«فإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا…»
به یادآر... آنشبی که با بغض و گریه سر کردی... هر ثانیهاش، هزارسال میگذشت. انگار شب را پایانی نبود، اما سپیدهدم با تلنگر آفتاب بیدار شدی، غم را از صورتت تکاندی و نفس عمیقی کشیدی…
از جایت بلند شدی و ایستادی تا قـویتر از روزهای قبل تلاش کنی. غصهها همینقدر کـوتاهند و سختیها و انتظار همینقدر زودگذر…
تمام شبها صبح میشوند فقط کمی صبر میخواهد…
و تو در تمامی این لحظات از او کمک میخواستی از اویی که دلت آرام میگرفت از بودنش و گاهی صبرت را نذر ظهورش میکردی!
#دلنوشته_مهدوی
@mimmim1401