eitaa logo
مثل مصطفی
7.4هزار دنبال‌کننده
109 عکس
91 ویدیو
1 فایل
سید ابراهیم به روایت خانواده کپی مطالب فقط با ذکر منبع مجاز است . ارتباط با ادمین: @meslle_mostafa
مشاهده در ایتا
دانلود
برای شادی دل رهبر عزیزتر از جانم حتی وقتی به سن رای دادن نرسیده باشم با خانواده ام پای صندوق رای حاضر میشوم تا به دشمنان ثابت کنم گر پدر نیست تفنگ پدری هست هنوز ...! @mesle_mostafa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ سید محمدرضا بطحایی از اساتید حوزه علیمه آقا مصطفی بودن و آقا مصطفی ارادت خاصی به ایشون داشتن. تعریف میکرد یه روز سید داشتن میرفتن جایی راننده صدای خانم گذاشته بود سید گفتن آقا این چیه گوش میکنی من خوشگلم تو خوشگلی ......بیا خودم برات بخونم راننده گفت خوب میخونی .... سید شروع کرد به خواندن ایوان نجف عجب صفایی دارد حیدر به نگر چه بارگاهی دارد ....... اخلاص سید و محبتی که خدا به دل راننده انداخت راننده مجذوب سید شده بود نمیذاشت سید پیاده بشه تا در خونه سید رو برد بدون اینکه کرایه ای بگیره ..... یه بار داشتیم با سید میرفتیم حوزه جلوی پارک لاله چندتا جوان ایستاده بودن تا سید رو دیدن که لباس روحانیت تنشه شروع کردن مسخره کردن ..... سید رفت سمتشون گفتم الان از ناراحتی چیزی بهشون میگه .... سید سلام کرد و با همه شون دست دادو شروع کرد به صحبت کردن اونها جذب محبت سید و اخلاق خوش سید شدن آخرش هم دوتا احکام بهشون گفت روبوسی کردن و رفتن ............. اینها رو که آقا مصطفی تعریف میکرد میشد اوج علاقه و محبت به سید رو توی نگاهش و کلامش حس کرد. زمان ازدواج ما سید چهار سال بود که ساکن نجف شده بود و آقا مصطفی ازشون دورشده بودن و خیلی دلتنگ بودن. وقتی برای اولین بار به کربلا رفتیم چند روزی که نجف بودیم هر روز میرفتن به حوزه های علمیه تا بتونن سید رو ببینن. یه روز خوشحال اومد هتل گفت پیداش کردم گفتم سید رو دیدی؟ گفت نه رفته ایران. ولی آدرس خونه و حوزه ش و شماره تماسش رو پیدا کردم. ادامه دارد.... @mesle_mostafa
بعد از اون روز آقا مصطفی و سید تلفنی با هم صحبت میکردن. یه روز وقتی صحبت آقا مصطفی و سید تموم شد ، گفت عزیز یه دختر خوب که مسلط به زبان عربی باشه برای سید پیدا کن ،میخواد ازدواج کنه. منم چند نفری رو معرفی کردم اما نشد و سید با دختری از شیعیان عراق که سالها ساکن قم بودند ازدواج کرد و خدا بهشون پسری به نام محمد علی داد. هرسال ماه مبارک رمضان یک مبلغ برای مسجد حضرت علی اکبر {علیه السلام} دعوت می کردند. ماه شعبان سال ۹۰ آقا مصطفی با سید تماس گرفتن و برای تبلیغ، از سید دعوت کردند تا به مسجد حضرت علی اکبر {علیه السلام} (که خود آقا مصطفی تلاش زیادی برای شروع ساخت مسجد کردند.) دعوت کند. سید هم قبول کرد . آقا مصطفی از خوشحالی تو پوست خودش نمیگنجید.میخواست بعد از ۸ سال استادش رو ببینه ... خونه ای نزدیک مسجد برای سید و خانواده هماهنگ کرد‌. سید از قبل از افطار تا آخر شب برای بچه های مسجد برنامه داشت. همسرشون هم در طول روز برای دختر بچه ها کلاس قرآن و نقاشی و برای خانم ها کلاس احکام و...برگزار می کرد. معمولا این یک ماه،شب ها بعد از برنامه های تبلیغ سید، با هم بچه ها رو پارک میبردیم و آقا مصطفی توی ماشین به سید اصرار می کرد که برامون بخونه . سید هم عاشق امیرالمومنین {علیه السلام} بود و دائم مدح امیرالمومنین رو میخوند و آقا مصطفی لذت میبرد. یه شب وقتی سید و خانواده شون رو پیاده کردیم توی مسیر برگشت آقا مصطفی گفت یه فکری به سرم زد... به سید پیشنهاد بدم بعد از مسجد استراحتی کنه و بعد بیاد تو استخر. (ساعت کار استخر افطار تا سحر بود.) یه میزی بذاریم سید پاسخ به سوالات شرعی داشته باشه. میدونی چند نفر جذب سید میشن؟ من که متعجب بودم . توی فضای تفریحی ؟چطور ممکنه؟ ولی این شطرنج بازی آقا مصطفی بود که باز هم دو دو تا چهارتای من رو کیش و مات کرده بود. طبق محاسبات آقا مصطفی سید جذب بالایی داشت و افراد زیادی عاشق سید شده بودن . هر چند روزهای اول برای اذیت کردن یه آدم روحانی میومدن ولی کم کم اکثر سوالات شرعیشون رو از سید می پرسیدن . من و خانم سید هم معمولا پیش هم بودیم که از تنهایی کمتر اذیت بشیم . دوست خوبی پیدا کرده بودم کلی با هم حرف میزدیم یه شب آلبوم عکس بچگیم رو نشون بتول خانم دادم توی معرفی ها به مادر بزرگم رسیدم . گفتم مادر بزرگم بزرگترین افتخارش این بود که عروس حضرت زهرا{سلام الله علیها} ست. بتول نگاهی کرد و گفت آره خیلی سخته خیلی باید مراقب باشی که ناراحت نشن‌ ،مادرشون خیلی مراقبشونه . بعد تعریف کرد : یک روز توی آماده کردن خونه به سید گفتم چرا کار ها درست پیش نمیره ؟ سید هم خیلی خسته بود یه لحظه ناراحت شد که تو اوج کار و زحمت... . بعد هم گفت چشم درست میکنم ظهر ناهار خوردیم بابام رفت استراحت کنه ما هم شروع کردیم به نظافت و آماده سازی خونه یک دفعه دیدم بابام با گریه صدام میکنه . هراسون رفتم پیش بابام بابام با گریه میگفت به سید چی گفتی ...؟ سید از چی ناراحت شده؟ هر چقدر فکر می کردم یادم نمی اومد ... بابام گفت خواب امیرالمومنین {علیه السلام } رو دیدم . گفتن اونها که زهرای منو اذیت کردن ناصبی بودن شما که شیعه اید چرا بچه های زهرا {سلام الله علیها} رو ناراحت میکنید ؟ بتول میگفت با گریه رفتم حرم امیرالمومنین {علیه السلام} و به آقا گفتم هر چقدر هم اذیت بشم و سختی بکشم به حرمت شما و مادرشون چیزی نمیگم ... . @mesle_mostafa
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ چند روز پیش جایی بودم شروع کردم با آقا مصطفی صحبت کردن من حالم خوب نیست اصلا مراقبی؟ اگه بودی الان من این کارها رو نمیکردم .شما که مشکلی ندارید دلتنگ نمیشید ،تا دلتون تنگ بشه میتونید بیاید ما رو ببینید ،اصلا نمیدونید دلتنگی چیه💔 همینطور درد دل و گلایه ... فردا صبح گوشی موبایلم زنگ خورد ،یکی از ارادت مندان به شهدا پشت خط بود ،تماس گرفته بود که خوابش رو تعریف کنه🍃 گفتند:خواب شهید صدرزاده رو دیدم.گوشه ای نشسته بودند خیلی تو فکر بودن و ناراحت . رفتم جلو گفتم آقا مصطفی طوری شده ؟ گفتن:نه. خواستم برگردم اما چون ناراحت بود دوباره سمتش رفتم دیدم با خودش حرف میزنه خوب که گوش کردم متوجه شدم از دلتنگی میگه. گفتم: فاطمه و محمد علی هستن اگه دلتون تنگ شده بیارم ببینیدشون؟ با حالتی گفت :نه دلم برای خانمم تنگ شده... .🌱🌹 @mesle_mostafa
در این ماه مبارک رمضان دل ما شکست،‌ دل امام زمان بیشتر و بیشتر که در مملکت شهدا حرمت ماه خدا توسط بعضی‌ها نگه‌داشته نشد . فرازی از وصیت نامه شهید صدرزاده @mesle_mostafa
میخواستم برای مطلب ماه مبارک رمضان عکسی پیدا کنم و بذارم اولین عکسی که دیدم هلال ماه مبارک رمضان بر فراز گنبد و بارگاه حضرت عباس علیه السلام آقاجانم چقدر هوای فدایی تون رو دارید چطور به ما گرفتارای دنیا نشون میدید که هرکس فدای ما بشه لحظه لحظه هواشو داریم کاش ما هم می تونستیم فدای شما خاندان کرم بشیم 😭 شب اول ماه مبارک رمضان در رحمت اللهی باز آقا بیچاره هایی مثل من رو هم بخرید این بار خوب و بد بخرید 😭😭 مگه هرکسی که بد شد دل نداره آقا اصلا شما کمک کنید خوب بشیم 😭😭 به حرمت پدرتون به حرمت برادر بزرگترتون امام حسن😭😭 @mesle_mostafa
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ چند وقت پیش برای خودم و فاطمه دوتا چادر سفارش دادم برامون بدوزن . چادرها آماده شد . با دوست عزیزی که زحمت دوختش رو کشیده بودن داشتم هماهنگ میکردم که اگه ممکنه چادر ها رو به دستم برسونن ؛ خودم شرایط تحویل گرفتنش رو نداشتم. ایشون قبول کردن و گفتن اسنپ میگیرن و برامون میفرستن .شب چهارشنبه سوری بود ؛ بعد از چند دقیقه تماس گرفتن که هر چقدر تلاش کردم هیچ راننده ای درخواستم رو قبول نمیکنه ، اگه امکانش هست اسنپ رو شما بگیرین . درخواست اسنپ دادم هیچ راننده ای قبول نکرد . دوباره هم اسنپ و هم تپسی رو همزمان گرفتم . بعد از ۲۰ دقیقه اسنپ پیدا شد . تماس گرفتم : ببخشید آقا میخواستم یک بسته ای رو به دستم برسونید . راننده قبول نکرد و سفر رو لغو کردم . و مجدد هم درخواست اسنپ و تپسی ... دیر وقت شده بود و من هم خیلی عجله داشتم . بعد از چند دقیقه در ناامیدی تمام راننده ای قبول کرد . تماس گرفتم : ببخشید آقا امکانش هست بسته ای رو به دستم برسونید ؟ بعد از چند دقیقه مکث گفتند: داخل بستتون چیه ؟ گفتم :لباس. ایشون قبول کردند . نگرانی بعدی این بود که خودم خونه نبودم و مونده بودم چطوری بهشون بگم بسته رو به نگهبانی تحویل بدن . چون معمولا کسی قبول نمیکنه و باید کسی باشه که بسته رو تحویل بگیره . راننده رسید و تماس گرفت : ببخشید خانم من رسیدم . گفتم اگه امکانش هست بسته رو به نگهبانی تحویل بدید . گفتند: همون آقایی که داخل ساختمون نشستند؟ گفتم بله ، بهشون بگین که بسته برای ...۱۱_۱۸. دیدم اون آقا ادامه داد . ۱۸_۱۱_۵ خیلی تعجب کردم اما اصلا توجه نکردم و دوباره تکرار کردم بفرمایید بسته برای ... دوباره گفتند: خانم من این شماره رو از دیشب حفظم ۵_۱۱_۱۸ ساکت و مبهوت مونده بودم . _ببخشید خانم تو بسته چادره؟ دوتا چادر ؟ +بله _شما تو خانوادتون شهید دارین ؟ شهید گمنام ؟ +شهید داریم ولی گمنام نه. راننده با حس و حال عجیبی گفت : من دیشب خواب دیدم ،خواب دیدم شهیدتون بهم دوتا چادر داد و گفت : اینارو تحویل نگهبانی بده . بگو برای ۵_۱۱_۱۸ من از دیشب این شماره رو حفظم . شهید شما دیشب منو تا اینجا آورد که چادرها رو به شما برسونم . نمیدونم حکمتش چیه...🌿🤍 ۱۴۰۲/۱۲/۲۲ @mesle_mostafa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ خدایا از تو ممنونم بی‌اندازه که در دل ما محبت سید علی‌خامنه‌ای را انداختی تا بیاموزد درس ایستادگی را . فرازی از وصیت نامه شهید صدرزاده @mesle_mostafa
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ چند روز پیش به دعوت گروهی از دوستان( خانواده ما همراه پدرو مادر آقا مصطفی )دعوت شدیم به سفر مشهد. بندگان خدا ازدو ماه قبل بلیط های رفت و برگشت و محل اسکان رو هماهنگ کرده بودند. بلیط رفت ما ساعت ۸ صبح بود وما از ساعت ۶:۳۰فرودگاه بودیم . به محض ورود با تاخیر یک ساعته پرواز روبرو شدیم. بعد از یک ساعت اعلام کردند برای گرفتن کارت پرواز مراجعه کنیم،طبق روال بعد از گرفتن کارت پرواز،برای سوارشدن باید وارد سالن دیگه ای میشدیم به محض ورود به سالن با جمله( پرواز باطل شد) رو برو شدیم. در همین حین خواهر بزرگواری که زحمت هماهنگی را به عهده داشتن با نگرانی و اضطراب تماس گرفتند :خانم صدرزاده شرمنده شدیم شما تا فرودگاه رفتید و..... خیلی ناراحت بودند و خیلی سعی و تلاش کردند همان روز بلیط بگیرند اما نشد و با زحمت زیاد برای فردا آن روز بلیط گرفتند.ما هم به خانه برگشتیم. وقتی به مشهد رسیدیم،تماس گرفتم که تشکر کنم ؛ گفتند :من دیشب خواب آقا مصطفی رو دیدم؛ گفتند از کنسل شدن بلیط و رفتن شما و حاج آقا وحاج خانم به فرودگاه و برگشت شما خیلی شرمنده شدم تا شب ناراحت بودم هر چه همسرم میگفتند خب پیش میاد دست شما نبود ،حتما خیر بوده،اما من آروم نمیشدم. شب وقتی خوابیدم خودم رو توی فرودگاه میدیم .گروهی که پروازشون کنسل شده بود جمع شده بودند و صحبت میکردن . توی اون جمع دیدم حاج آقا و حاج خانم جلو ایستادن شما و آقا مصطفی با بچه ها هم پشت سرشون. من هم شرمنده و نگران از این اتفاق گوشه ای ایستاده بودم . یک دفعه آقا مصطفی اومدن نزدیک و گفتن چرا نگرانید ،خواستم صحبت کنم گفتند به شما ربطی نداره ما خودمون این کارها رو انجام میدیم . بعد تکرار کردن دست خودمونه ما خودمون اینها رو مدیریت میکنیم . این خانم میگفتند وقتی از خواب بیدار شدم انقدر خوشحال بودم که خودشون مدیریت میکنند و خیالم راحت راحت شده بود. ۱۴۰۲/۱۲/۲۴ ولا تحسبن الذین قتلو فی سبیل الله امواتا بل احیا ءعند ربهم یرزقون @mesle_mostafa
این روزها جای خالیت را نه تنها ما، بلکه کودکان فلسطینی هم احساس می کنند، دیگر کسی نیست که وقتی دلم تنگ شد به او زنگ بزنم و سراسیمه خود را به من برساند؛ حتی از سوریه؛ دیگر گویا کسی نیست که این صهیونیست ها از ترسش دست به هرکاری نزنند، آه آه آه فکر کنم آقا هم این روزها جای خالی شما را بیشتر احساس می کند و دلتنگ شماست @mesle_mostafa
یه روز به آقا مصطفی گفتم اگه جنگ سوریه تموم بشه اونوقت درست مونده میخواهی چی کار کنی ؟ بهم نگاه کرد گفت خیالت رو راحت کنم . هرجای دنیا هر مظلومی نیاز به کمک داشته باشه من میرم . فرقی نمیکنه سوریه ،یمن،فلسطین.... آقا مصطفی میبینی عزیزم فلسطین .......😭😭😭😭😭😭😭 تو که نمی تونستی تحمل کنی زن سوری با بچه هاش توی میدون شهر بی پناه باشه الان فلسطین ..... ما را به سخت جانی خود این گمان نبود😭😭😭😭 @mesle_mostafa
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ ۱.اتاق رو آتیش میزنم! برادرش مرتضی که به دنیا اومد ، مصطفی سه سال و نیمش بود. بچه توی بغلم بود و میخواستم حمامش کنم . مصطفی اومد و به زبون بچگونه گفت که می خواد برادرش رو بشوره . گفتم :نمیشه مامان . از حمام که اومدم بیرون ، یکهو پای مرتضی رو گرفت و کشید . با ناراحتی گفتم : چرا این کار رو کردی ؟ عصبانی شد و گفت : حالا که به من ندادی ، منم اتاقو آتیش میزنم ! به روی خودم نیاوردم . پیش خودم فکر کردم از سر بچگی یک حرفی زده . لباس مرتضی رو تنش کردم و خواستم از پله بیام پایین که متوجه شدم دود که از آشپزخونه می زنه بیرون ! وقتی رسیدم دیدم فرش آشپز خونه رو آتیش زده ! خودش هم با اون قدو قواره یک پتو گرفته بود دستش که اگه زیاد شد پتو رو بندازه روی آتیش . دیگه حساب کاراش دستم اومد . مصطفی ۵ محرم مصادف با ۱۹ شهریور ۱۳۶۵ توی شوشتر به دنیا اومد. خودم سید طباطبایی هستم و همسرم هم از سمت مادرش سیادت داشت . مصطفی سومین بچمون بود . نه ماهه که بود از شوشتر به اهواز رفتیم . خونه ی اهوازمون طبقه ی دوم بود و من هیچ وقت خیالم از این بابت راحت نبود. مصطفی از خواهر و برادرش شیطنت بیشتری داشت ، اگه بعضی وقتها در باز می موند مطمئن بودم حتما بلایی سرش میاد . یک بار که اتفاقا در باز مونده بود ، برای اینکه بهش نرسم و نگیرمش چهارده پله رو یکی کرد و پرت شد توی کوچه . چهار پنج ساله بود که خودش رو از پنجره طبقه دوم آویزون کرد و هر طور که بود پرید توی کوچه ؛ عابرهای کوچه همه مونده بودن که چطور بااین سن و سال و جثه اینکار رو کرده. از دیوار صاف بالا می رفت و تفریحش این بود که باهم سن و سالاش مسابقه بذاره که کی میتونه از درخت بالا بره . یکر روز همه باهم سوار ماشین شدیم و برای دیدن اقوام به شوشتر رفتیم . توی ماشین با خواهر برادرش سر اینکه کی کنار پنجره بشینه کَل کَل کردند . مصطفی هم عصبانی شد و گفت : همین جا نگه دارین من میخوام پیاده بشم . باباش گفت پیاده بشی کجا میری ؟ گفت میرم خونه عمه . من و باباش نگاهی به هم کردیم ،گفت بذار روشو کم کنم . نگه داشت ، مصطفی هم سریع پیاده شد . به باباش گفتم الان بره چیکار کنیم . باباش گفت بلد نیست مطمئن باش . بعد از چند دقیقه دور زدیم اما هرچقدر گشتیم مصطفی نبود . خیلی نگران شده بودم . تصمیم گرفتیم بریم خونه خواهر همسرم . اونها هم خونه نبودند . جلوی در قدم میزدم و حرص میخوردم . سرم گیج می رفت. داشتم میگفتم : ((ما میخواستیم روی مصطفی رو کم کنیم مصطفی روی مارو کم کرد. )) که دیدم مصطفی از بالای دیوار گفت : حالا دیدید ! من که گفتم میرم . باباش با تندی گفت : چطور اومدی که زود تر از مارسیدی و رفتی بالای دیوار . گفت شما که رفتین . یک موتوری اومد بهش گفتم : آفا ببخشیر شما اوستا احمد مکانیک رو میشناسید ؟ گفت آره . گفتم منو میبری خونشون ؟ اونم قبول کرد . هر چقدر بزرگ تر میشد شیطنتش بیشتر میشد . یک روز انقدر اذیت شدم . که بردمش پیش روانشناس ، بعد از یک ساعتی که با مصطفی حرف زد . بهم گفت: مصطفی یک مشکل داره اونم اینه که روح بزرگش توی جسم کوچیکش نمی گنجه بخاطر همین فوران میکنه. اذیتش نکنید و بهش نگین که باید تورو پیش دکتر ببرم . بعد ها که بزرگتر شد همه شیطنت هاش رو یاد آوری می کرد و میگفت: ((مامان ببخشید خیلی اذیتت کردم .)) @mesle_mostafa
آخرین باری که با هم رفتیم پابوس امام رضا(علیه السلام) آقا محمد علی ۳۵ روزه بود خانواده شهید صابری آمدن شهریار منزل ما آقا مصطفی فقط احساس کردن مادر(ما به مادر شهید صابری میگیم مادر)سرحال نیستند . پیشنهاد دادن بریم شمال دو ماشینی رفتیم، توی مسیر ماشین ما خراب شد ،وقتی بردیم تعمیرگاه گفت ۲۴ ساعته تحویل میده فردا وقتی رفتیم،تعمیرکار گفت کارش تموم نشده. آقا مصطفی کنار خیابون زیر انداز پهن کرد توپ خرید با بچه ها توپ بازی کرد که بچه ها خیلی اذیت نشن . برای ناهار هم یه غذای محلی خرید.بعد ناهار پدر و مادر شهید صابری چون برنامه داشتند برگشتند قم .فکر کنم ساعت ۱۰ یا ۱۱ شب ماشین تحویل گرفتیم (حدود ۱۲ ساعت کنار خیابون با دوتا بچه نشستیم ) بعد از تحویل گرفتن ماشین آقا مصطفی گفت ما که انقدر خرج ماشین کردیم ،میای بریم مشهد؟ گفتم خسته ای،گفت نه. گفتم من فقط برای یه روز برای بچه ها لباس آوردم ،گفت: یه روزه بریم برگردیم . @mesle_mostafa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥صحبتهای زیبای شهید مصطفی صدرزاده را ببینید و بشنوید و حظ ببرید. 🌹واقعا که برای شهید شدن ،باید شهیدانه زندگی کرد. @mesle_mostafa
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ هر سال صبح عید فطر موقع دادن زکات فطریه که میشد ما که بیشتر مصرف نون داشتیم ولی آقا مصطفی برنج حساب میکردند و برای هر کیلو برنج مبلغی که اعلام میکردند رو حساب نمیکردن همون مبلغی که خودشون برنج میفروختن حساب میکردن برنج ایرانی درجه یک میگفتم خب وقتی مبلغی رو اعلام میکنند میگفت من همان مبلغ که برنج خوب میفروشم حساب می‌کنم بعد هم با یه حالت ذوقی میگفت بده سه کیلو برنجی که میخواهی بدی برنج خوب درجه یک ایرانی بدی؟ باور کن کلی دعات میکنند 😊 @mesle_mostafa
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ الحمدلله دیشب دل تمام مظلومین جهان شاد شد الحمدلله دیشب آرزوی دیرین آقا مصطفی محقق شد وقتهایی که سوریه از دور به مرز فلسطین نگاه میکرد و آرزو میکرد کاش میتونست کوچکترین کاری برای مظلومین فلسطین انجام بده..... امشب بچه های فلسطین بعد از ۱۹۰ شب بدون ترس موشک خوابیدند امشب دل خیلی ها شاد شد امشب دل مظلومین جهان شاد شد دل خانواده شهدا شاد شد الحمدلله الحمدلله الحمدلله ان شاءالله بزودی آرزوی دیرینه شهدا نابودی کامل اسرائیل محقق شود . @mesle_mostafa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الله اکبر از این اتصال به قرآن و امام زمان عج ، الله اکبر به این بصیرت، الله اکبر به این حکمت و نگاه بلند این سخنرانی ۴۰ سال پیش امامون هست و اون کسی هم که کنارشون ایستاده، علمدارشان حاج قاسم عزیز هستند. ببینید ۴۰ سال پیش با چه صراحت و قاطعیتی دارد این روزها را می بیند و بیان میکند. فرازی از وصیت نامه شهید مصطفی صدرزاده خدایا از تو ممنونم بی اندازه که در دل ما محبت سید علی خامنه ای را قرار دادی تا بیاموزد درس ایستادگی را درس اینکه یزیدهای دوران را بشناسیم وجلوی آنها سر خم نکنیم . @mesle_mostafa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۳۱ فرودین سال ۱۳۹۴ عملیات بصرالحریر مصادف با اول رجب مجروحیت آقا مصطفی شهادت حاج حسین بادپا شهید مالامیری شهید کجباف شهید سید مصطفی موسوی عملیاتی که آقا مصطفی کلی خاطره تلخ داشتند و تا مدتها از این عملیات و اتفاق های آن تعریف میکردن و گریه میکردند صدای آقا مصطفی توی اوج درد میگه الحمدلله الحمدلله خدا رو شکر هرچی دادیم برای خدا، کمه الحمدلله علی کل حال @mesle_mostafa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطرات آقا مصطفی از لحظه شهادت حاج حسین بادپا چقدر آقا مصطفی حاج حسین بادپا رو دوست داشتند و چقدر حاج حسین بادپا به آقا مصطفی علاقه داشتند @mesle_mostafa
روز سوم فروردین مصادف بود با ایام فاطمیه ، عازم کرمان شدیم با چند خانواده دیگر از همرزمان آقا مصطفی . در طول مسیر چون من حالم خوب نبود خیلی توقف میکردیم .تقریبا ساعت ۹ تا ۱۰ شب رسیدیم،مستقیم رفتیم بیت الزهرا کرمان (منزل حاج قاسم سلیمانی که حسینه درست کرده بودند و بیت الزهرا نامگذاری کرده بودند و هر سال ایام فاطمیه مراسم داشتند )وقتی وارد حسینیه شدیم مراسم تموم شده بود. با خانواده حاج قاسم سلام و علیک کردیم سفره شام پهن بود نشستیم سر سفره یکباره حاج قاسم با لهجه زیبای کرمانی صدا کردند: خانم سید ابراهیم ،خانم سید ابراهیم .دست فاطمه خانم رو گرفتم رفتم نزدیک پرده ای که بین خانم ها و آقایون بود.حاج قاسم کنار آقا مصطفی ایستاده بودند.گفتند: خوبی دخترم؟ گفتم: الحمدلله گفتند: ما سید ابراهیم خیلی دوست داریم، سید که شما رو اذیت نمیکنه؟ بعد هم رو کردند به آقا مصطفی گفتند این مدتی که کرمان هستیدکجا میمونید؟ آقا مصطفی چیزی نگفتند. بعد حاج قاسم صدا زدند حاج حسین کجاست؟ (حاج حسین بادپا) حاج حسین بادپا اومدند کنار حاج قاسم ایستادند سلام و علیک کردیم . بعد حاج قاسم رو به حاج حسین گفتند: هوای سید ابراهیم داشته باش؛ حاج حسین با یه ذوقی آقا مصطفی رو بغل کردند و گفتن خیالت راحتی حاجی چند روزی که کرمان بودیم،از بهترین و شیرین ترین روزهای عمرمون بود در کنار خانم بادپا استقامت رو یاد میگرفتم وقتی آقا مصطفی و حاج حسین از شهادت میگفتند من فقط اشک میریختم و خانم بادپا با اینکه دلش میگرفت اما محکم میگفتن چی بهتر از شهادت و من متعجب بودم . @mesle_mostafa
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ چند روزی که کرمان بودیم وقتی این شدت علاقه بین آقا مصطفی و حاج حسین بادپا رو میدیدم تعجب میکردم؛ چطور جنگ میتونه دو نفر از دو نسل،با اختلاف سنی زیاد از دو عالم متفاوت رو اینطور عاشق هم کنه . با خانم بادپا و آقای بادپا میرفتیم میهمانی توی مسیر کوهستانی وقتی زمان اذان ظهر شد حاج حسین رو به آقا مصطفی، گفتن: بمونیم نماز بخونیم بعد بریم ؟ آقا مصطفی هم گفتن آره؛ من با تعجب نگاه میکردم وسط این جاده که حتی جای صافی هم نداره چطور روی سنگها نماز بخونیم ؟ آقا مصطفی نگاهی کرد متوجه تعجب من شدن بعد با خنده گفت: اینجا که خوبه تیر و ترکشِ دشمن نیست توی میدون جنگ وسط تیر و ترکشی که میترسیم الان تیکه تیکه بشیم حاج حسین بدون پوتین انگار توی خونه نشسته راحت نماز جماعت میخونه بعد حاج حسین هم با لبخندی گفت : افوض امری الی الله (این تکه کلام حاج حسین بادپا بود ) کل مسیر آقا مصطفی با حاج حسین تحلیل مسائل روز،جبهه مقاومت و ..... داشتند و من در کنار خانم بادپا از دوری و ترس شهادت آقا مصطفی میگفتم و اشک میریختم در واقع کار خدا بود که من کمی از استقامت و بزرگی خانم بادپا یاد بگیرم چطور ممکنه خانمی با این همه علاقه به همسرش راهیش کنه برای رفتن خودش به حاج قاسم بگه که اجازه بدید همسرم بره این فقط یه عشق بود عاشقی که نمی تونِ بی تابی همسرش رو ببینه خودش اذیت میشه که همسرش به آرزوش برسه کلاس خوبی بود برای من @mesle_mostafa۷
یک شب وقتی از بیت الزهرا برگشتیم خونه حاج حسین عادت داشت سریع تلویزیون رو روشن میکردند و فقط شبکه خبر . زیر نویس شبکه خبر اعلام جنگ یمن رو میداد. آقا مصطفی با دلهره و نگرانی نشست کنار حاج حسین ،گفت:حاجی چی میشه الان، چه کنیم ؟سوریه ؟یمن ؟ حاج حسین با آرامش خاصی گفت: هیچی چی میخواد بشه .... نگران نباش افوض امری الی الله انقدر آرامش برای من قابل درک نبود. بعد ها وقتی آقا مصطفی از حاج حسین تعریف میکرد،میگفت حاج حسین اوج توکل و اعتماد به خدا بود، که این اعتماد به خدا باعث نترس بودن و شجاعتش بود . موقع خداحافظی و برگشت ما از کرمان حاج حسین متوجه ناراحتی و نگرانی من شده بودن ،رو به من گفتن مامان محمد علی، نگران نباش سید ابراهیم فعلا نمیاد سوریه کنار شما هستن تا محمد علی به دنیا بیاد .
شب ۱۲ فرودین ۱۳۹۴ آقا مصطفی با ذوق اومد خونه . گفت :حاج حسین صبح میرسه تهران گفتم :با خانواده؟ گفت:نه میخواد بیاد که برن قم خونه شهید صابری و بعد غروب برن سوریه؛ نگرانی من هزار برابر شد ... نکنه آقا مصطفی هم بره؟ وقتی آماده میشد بره فرودگاه از استرس گفتم: منم میام؛ گفت:نه گفتم: راستش میترسم تو هم بری! با خنده ای بلند گفت:نه نگران نباش فعلا هستم . صبحانه رو آماده کردم سفره رو چیدم حاج حسین و آقا مصطفی اومدن صبحانه خوردن، بعد از یکی دو ساعت ؛ آقا مصطفی اومد تو اتاق گفت: حاج حسین میخواد بره؛ میخواد از شما خدا حافظی کنه . اومدم جلوی در باز هم حاج حسین حرفهای خدا حافظی کرمان رو تکرار کردن. (مامان محمد علی نگران نباش سید ابراهیم میمونه تا محمد علی به دنیا بیاد.) من هم که میدونستم حاج حسین یکی از فرمانده های آقا مصطفاست ،خوشحال بودم اگه آقا مصطفی هم بخواد بره، حاج حسین اجازه نمیده. آقا مصطفی و حاج حسین روز سیزده فرودین رفتند قم حاج حسین تاکید داشتن که حتما خدمت مادر و پدر شهید صابری برن. و بعد هم غروب رفتن فرودگاه آقا مصطفی بعد از بدرقه حاج حسین وقتی برگشتن خونه خیلی ناراحت بودن که نتونستن برن سوریه و این ناراحتی ، توی چهره همیشه شاداب آقا مصطفی مشخص بود . آقا مصطفی نمی تونست تحمل کنه از این سفره پهن شده دور باشه . روز ۲۱ فرودین سال ۹۴ مجدد رفت سوریه؛ من تو اوج نگرانی و استرس دلگرم بودم به حرفهای حاج حسین که حواسش به آقا مصطفی هست . بعد ظهر روز ۳۱ فرودین با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار شدم شماره خانم بادپا بود! جواب دادم ، با استرس گفتن :شما از سید ابراهیم خبر دارید ؟ گفتم :دیشب صحبت کردم خوب بودن. گفتن:امروز خبر ندارید ؟ گفتم:نه چطور! با نگرانی گفت:از صبح دلشوره دارم نگرانم هیچ خبری هم ندارم. گفتم :چشم اگر خبری گرفتم اطلاع میدم شما هم اگه خبری گرفتید به من بگید؛ نگرانی خانم بادپا من رو نگران کرد. به آقا مصطفی پیام دادم جواب نداد. از نگرانی به همه دوستای آقا مصطفی پیام دادم ؛شاید یک نفر جواب بده. بعد از چند ساعت نگرانی ؛ یکی از دوستانشون جواب داد:سید خوبه بادمجون بمِ،آفت نداره؛ با اصرار من گفتن :فقط یکم مجروح شده . الان زنگ میزنم باهاش صحبت کنید. بعد از چند دقیقه آقا مصطفی پشت خط بود .بعد از احوال پرسی ،گفت :حاج حسین جاموند. گفتم :چی ؟ جاموند یعنی چی؟ گفت:شهید شد پیکرش موند؛ نتونستیم بیاریمش. من مونده بودم چی بگم چهره خانم بادپا ،احسان ۷ ساله ،فاطمه ... چی بگم؟ خانواده ش چه کنن؟ گفتم:شاید دروغه؟شایعه ست؟ آقا مصطفی با بغضی عجیب گفت :کاش دروغ بود .ولی خودم دیدم . تکفیریا عکس گذاشتن توی سایت ها. حاج حسین بادپا جانباز دفاع مقدس شب اول رجب شهید جاوید الاثر مدافع حرم شدند.... ای شهدا از شما یاد کردیم شما هم یاد ما باشید دعاگوی ما باشید ما در منجلاب دنیا گرفتاریم و محتاج دعای شما... @mesle_mostafa