eitaa logo
🌱نوشته‌های میرمهدی
1.1هزار دنبال‌کننده
795 عکس
390 ویدیو
9 فایل
📌یارب؛ نظر تو برنگردد! 💠مهدی عربی «میرمهدی» طلبه بسیجی، نویسنده. سعی می‌کنم جز حق نگویم! «انتشار مطالب صرفا با نام نویسنده» 🔹ارسال پیام به #میرمهدی @mirmahdiarabi 🔸آزادنویسی‌ها و پاسخ به ناشناس @mirmahdi313
مشاهده در ایتا
دانلود
صبحتون بخیر🌿🌸 بفرمایید چای😊 📍موقعیت تصویر: حرم مطهر رضوی، باغ رضوان 📝نوشته‌های میرمهدی @mirmahdi_arabi
تا کی تاریکی؟!
سیل برد مارو که😆
چه بارونی الحمدلله
ساعت ۱۴:۴۵ ، آسمان شهر مشهد تاریک شد روشن شدن سیستم روشنایی حرم مطهر رضوی @mirmahdi_arabi
💢تا الان چند تا فوتی داشته سیل مشهد. ظاهرا پنج نفر در کوچه سپاه 69 فوت کردن که بر اثر یک اتفاق بوده که یک دیوار آستان قدس مانع آب شده و یکهو تخریب شده و حادثه وحشتناکی پیش اومده، در حال حاضر نیرو های بسیج مردمی، و شهرداری و انتظامی در محل در حال خدمت هستن و چهار نفر هم در زیر پل میدان انقلاب در آبگرفتگی فوت کردن که نیروهای امدادی متخصص باز هم در حال جستجوی مفقودین احتمالی هستند. براشون دعا کنید و برای رفتگان فاتحه بخونید. 🔻و بعضی از عزیزان دیگر هم خونه‌هاشون دچار آسیب شده که امشب در مساجد و بعضی منازل دیگر اقامت دارن. بهتره هممون استغفار کنیم که خدا بهمون رحم کنه خیلی بعید نیست که این سیل از گناهان ما نشأت گرفته باشه... الان هم دوباره بارون گرفته. 26 اردیبهشت ماه ساعت 23:59 @mirmahdi_arabi
🌱نوشته‌های میرمهدی
💚 #داستان_جوجه_شیخ 3⃣ #قسمت_سوم 🔸این چند روز خیلی زود گذشت و موعد مصاحبه فرا رسید، کم کم داشت آماده
💚 4⃣ 🔸آرام آرام و با استرس از پله‌ها در حال بالا رفتن بودند که یکهو خودشان را در آیینه‌ای سرتاسری دیدند، علی و مهدی کنار هم ایستاده بودند و به آینه نگاه می کردند نوجوان بودند و ریش و سبیلی به صورت نداشتند، قد مهدی کمی بلندتر از قد علی بود، به طبقه اول رسیده بودند. سالنی کوچک اما تر و تمیز، داخل سالن یک کلاس که دیواره‌های شیشه‌ای داشت قرار گرفته بود. 🔹 بچه‌های هم سن و سال خودشان گروه گروه در سالن نشسته بودند و در حال گپ و گفت و شوخی بودند، کفِ سالن موکتهای نرم و لطیفی پهن شده بود و هوای مطبوع و متعادلی آنجا را احاطه کرده بود، مدام عطرهای خوشبویی که بیشتر در حرم‌های مقدس به مشامش خورده بود در آن فضا استشمام می‌کرد. برایش جالب بود، بعضی از نوجوان‌هایی که آمده بودند برای مصاحبه طلبگی، اصلا تیپ‌شان مذهبی نبود. با علی گوشه‌ای نشستند که طلبه‌ای با محاسن بلند و شانه کرده به آنها نزدیک شد، بعد از سلام گرمی مشخصات آنها را پرسید و گفت لطف کنین و همین جا منتظر بمونین تا نوبت شما بشه. 🔸علی و مهدی هر دو یک گوشه نشسته بودند، بعد از چند دقیقه مهدی دستشویی‌اش گرفت، مهدی خجالتی بود به علی گفت:«بی‌زحمت از این آقایه بپرس دستشویی‌هاش کجایه!» علی هم گفت:« خب خودت بپرس» اما مهدی گفت:« زشته پاشو» علی بلند شد و رفت سمت آن مرد و پرسید و آمد، با اشاره دست به مهدی گفت:«از اون پله‌های اون ورِ سالن برو پایین و بعد سمت چپ». از پله‌های آهنی (که با موکت‌ نرمی فرش شده بود) و در آن سمت سالن قرار داشت پایین رفت، حیاطِ خیلی کوچکی در آنجا قرار داشت که سمت چپش دو دستشویی بود. 🔹 بعد از برگشتن از دستشویی، وارد سالن که شد با تعجب به علی نگاه کرد، علی و همه نوجوانانی که داخل آن سالن بودند در حال بگو و بخند بودند، همه نوجوانان دورِ علی نشسته بودند و علی داشت برایشان جوک تعریف می‌کرد. علی کلا زود ارتباط می گرفت خوش اخلاق و طنز بود البته چهره و صدای جذابش هم بی‌تاثیر نبودـ مهدی آهسته آمد و یک کناری نشست اما علی تا متوجه نشستن مهدی شد شروع کرد به معرفی مهدی، به آنها گفت: «بله ایـ مهدی آقا رفیق مایه، از ما باحال تره اما رو نِمُـکُـنِه، مداح هم هست وبعد خطاب به مهدی گفت:« داداش یه دهن بخون حال کنن» مهدی کمی خجالت کشیده بود، گفت:« ببخشید،لطفا نه» علی هم گفت:« عِب نِدِرِه پس ذکر بُگو» علی شروع کرد به خواندن خودِ علی هم مداح بود و صدای گرم و مخملی داشت. 🔹اولش مهدی برایش ذکر نگفت که علی مکث کرد و گفت:« ذکر بگو دیگه»و دوباره شروع کرد به خواندن اینبار مهدی هم برایش ذکر حسین حسین گفت و علی هم مثل یک مداح حرفه ای در حال خواندن بود. بعد از خواندن، بچه‌های دیگر علی را تشویق کردند و گفتند «خیلی عالی خوندی»! علی برگشت و به دیگر بچه‌ها گفت:« شما هم جوک تعریف کنین دیگه» بچه‌ها از یک کنار شروع کردند به لطیفه تعریف کردن،جالب بود هر کدام لهجه متفاوتی داشتند، یکی سبزواری بود، یکی تربتی، یکی قوچانی و کرمانج، یکی جغتایی، و غیره... خلاصه از شهرهای مختلفی آمده بودند و البته از مشهد هم چند نفری بودند. 🔸یکی از بچه ها از جمع جدا بود و مدام زیر لب داشت سوره‌هایی که باید امتحان می‌داد را از حفظ مرور می‌کرد بی‌قرار و پر از استرس بود، علی صدایش زد و به او گفت:«چرا اینقدر استرس دِری؟؟ چیزی نیس برارِ گُلُم، یگ امتحانِ دگه» آن پسرک با استرس و هیجان جواب داد:«آره چیزی نیست، وقتی بری داخل یه سوالایی میپرسن که سرت سوت میکشه. عموی من مدیر حوزه علمیه شهرمونه بهم گفته که چه خبره» با این سخنان علی و جمع اطرافش استرس گرفتند و پراکنده شدند تا آنها هم کمی مرور حفظ کنند و برای سوالات احتمالی پاسخی بیابند یکی یکی بچه ها را صدا می‌زدند داخل. 🔹اولین نفر که از اتاق بیرون آمد بچه‌ها ریختند دورش و پرسیدند چه جوری بود؟! توضیح داد و گفت:« پدر آدمو و در میارن سه تا شیخ روبروت میشینن و نوبتی سوال پیچت میکنن» بچه ها پرسیدن مثلا چه سوالهایی میپرسن؟! پسرک گفت:« مثلا میپرسن مداح مورد علاقت کیه؟ کارِ مجلس شورای اسلامی چیه؟ کار قوه مقننه چیه؟! چرا میخوای بیای حوزه؟! و... مهدی در دل خود با خدا صحبت کرد و می‌گفت:«خدایا خودت هرچی خیره همونو درست کن» و بعد امام زمان نجوا کرد و گفت:« آقا من می‌ترسم اما همه چیز دست خودتونه! آقا جان اگه شما بخواین همه چیز درست میشه و من میام حوزه شما فرمانده‌ هستین... ادامه دارد... ✍ @mirmahdi_arabi
می خواست زمین بوسه زند برکت را از ابر فرو ریخت ، خدا رحمت را هرجا که مبدل شده رحمت به عذاب دیدیـم فقط «سوء مدیریت» را پ ن: در این شعر به نکته دقیقی اشاره شده حقیقتا زمان بارش اونقدر هم زیاد نبود و اصلا نباید چنین رخدادی اتفاق میوفتاد همجنان که در نقاط دیگر مشهد اتفاقی نیوفتاد، در این نقاط (سیدی 69 و زیر پل انقلاب) هم این اتفاقات نتیجه کوتاهی‌ها و بی‌توجهی‌های برخی مسئولین قبلی و برخی مسئولین فعلی هست که باید به قوه قضائیه معرفی بشن. البته باز هم متشکریم از اون مسئولینی که در دقایق اولیه در محل سیل زده حاضر شدن. و ظاهرا در بعضی روستاهای اطراف مشهد هم اتفاقات ناگواری افتاده که امیدوارم بخیر بگذره. ✍ 📝نوشته‌های میرمهدی @mirmahdi_arabi