eitaa logo
🌱نوشته‌های میرمهدی
1.2هزار دنبال‌کننده
784 عکس
370 ویدیو
9 فایل
📌یارب؛ نظر تو برنگردد! 🔸مهدی عربی «میرمهدی» طلبه بسیجی اهل قلم. سعی می‌کنم جز حق نگویم! «انتشار مطالب صرفا با نام نویسنده» 🔹ارسال پیام به #میرمهدی https://eitaa.com/mirmahdi313/431 آزادنویسی‌ها و پاسخ به ناشناس👇 @mirmahdi313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه کلمه ی با مرامیِ رفـیق، کلاس مشتی گری شرکت کردم آسون بود،ولی سر این کلاس بدجوری عرق ریختم اما نه از سختی، از خجالت از مرام رفیقام از لطف زیادشون از آقایی کردناشون چقدر دوستون دارم رفقا بمولا عشقین دوستون دارم ✍️ ❤️تقدیم به همه رفقام ــــــــــــــــ @mirmahdi_arabi
هدایت شده از میرمهدی عربی
📌روضه هفتگی ایام زیارت مخصوص امام رضا علیه السلام شهادت امام رضا به روایت ۲۳ ذی القعده سخنران: حجت الاسلام و المسلمین شیخ علی مهدوی مداح: کربلایـی میرمهدی عربی زمان: پنجشنبه 2 تیر ماه بعد از نماز مغرب و عشا مکان: پورسینا 50/3 مسجد چهارده معصوم (علیهم السلام) ـــــــــــــــــ @mir_mahdi_arabi
مثل شهدا معبر نزدیم که الان واسمون کلاس مهارت ارتباط میذارن ـــــــــــــ @mirmahdi_arabi
بسم الله الرحمن الرحیم 💚 📚داستان ــ بِکش عزیزمـ، بکش دیگه، آقا با شمام ها! میخوای بکشی بکش مردم معطلن بزرگوار ــ آخ بیا بیا، ببخشید حواسم پرتِ (زیر لب ادامه داد) جمالِ خلق خدا شد. سوپر مارکت شلوغ و مملوء از جمعیت بود، صادق که کارتش را کشید پلاستیک را برداشت و از مغازه خارج شد، حس و حالش نمناک بود، واضح ترش یعنی با سرعت حرکت می کرد که به خانه برسد و دبیلیو اش را بریزاند، به خانه که رسید وسایل ها را گذاشت، می خواست وارد دستشویی شود که متوجه شد از شانس بدش دستشویی را حاج مراد، پدربزرگش قُرق کرده، می دانست حاج مراد دستشویی هایش حسابی طول می کشد عصبی شد، دیگر حوصله نداشت به درِ توالت زد،زبانش را فشرد و گفت: ــ بابابزرگ جان بیا بیرون، داره میریزه حاج مراد که کمی طنز و اهل حال بود به صادق گفت: ــ صادق جان همونجه کِنارِ باغچه بیشین دگه، تو که هنو بچه ای صادق داشت دهانش را باز می کرد که خودش را کنترل کرد و چیزی نگفت، دو دقیقه ای با فشار حداکثریِ وارده بر خودش مقابله کرد که بالأخره پدربزرگ تشریف فرما شدند. صادق از دستشویی که برگشت خداقوتی به پدربزرگش نثار کرد و به خواهر و مادرش هم سلامی پر انرژی گفت پدربزرگ که شوخی اش گرفته بود، تصمیم گرفت با صادق جان شوخیی کند که در طی ۹۲ سالِ گذشته ی عمرش روی کسی انجام نداده... این داستان ادامه دارد... ــــــــــــــــــــــــــــ ✍نوشته های میرمهدی @mirmahdi_arabi
🌱نوشته‌های میرمهدی
بسم الله الرحمن الرحیم 💚 📚داستان #حمام_زوری #قسمت_اول #میرمهدی ــ بِکش عزیزمـ، بکش دیگه، آقا با ش
📚داستان پدر بزرگ که شوخی اش گرفته بود، تصمیم گرفت با صادق جان شوخیی کند که در طی ۹۲ سالِ گذشته ی عمرش روی کسی انجام نداده باشد لبخند مرموزی می زد، دخترش یعنی مادر صادق را صدا زد و گفت: _صدیقه جان یَک دور چایی مشتی بیریز وردار بیار، عشق کُنِم دورِ هم صدیقه خانم هم با لبخندی زیبا و با محبت جوابِ پدر را داد،در ضمن صدیقه خانم خیلی خانم کم حرف، خوش اخلاق و با دقت است. حاج مراد در حالتِ لم داده در فکر بود که چه شوخیی با صادق کند که حسابی به او بخندد، یاد زمان زنده بودنِ زنش بی بی نازی افتاد که چه شوخی های با حالی با او می کرد، یکی از شوخی هایش یادش آمد که در آن زمان وقتی بی بی نازی در توالت بوده یک سطل بزرگِ پرآب را از بالای دیوار توالت روی سرِ بی بی نازی ریخته و بی بی نازی هم آخی بلند گفته و حاج مراد هم کلی به او خندیده، بعد از چند دقیقه که بی بی نازی با سری خونی از توالت آمد حاج مراد خیلی نگران شد و به خود پیچید _خااک به سَرُم، نازی جونُم چیشده چیشده مگه یادش می آید در آن هنگام هم نمی دانسته بخندد یا گریه کند از این قضیه قسمتِ بالای پیشانی و نزدیک جایگاه رشد موی بی بی شکسته بود، دستمالی آورد و پیشانی و سرِ بی بی نازی را بست، کمی که بی بی نازی را آرام کرد، با محبت اورا در آغوش فشرد و بوسه ای بر سر او زد، همین که دید حالِ بی بی کمی خوب شده با لبخندی همراه خجالت از بی بی پرسید: _چِکار رفت مگه حاچ خانوم؟! بی بی هم که با اخم به حاج مراد نگاه می کرد تعریف کرد: _تو او همه آب رِ که رو سرِ مو خالی کِردی یَوقت با پیشونی خوردُم به ایـ سنگِ مستراح خدا بُگُم چیکارت نکنه یره با ایـ دیوانه بازی هات مرد، آخه مگه نگُفتُم با مو از ایـ شوخی خرکیا نکو، هنو جای سوزنی که از شوخیِ قبلیت تو کمرُم رفت درد مُکُنه، آخه تو چه... حاج مراد میان کلام بی بی پرید و گفت: خو تقصیرِ خوتّه، یادت نیس او روز چطور مورِ ترسوندی داشتُم سکته مِزَدُم آخه آدم از خواب که پا مِشه نباس اوطور اذیتش کرد نازی جان خلاصه حاج مراد با قهقهه می خندد که صادق به شانه اش می زند و می گوید: _بابابزرگ بیا بِرِم سفره پهنه، کجایی مثلِ اینکه فضایی بابابزرگ جان حاج مراد انگار از صحبتِ صادق چیزی را متوجه شد، گل از گلش می شکفد و بشکن زنان دوباره می خندد و یادِ جعفر فضایی می اُفتد و تریاک های نابش، صورتش گل می اندازد و حسابی خوشحال می شود که دست مایه شوخیِ جدیدش فراهم و آماده شده دستش را دورِ گردنِ صادق می زند، حالتِ رفیقانه ای می گیرد و با خنده ای شیطانی می گوید: _ماشاالله پسرِ گُلُم، چقد مو دوسِت دِرُم ها ها ها... این داستان ادامه دارد... ــــــــــــــــــــــــــــ ✍نوشته های میرمهدی @mirmahdi_arabi
Picsart_22-06-26_18-53-39-651.jpg
2.28M
لطفا نشر دهید🌹🌱 ــــــــــــــــــــــــ @mirmahdi_arabi
🌱نوشته‌های میرمهدی
📚داستان #حمام_زوری #قسمت_دوم #میرمهدی پدر بزرگ که شوخی اش گرفته بود، تصمیم گرفت با صادق جان شوخیی
📚داستان دستش را دورِ گردنِ صادق می زند، حالتِ رفیقانه ای می گیرد و با خنده ای شیطانی می گوید: _«ماشاالله پسرِ گُلُم، چقد مو دوسِت دِرُم ها» صادق هم به پدر بزرگش می گوید: _«باباجون باز چی مخِی از مو» حاج مراد پاسخ می دهد: _«مو خودته دوس دِرُم مشتی» بوی غذای خوشمزه مادر فضای خانه را پر کرده، سفره زیبایی پهن است و مادر از آن قورمه سبزی های عالی پخته است. پدربزرگ هم دست از پا نمی شناسد و بدون شستن دست ها سر سفره می نشیند و صادق هم کنار او جاگیر می شود، غافلگیرانه پدربزرگ با آرنجش به پهلوی صادق می زند و می گوید: _«یَرِگِه وَخی دستایِ کیثیفِته بُشور» صادق هم از سر مجبوری بلند می شود، شلوار کردی اش را بالا می کشد ابروانش را پایین می کشد، می خواهد به پدربزرگ جوابی دهد اما یادِ تعهدش به خودش می افتد که اگر به بزرگتر بی احترامی کند باید خودش را به مدت دو دقیقه غِلغلک دهد، از آن قلقلک هایی که تا لب دستشویی آدم را می برد خلاصه صادق با عجله دست هایش را با آب خالی می شوید و سر سفره می نشیند و تند تند شروع به خوردن قورمه سبزی های لذیذ مادر می کند، در حال خوردن است که با دهان پر به مادر می گوید: _«مممامان چی چخچخی شده، دمت گرم بمولا» در پاسخ مادر لبخندی می زند و می گوید: _«لطف داری پسرم، نوش جونت» پدر صادق را نگاه می کند و با سکوت خود به او می گوید: _«چقد تو پِلَشتی آخه» به غذا خوردن ادامه می دهند و پدربزرگ دائم در فکر است که جعفر فضایی را از کجا می تواند پیدا کند با خود کلنجار می رود که آیا با تریاک شوخی کردن خوب است یا نه اصلا صادق آنقدر ها هم جنبه دارد یا نه لبخندی می زند و در دل می گوید: _«ها بّابا صادق بِچه ی پوس کُلفتیه» حاج مراد غذا را که خورد تصمیم دارد... این داستان ادامه دارد... ـــــــــــــــــــــــــــ ✍نوشته های میرمهدی @mirmahdi_arabi
میدونستی من دوسِت دارم حتی اگه تو رو زیاد نشناسم، چون مسلمونی😍 تازه شیعه هم هستی عزیزم خیلی خیلی دوسِت دارم دل به دل راه داره 😘😍❤️ ــــــــــــ @mirmahdi_arabi
شیطون میگه: تو چقد باحالی یکم دیگه نمک بریز بعد نمک میریزی و ضایع میشی میگی: ای خدا چرا من، چرا من باید خُنَک بشم ــــــــــــ @mirmahdi_arabi
🌱نوشته‌های میرمهدی
شیطون میگه: تو چقد باحالی یکم دیگه نمک بریز بعد نمک میریزی و ضایع میشی میگی: ای خدا چرا من، چرا
رفیقِ خنگت میگه:_با همون لباسا بیا بریم ورزش کنیم خاکی باش بابا_ ورزش میکنی و لباست پاره میشه به بابات میگی: _بابا ینی من باید لباسای پاره بپوشم؟!!!_ ــــــــــــ @mirmahdi_arabi
🌱نوشته‌های میرمهدی
"روزهای زوج، حوالی ساعت ۲۱" #داستان_حمام_زوری #میرمهدی ــــــــــــ @mirmahdi_arabi
سلام و تسلیتِ شهادت امامـ جواد «علیه‌السلامـ» به دلیل شهادت آقا جوادالائمه امشب داستان حمام زوری گذاشته نمیشود إن شاءالله جمعه شب در خدمت عزیزان هستیم. ـــــــــــــ @mirmahdi_arabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از میرمهدی عربی
روضه هفتگی به مناسبت شهادت حضرت امام جواد علیه السلام «زیارت عاشورا، سخنرانی، روضه» سخنران: حجت الاسلام شیخ علی مهدوی مداح: کربلایی میرمهدی عربی زمان: پنجشنبه 9 تیرماه بلافاصله بعد از نماز مغرب و عشا مکان:پورسینای 50/3 مسجد چهارده معصوم علیهم السلام خواهران و برادران ـــــــــــــــــــــــ @mir_mahdi_arabi
_رخصت بده تا خودم و خودتو بالا بکشم _تو بالا نیستی که منو بالا بکشی کوهِ‌ها _ولی علمشو دارم،آموزش زیاد دیدم، _منم آموزش دیدم اما تجربه لازمه! _نه من میخوام از امروز حرکت کنم و بالا برم _پس بیا از تپه شروع کنیم ــــــــــــ @mirmahdi_arabi
🌱نوشته‌های میرمهدی
📚داستان #حمام_زوری #قسمت_سوم #میرمهدی دستش را دورِ گردنِ صادق می زند، حالتِ رفیقانه ای می گیرد و
📚داستان حاج مراد قصد دارد بعد از اتمام غذا شماره تماس جعفر فضایی را از توی موبایل دو‌صفر یازده‌اش پیدا کند. احوال او را جویا شود، با او کمی اختلاط کند و کمی یاد زمان جاهلیتش کند، پدربزرگ هنوز غذایش تمام نشده که صادق غذایش را تمام کرده و می خواهد نوشابه کوکاکولای خانوادگی باز کند، که ناگهان صدای شَتَرقی می آید، می‌بینیم که باز پدربزرگ در حال تربیت صادق است و به پشتِ دست او ضربه ای سوزناک می‌زند، به صادق اخم می‌کند و می‌گوید: _«مگه مو نگُفتُم ایقد نوشاب نکش بالا ایـ اولا دوما وقتی سر سرفه چندتا مشتی نِشِستَن یَگ تَشتی خودشه پخمه‌ نِمُکُنِه» صادق که از شدت سوزش تند تند دست روی دستش می‌کشد به پدربزرگ می‌گوید: _«شما نِگا کُنن از صُبه که همش موره ضرب و شتم مُکُنِن، فقط موره دیدِن توی ایـ خانه، همی نِگارِ نیگا کُنن با ایکه ایـ همه از بابا پول می‌گیره بازم همه دوسِش دِرَن، اما تا مو موخوام پول بیگیرُم شماها مِگِن:(ادای پدر را در می‌آورد و صدایش را کلفت می‌کند) تِ تِ تِ مو هم سِنّه تو بودُم یَگ خانوادَه رِ نون مِدادُم حالا تو تومبونِتَم... مادر با محبت سر نوشابه را باز می کند و برای صادق نوشابه می‌ریزد صادق هم بی‌درنگ لیوان را سر میکشد، پدربزرگ چپ چپ به صورت استخوانی صادق نگاه می‌کند و می‌گوید: _«چرا مثه ایـ قحطی زده ها مِمانه ایـ پسر» پدر دیگر نمی‌تواند جلوی خنده اش را بگیرد و پاقی می‌زند زیر خنده انگار همه جلوی خودشان را گرفته بودند، همه قهقهه می‌زنند از خنده پدربزرگ هم از فرصت سوء استفاده می‌کند و در اوج خنده‌اش یک پس گردنی آب‌دار به صادق می‌زند، صادق هم با لبخندی برای طبیعی کردن جواب پدربزرگ را می‌دهد و زیرکانه درِ نوشابه را باز می‌کند که پدربزرگ دوباره یک پس گردنی دیگر به صادق می‌زند خانواده که می‌بینند صادق از زیرکی‌اش به نتیجه نرسیده و ضایع شده دوباره پاقی می‌زنند زیر خنده پدربزرگ از پوست کلفتی نوه اش به وجد می‌آید و مطمئن می‌شود از گرفتن تریاک برای شوخی با صادق... این داستان ادامه دارد... ـــــــــــــــــــــــــــ ✍نوشته‌های میرمهدی @mirmahdi_arabi
_قربونت برم، می‌خوای چیکار کنی برا آقات؟! ـــــــــــــــــــــــــــ ✍نوشته‌های میرمهدی @mirmahdi_arabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیـرزن باشی! پاهایت ام اس داشته باشد کتفت شکسته باشد دستانت بلرزد ضعیف شده باشی شوهرت معتاد باشد بدهکار برنج و روغن باشی نان شب هم که نداشته باشی تازه کمی شبیه این پیرزن می شوی تازه اگر کنار خیابان هم نشسته باشی تازه اگر پشتیبانی هم نداشته باشی تازه اگر بی محلی هم دیده باشی تازه اگر به گدایی کردن هم افتاده باشی... خدا هدایت یا اگر صلاح می داند لعنت کند آن کسانی که مردم و این پیرزن را به این روز انداخته‌اند، خانواده و فامیل های بی وجدان را همسایه های نامسلمان را مسئولین بی عرضه را دزدان بی مروت را تحریم کننده های بی شعور را سلبریتی های ()غرب زده را ثروتمندان حرام خوار را و... اگر ما هم کمک نکنیم، یا در حد توانمان تلاشی نکنیم آهِ پیرزن ها آهِ نیازمندان گریبان ما را هم خواهد گرفت تازه اگر تا الان نگرفته باشد! 💔 . ـــــــــــــــــــــــــــ ✍نوشته های میرمهدی @mirmahdi_arabi
خب میگن روزگار نامرده اما تو روزگارمو هم سیاه کردی ـــــــــــــ @mirmahdi_arabi
_میگه بابا زبونم مو در آورد اینقدر از غرب نگو اینقدر سنگ اونا رو به سینه نزن _جواب میده برو موهای زبونتو لیزر کن اینکه اصلا خودِ غرب شده دیگه حرفی روش فایده نداره ــــــــــــ @mirmahdi_arabi
_می‌گفت غدیر خیلی مهمه باید حسابی بترکونیم! _گفتم مگه چیشده یه به امامت رسیدن حضرت علی بوده _جواب داد حضرت علی علیه السلام بگو، احترام بذار _گفتم باشه، حالا یکم از غدیر برام بگو _گوش دادم توضیحش رو، حرفاش به یک دقیقه نرسید تازه بعضی از نکته هاش رو هم الکی طول می‌داد بهش گفتم می‌تونی بازم توضیح بدی؟! _گفت نه دیگه،چون وقت که ندارم، برو مطالعه کن _گفتم باشه، خداحافظی کردیم، رفت ادامه بازیش رو انجام بده یاد یک حدیث افتادم حضرت محمد صلوات الله علیه و آله والسلم می‌فرمایند: در شب معراج دیدم کاروانی از شتران در حرکتند سوال کردم؛ ای جبرئیل این قافله از چه زمانی در حرکت است؟ گفت: از وقتی یادم می آید این قافله در حرکت است و تا قیامت هم در حرکت خواهد بود. دیدم کتب فراوانی بر روی این شتران است، پرسیدم این چه کتبی است که بار این قافله است؟ گفت: یا رسول الله، کتبی است که در آن کتب فضائل و مناقب علی بن ابیطالب علیه السلام نوشته شده است. چه حدیث زیبایی اونوقت ما چند دقیقه یاد داریم در مورد غدیر آقامون صحبت کنیم، یا اصلا چند دقیقه میتونیم در مورد خود آقامون حرف بزنیم؟! جای فکر داره. ـــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــ ✍نوشته‌های میرمهدی @mirmahdi_arabi