین شهدای گمنام در پارک پیامبر اعظم هست. مردم را دعوت میکرد برای مراسم. همان روزمحمد علی که ۱۷ روزه بود شدید تب کرده بود تماس گرفتم با آقا مصطفی که محمد علی تبش شدیده و شیر نمیخوره.گفت:الان چطور بیام روی ماشین کلی بلندگوگذاشتم.چند دقیقه بعد زنگ زد زود بیا پایین ماشین رو دادم به بچه با ماشین کسی میریم دکتر. دکتر تا محمد علی رو ویزیت کرد گفت:ببرید بیمارستان بقیه الله باید بستری بشه آقا مصطفی بعد از بستری کردن محمد علی برگشت کهنز و فردا بعد از اتمام مراسم خاکسپاری شهدا با تمام خستگی که حتی چشمش باز نمیشد اومد بیمارستان دیدن ما . الحمدلله پارک پیامبر اعظم به برکت شهدا و هیئت حضرت ابوالفضل علیه السلام و پایگاه امام روح الله ره امن شده بود و خانواده ها حتی شبها هم به مزار شهدا می‌رفتند و آنجا از محل تجمع معتادها و ارازل و اوباش شده بود یک پایگاه فرهنگی و تربیتی و این معامله آقا مصطفی بود که به وظیفه ش عمل کرد خدا هم نتیجه عالی رقم زد @mesle_mostafa
دو شب پیش با یکی از دوستان رفتیم پارک شهدای گمنام یا پیامبر اعظم کهنز بعد از زیارت شهدای گمنام رفتم که کانکس و سوله ای که آقا مصطفی درست کرده بود رو نشون دوستم بدم دیدم هیچ آثاری از آن کانکس و سوله نیست.خیلی حالم بد شده بود. شب که برگشتم کلی به آقا مصطفی گله کردم همین طور گریه میکردم که این همه تلاش کردی این همه خون دل خوردی الان مردم میخوان بیان ببینن شما چطور با دست خالی تمام سرمایه زندگیت گذاشتی بیان ازتلاش تو الهام بگیرن که اونجا با خاک یکسان بشه ...؟ میگفتم و گریه میکردم. گفتم:میدونم الان اینجایی میخوای اشک منو پاک کنی ولی نمیخوام تو باید جلوی اونهایی که این کار رو کردن میگرفتی نمیخوام اشکمو پاک کنی همینطوری میگفتم دیدم فاطمه اومد داخل اتاق نشست اشکم پاک کرد گفتم:به خودش گفتم نیاد تو رو فرستاده اشکم پاک کنی ؟ فاطمه با تعجب منو نگاه می‌کرد چی میگین مامان...؟ گفتم:به بابات گفتم نمیخوام اشکمو پاک کنی هنوز حرفم تموم نشده بود تو اومدی نشستی اشکم پاک کردی بابات تو رو فرستاد..... @mesle_mostafa
35.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌« زندگی ما باید شهیدانه باشه.... » با مدّاحی: حاج مهدی رسولی 🗓 پنجشنبه ۱۱ آبان‌ماه ۱۴۰۲ مراسم یادبود ‌ 📍هیئت‌ ثارالله‌ زنجان @mesle_mostafa
💐خادم الشهدا 🔻یکی از کارهایش این بود که می‌گفت به‌عنوان خادم‌الشهید به خدمت خانوادۀ شهدا برویم و اگر نیازی داشتند یا وسیله‌ای می‌خواستند، برای آنها تهیه کنیم. 🟢 اسامی شهدای شهرک پاسداران و کُهنز را جمع‌آوری کرده بود. وقتی به خانواده‌هایشان سر می‌زد، داستان شهید را از زبان آنها ضبط می‌کرد و می‌نوشت. 🔵 آن موقع مصطفی پایگاه نوجوانان را تازه راه انداخته بود. با نیروهایش این کار را انجام می‌داد. در مناسبت‌هایی مثل روز جانباز، به خانۀ جانبازان می‌رفت. روز پاسدار هم بچه‌ها را جمع می‌کرد و با گل و شیرینی به خانۀ شهدا و پاسداران می‌رفت. 🔺️این در حالی بود که در مساجدی که ما سراغ داشتیم، هیچ‌کس اجازۀ فعالیت به بچه‌ها نمی‌داد. در مسجد کهنز هم موقع حضور بچه‌ها داد همه در‌می‌آمد، اما مصطفی بچه‌ها را به مسجد می‌‌برد. 🖋خاطره از سجاد ابراهیم‌‌پور 📘کتاب ؛ روایت زندگی و زمانه @mesle_mostafa
10.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 : گاهی اوقات شما می‌بینید از یک روستا یک شخصیّت منوّر و نورانی برمیخیزد؛ از یک روستای اطراف شهریار یک جوان فداکار و نورانی مثل مصطفیٰ صدرزاده به وجود می‌آید. ما از این مصطفیٰ‌های صدرزاده در تمام سرتاسر کشور بسیار داریم، هزاران داریم؛ اینها همه امیدبخش است. ۱۴۰۲/۰۳/۱۴ 🌷 @mesle_mostafa
5.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ارادت آقا مصطفی به اهل بیت علیهم السلام و حضرت زینب سلام الله علیها وصف ناپذیره احترام نظامی شهید مصطفی صدرزاده به عمه ی سادات سلام الله علیها... @mesle_mostafa
💐به‌خاطر حضرت زینب سلام الله علیها 🔹به ظاهر آقامصطفی خیلی حساس بودم و برایم مهم بود محاسن داشته باشد. حتی برای عروسی‌مان هم که می‌گفتند محاسنش را کوتاه کند. گفتم: «نه من دوست ندارم؛ من از محاسن خوشم میاد. مرد باید محاسنش بلند باشه.» برای هر‌چیزی حدیث و روایت هم به مصطفی می‌گفتم. 🔸مشهد که بودیم، صبح بلند شد رفت بیرون. ظهر برگشت، دیدم ریشش را زده و عکس قیافۀ جدیدش را هم آورده است. گفتم: «این چه وضعیه؟» گفت: «قشنگه؟» گفتم: «اصلاً! چرا این‌جوری کردی مصطفی؟» گفت: «حالا بعداً متوجه می‌شی.» گفتم: «خب برو سبیل‌هات رو هم بزن. این‌جوری بهتره.» عکس را داد دستم و گفت: «اینو می‌خوام برای اینکه شناسایی نشم.» گفتم: «مثلاً این‌طوری کنی شناسایی نمی‌شی؟» همان‌ جا هم برای اینکه شناسایی نشود، خودش را به فاطمیون با نام احمدی معرفی کرده بود. دوباره رفت بیرون، آمد دیدم رفته آرایشگاه سبیلش را زده و موهایش را هم کوتاه کرده است. 🔹در آن سفرِ مشهد، کارهای پاسپورت را آماده می‌کردند. گفت بیا می‌خواهم با چندتا از دوستانم آشنا شوی. از بچه‌های افغانستان و جزء فاطمیون هستند. رفتیم دیدیم یکی‌شان با خانمش توی رواق امام نشسته است. من پیش خانمشان نشستم، خودش هم پیش آن آقا نشست و شروع کرد به صبحت‌. خانمش گفت همسرش هم به سوریه رفت‌وآمد می‌کند. گفتم: «اذیت نمی‌شی؟» گفت: «نه، به‌خاطر حضرت زینبه.» 🔸من حالا هی داشتم خودم را می‌خوردم. گفتم: «خب درسته به‌خاطر حضرت زینبه، ولی اگر اتفاقی براشون بیفته چی؟» گفت: «دیگه خدا خواسته.» وقتی‌که آمدم خانه، به خودم نهیب می‌زدم می‌گفتم آنها اعتقاداتشان از تو بیشتر است. یعنی به‌خاطر حضرت زینب سلام الله علیها حاضر است همۀ هستی‌ا‌ش نابود شود. @mesle_mostafa
واقعا این خدای مهربان سرپرست فرزندان شهدا چقدر توان و صبر به این بچه ها میده؟؟؟یه بچه ی ۱۳ ساله مگه چقدر توان داره ؟استخوان های پدر رو به سر و صورت بکشه 😭😭😭 خدایا این بچه ها به همین استخوان ها هم راضی اند 😭😭😭😭 بابا باشه حتی فقط استخوان باشه😭😭😭 @mesle_mostafa