چرا برای اینها قیمت دلار و سکه مهم نیست؟ چون با خدا در حال معامله اند. دربند نرخ دلار نیستند تا سودوسرمایه را گسترش دهند، به تجارتی روی آورده اند که در آن «هیچ زیانی» نیست.
نگران امن و آرامش در زندگی نیستند، نگرانند که مبادا گرفتار زندگی از نوع چارپایان شوند و به عافیتجویی برسند.
"Hamed Sarrafpour"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 حجت الاسلام انصاریان:« جوونا
این ماه، ماه عشق بازی با معشوقه،
درب خونش بازه، رسیدن به خدا
۵۰ سال وقت نمیخواد...»
6.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥این فیلم چند دقیقه قبل از شهادت شهید #غلامحسین_اسلامی_فرد ضبط شده است.
او در ۲۵ سالگی به تاریخ ۱۳ بهمن ۱۳۶۵، به درجه شهادت نائل شد.
همچنین شهید #فرج_اله_رستگار در تاریخ ۴ خرداد ۶۷ به درجه شهادت نائل آمده است.
🌷 به چهره اش که بر اثر چند روز درگیری شدید با دشمن زیر انفجار توپ و خمپاره و دود، سیاه شده است، نگاه کنید؛ ذره ای ترس؛ آشفتگی، منت، طلبکاری می بینید؟؟
🌷این همه آرامش و شادابی از کجاست؟
🌷هر وقت خواستیم جمهوری اسلامی و این کشور را قضاوت کنیم، باید یاد این افراد بیفتیم؛ این انقلاب را با این افراد بشناسیم...
5.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺روايت تكاندهنده رهبرمعظم انقلاب از شفا گرفتن فرزند مرحوم الهی قمشهای در نوزادی
♦️ ناگهان رسیدم به حضرت علیاصغر وتشنگی علی اصغر(علیهالسلام) به ذهنم رسید بچه سه چهار روز است شیر نخورده...
انتشار به مناسبت ولادت با سعادت باب الحوائج شش ماهه امام حسبن (ع)
✍هفت یا هشت سالم بودم، با سفارش مادرم برای خرید میوه و سبزی به مغازه محل رفتم. اون موقع مثل حالا نبود که بچه رو تا دانشگاه هم همراهی کنن! پنج تومن پول داخل یه زنبیل پلاستیکی قرمز رنگ که تقریباً هم قد خودم بود با یه تکه کاغذ از لیست سفارش... میوه و سبزی رو خریدم کل مبلغ شد 35 زار. دور از چشم مادرم مابقی پول رو دادم یه کیک پنج زاری و یه نوشابه زرد کانادا از بقالی جنب میوه فروشی خریدم و روبروی میوه فروشی روی جدول نشستم و جای شما خالی نوش جان کردم.
خونه که برگشتم مادر گفت مابقی پولو چکار کردی؟ راستش ترسیدم بگم چکار کردم، گفتم بقیه پولی نبود... مادر چیزی نگفت و زیر لب غرولندی کرد منم متوجه اعتراض او نشدم. داشتم از کاری که کرده بودم و کسی متوجه نشده بود احساس غرور میکردم اما اضطراب نهفته ای آزارم می داد. پس فردا به اتفاق مادر به سبزی فروشی رفتم اضطرابم بیشتر شده بود. که یهو مادر پرسید آقای صبوری میوه و سبزی گران شده؟ گفت نه همشیره. گفت پس بقیه پول رو چرا به بچه پس ندادی؟ آقای صبوری که ظاهراً فیلم خوردن کیک و نوشابه از جلو چشمش مرور میشد با لبخندی زیبا روبه من کرد گفت : آبجی فراموش کردم ولی چشم طلبتون باشه. دنیا رو سرم چرخ میخورد اگه حاجی لب باز میکرد و واقعیت رو می گفت به خاطر دو گناه مجازات می شدم، یکی دروغ به مادرم یکی هم تهمت به حاج صبوری!
مادر بیرون مغازه رفت. اما من داخل بودم. حاجی روبه من کرد و گفت: این دفعه مهمان من!
ولی نمی دونم اگه تکرار بشه کسی مهمونت میکنه یا نه؟! بخدا هنوزم بعد 44 سال لبخندش و پندش یادم هست! بارها باخودم می گم این آدما کجان و چرا نیستن؟ چرا تعدادشون کم شده آدمهایی از جنس بلور که نه كتاب های روانشناسی خوندن و نه مال زیادی داشتن که ببخشند؟ ولی تهمت رو به جان خریدن تا دلی پریشون نشه...!