eitaa logo
گروه فرهنگی میثاق
689 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
2هزار ویدیو
59 فایل
مطالب ناب فرهنگی،مذهبی و... جنگ نرم،تهاجم فرهنگی،مهدویت و... ارتباط با ادمین @shahid_mohsen_hojaji_110
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷قسمت سوم🌷🌷 اسم تومصطفاست باد خبر را به گوش مادر بزرگ و پدر بزرگم رساند. آن ها که خانه شان چند کوچه آن طرف تر بود، خود را رساندند درمانگاه و در میان اشک و ناله و آه، پیشانی ام بخیه خورد. چندسال بعد که پدر از جبهه آمد به دلایل شغلی منتقل شد تهران. آمدند خیابان آزادی، خیابان استاد معین. اما من نیامدم، ماندم خانه مادربزرگ که صدایش میکردم عزیز. پیرزنی دوست داشتنی با صورتی گرد، قد متوسط و کمی تپل که من و سجاد، نوه های اولش بودیم و عزیز دردانه. مادربزرگ آن قدر دوستم داشت و دوستش داشتم که وقتی خانواده ام به تهران کوچ کردند، پیش او ماندم. خانه اش کوچک بود و جمع و جور، اما پر از صفا و صمیمیت. شب ها کنارش میخوابیدم و بوی حنای موهایش را به سینه میکشیدم. دست هایم را حلقه می کردم دور گردنش تا برایم قصه بگوید: قصه چهل گیس، ماه پیشونی، ملک خورشید و ملک جمشید. تا پیش دبستانی پیش او بودم. هر روز صبح زود برای نماز بیدار می شد. از لانه مرغ ها تخم مرغ برمی داشت،آب پز می کرد و همراه نانی که خودش پخته بود، لقمه پیچ می کرد و با مشتی نخودچی و کشمش یا چهار مغز، در کیسه ای می بست و کیسه را در کیفم می گذاشت و راهی ام می کرد. ظهر که زنگ می خورد می آمد دنبالم، از سرایدار تحویلم می گرفت و به قهوه خانه پدر بزرگ می برد. داخل قهوه خانه میز و صندلی های چوبی سبز رنگ بود و رادیوی چهار موج قدیمی که همیشه خدا روشن بود و پدر بزرگ در آنجا چای، کباب، لوبیا، زیتون پرورده و ماست چکیده می فروخت. بعد که می خواستم بروم کلاس اول دبستان, مرا به تهران آوردند. اسباب بازی هایم را همان جا گذاشتم، مخصوصا عروسکم، خانم گلی را، تا هر وقت برگشتم بتوانم با آن ها بازی کنم. سال اولی که به مدرسه رفتم، مدرسه ام در خیابان دام پزشکی بود. ما مستأجر بودیم. تهران را دوست نداشتم. دلم هوای شمال و آن باران های ریز ریز را داشت، همان هوایی که عطر مادر بزرگ را داشت. صدای دریا در گوشم بود و هوس گوش ماهی هایی را داشتم که وقتی به گوش می چسباندی، صدای دریا را می‌شنیدی. بابا خانه را عوض کرد و رفتیم خیابان هاشمی. چهار سال آنجا ماندیم. باز هم من و سجاد هوای شمال را داشتیم. تا پایان دبستان، هنوز امتحان های ثلث سوم تمام نشده می رفتیم مخابرات و به عزیز خبر می‌دادیم که بیشتر از یکی دو امتحانمان نمانده و بابا بزرگ را راهی کند. بابا بزرگ می آمد، یکی دو شب می ماند، بعد من و سجاد را برمی داشت و با خودش می برد شمال. ادامه دارد...✅
6.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😳😳صحبت عجیب حاج آقا راجع به یمن😳😳 🤲 بزرگان ما توصیه کردند اگر کسی گره داره برا بچه‌های یمن نذر کنه. کفالت تجمیعی هر یتیم یمنی ماهانه ۱۰ هزارتومان 🌙 شماره کارت رسمی کمک به کودکان یتیم یمنی نزد بانک سپه، به نام گروه جهادی اویس قرنی:
6273-8170-1007-2290
(روی شماره کارت بزنید کپی میشه) ‼️ جهت گرفتن کد کفالت و مشخصات یتیم‌ به شماره 09332675897 در ایتا، روبیکا یا بله پیام ارسال بفرمایید. ارسال در ایتا به شناسه @Habib72 ‼️ چگونه به گروه جهادی اویس قرنی اعتماد کنیم👇 https://eitaa.com/joinchat/4025090225Cd3bff2fb53 🔴 اینجا یمن است. تنها درگاه رسمی ارتباط با یمن https://eitaa.com/joinchat/1015808046C4da3eb31ef
🌷🌷قسمت چهارم🌷🌷 اسم‌تو‌مصطفاست باز خانه مادربزرگ بود و مرغ و خروس و اردک و تخم مرغ دو زرده و نان های دوبار تنور و بازی با غازها و اردک ها و خواندن کتاب و نشستن کنار درگاهیِ پنجره و تماشای بارانی که گرده افشانی می کرد و عطری غریب به سینه مان می پاشید. ((خونه ی مادر بزرگه، هزار تا قصه داره!)) خانه ای که فوقش هفتاد متر بود و حیاطش به زور دوازده متر، اما برای ما باغ بهشت بود. تابی فلزی گوشه حیاط بود که وقتی سوارش می شدیم، ما را با خود تا دل ابرها می برد. بازی ما بچه ها، هفت سنگ و قایم با شک و گرگم به هوا بود . عصرها زن ها روی ایوان خانه ها می نشستند و بساط چای به پا می کردند. مادربزرگ هم گاه خانه ی یکی از آنها می رفت یا دعوتشان می کرد که بیایند. در این دورهمی های زنانه روی چراغ خوراک پزی، شیرینی گوش فیل و خاتون پنجره و نان نخودچی می پختند. خانه مادربزرگ همیشه از تمیزی برق می زد. این تمیزی از او به مادرم هم ارث رسیده و حالا من هم سعی می کنم این مورثه را حفظ کنم. مادربزرگ برای نماز صبح که بلند می شد دیگر نمی خوابید. حیاط را آب و جارو می کرد، سفره صبحانه را می انداخت و با چای و نان و پنیر خانگی و گردو و حلوا ارده مغز دار، از همه پذیرایی می کرد. بعد موهایم را آب و شانه می زد. انگار با بافتنشان آرام و قرار می گرفت. این عادتش بود. مادر بزرگ سفره باز بود و مهربان. روزی نبود که خانه کوچکش رنگ مهمان را نبیند. شاید هم برای اخلاق و رفتار پدربزرگ بود. هر که از روستا برای کار و خرید می آمد، خانه سید ابراهیم ایستگاه استراحتش می شد. پدربزرگ اهل شعر و شاعری هم بود و مادربزرگ هم دل و دماغ شنیدن داشت. بعد ها هم که تو او را شناختی، بابابزرگم را می گویم، مریدش شدی . می رفتی شمال تا از او برنج بخری و برای فروش بیاوری تهران. به قول خودت شده بود مرادت. چقدر از رفتار و کردارش تعریف می کردی! از اینکه چطور کباب چنجه درست می کند، چطور گوشت ها را در اناردان می خوابانَد، چقدر ضرب المثل بلد است و دکانش چه دود و دمی دارد! آن قدر مریدش شدی که بعدها اسم جهادی ات را گذاشتی سید ابراهیم. اولین بار که از زبانت شنیدم وقتی بود که از سوریه آمده بودی. گفتم:((توکه اسم بابابزرگ من رو روی خودت گذاشتی، حداقل فامیلی اش رو هم می گذاشتی! چرا گذاشتی سید ابراهیم احمدی؟ خب می گذاشتی سید ابراهیم نبوی!)) خندیدی، از همان خنده های معصومانه ای که حالم را خوب می کرد: ((مارو بگو که گفتیم زنمون رو خوشحال کردیم. باشه،رفتم اونجا فامیلی ام رو عوض می کنم و می ذارم نبوی تا خوشحال تر بشی.)) ادامه دارد...✅
🌷🌷قسمت پنجم🌷🌷 اسم‌تو‌مصطفاست می گویند کسانی که درحال احتضارند، همه زندگیشان به سرعت برق و باد از جلوی چشمانشان می گذرد.من آمده ام تا از دیدار تو جان بگیرم، اما به همان سرعت، گذشته از جلوی چشمانم می گذرد. بیان این همه خاطره باعث نشده آن گُل آفتاب روی صورتت جا به جا شود. پس این دلیلی است بر سرعت عبور همه این یاداوری ها در حافظه ای که بعد از رفتن تو کمی گیج می زند. سال ۱۳۷۴ بود که از تهران رفتیم کهنز، شهرکی نزدیک شهریار و شدیم یکی از ساکنان آنجا. کم کم در همین شهرک قد کشیدم. آن روزها دو کانکس در محله مان زیر نور آفتاب برق می زد :یکی ۲۴ متری و دیگری ۳۶ متری. این دو کانکس چسبیده به هم بود و حسینیه ای را تشکیل می داد. یکی از این کانکس هارا داده بودند به خواهر ها و شده بود پایگاه و یکی را هم داده بودند به برادرها. یک کانکس دیگر هم بود که شده بود آشپزخانه. آن روزها من هم پایم باز شده بود به پایگاه خواهران، اما چون سنم کم بود اجازه نمی دادند عضو بسیج شوم. من و دوستم زهرا هم وقتی دیدیم عضومان نمی کنند،شدیم مسئول خرید پایگاه. مثلا اگر شیرینی می خواستند ،چون کهنز شیرینی فروشی نداشت، باهم میرفتیم شهریار،شیرینی می خریدیم و می آمدیم. از کهنز تا شهریار پنج شش کیلومتر راه بود که یا با آژانس می رفتیم یا با سواری. ایام فاطمیه هم می رفتیم داخل گروه سرود و در سوگ خانم فاطمـه زهرا سلام الله علیها مرثیه و سرود می خواندیم. پانزده ساله که شدم فعالیتم بیشتر شد. حالا دیگر مسئول پایگاه خواهران حاضر شده بود مسئولیت های جدی تری به من بدهد. سال اول دبیرستان بودم که با یکی از فرماندهان بسیج، خانمی که همسر شهید بود، به جنوب کشور رفتیم، فکر کن آقامصطفی! رفته بودم جاهایی را می دیدم که پدرم سال ها آنجاها جنگیده بود و مجروح شده بود، اما برای ما جز مهربانی سوغاتی از جبهه نیاورده بود. همان جا عشقم به شهدا، به همه آنهایی که به دنبال مهتاب می دویدند و خودشان می شدند ماه، بیشتر شد. فکر کن شـب کـه بـه چشم انداز نگاه می کردی، اگر خـوب نگاه می کردی، می دیدی چقدر ماه شب چهارده روی زمین است! وقتی برگشتم انگار چند سال بزرگ تر شده بودم. بالاخره این یک گل آفتاب از وسط ابروانت رفت و اخم تو باز شد.. روی سنگ سرد جابه جا می شوم و با دور تندتری گذشته را مرور می کنم... ادامه دارد ...✅
🍃لحظه‌ سبز د عا🍃 🌷 مهمان امروزما شهید احمد جمالدوست 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌷شادی روح شهدا صلوات🌷 🔖 میثاق 🌐 @misagh_group_110
‼️ کسی‌که‌بخواد‌گناهی‌رو‌انجام‌بده‌حتی‌اگه‌ پسر‌نوح‌هم‌باشه‌‌بالاخره‌راهش‌رو‌پیدا‌ میکنه کسی‌هم‌که‌بخواد‌از‌گناه‌فرار‌کنه‌ حتی‌اگه تو‌قصر‌زلیخا‌ زندانی‌شده‌باشه‌،‌ خدا‌ در‌ها رو‌ براش‌ باز‌میکنه... اینجا.گنـاه.ممــنوع📗🖇 برای ترک گناه، هنوز 💥💪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏮 کمک به ساخت سقف مسجد امام زمان(عج) مسجد و زائرسرای اربعین حضرت قائم(عج) به دست شما مردم بزرگوار در حال ساخت می‌باشد؛ این مکان مقدس همه ساله میزبان هزاران زائر اربعین می‌باشد و با حضور در حاشیه‌ی شهر تاثیر بسزایی در فرهنگ سازی منطقه دارد. با توجه به فرا رسیدن ایام سرد سال اهمیت وجود سقف و عایق بیش از پیش می‌باشد. طبق محاسبات مبلغ مورد نیاز جهت تکمیل سقف با این مساحت حدودا ۳۰۰ میلیون تومان می‌باشد. با هر مبلغی که توان دارید در این خیر ابدی سهیم باشید، شماره کارت و شبا به‌نام مسجد حضرت قائم(عج)
6037991899988582
IR
040170000000206596699008
اطلاعات بیشتر👈 @mehr_baraan
ندیدم بگذارد کسی لباسش را بشوید. علی قمی این کار را کرد. ولی محمود سریع تلافی کرد رفت لباس علی را شست گفت: "بار آخرت باشد به حرفم گوش نمی کنی آ." وقت غذا هم می رفت توی صف، پشت سر بچه ها می ایستاد غذا می گرفت. اگر آشپز می شناختش می خواست غذایش را چرب تر کند غذای نفر قبلی یا بعدی را برمی داشت، می گفت: "تا تو باشی دیگر پارتی بازی نکنی." شهیدمحمودکاوه
🌷🌷 قسمت ششم🌷🌷 اسم_تو‌_مصطفاست دیگر آن قدر بزرگ شده بودم که بفهمم راه اندازی و رسیدگی به پایگاه،کار سختی است. شورایی بالاسر پایگاه بود که برایش برنامه ریزی می کرد. دوستم زهرا که عضو شورای پایگاه شده بود، شد فرمانده پایگاه، اما بعد از مراسم عقدش پایگاه را تحویل داد و از طرف شورا من شدم فرمانده. فکرش را بکن! در هجده سالگی شدم فرمانده. البته زهرا باز هم کنارم بود. رشته او انسانی بود و رشته من تجربی. مدرسه هایمان هم کنار هم بود. از خانه تا پایگاه را با هم می رفتیم و برمی گشتیم. برای پیش دانشگاهی رفتیم شهریار. همان سال اول در کنکور دانشگاه شرکت کردم اما قبول نشدم. دوست داشتم به حوزه بروم و از نظر دینی و عقیدتی، سطح بالایی را تجربه کنم، بعد بروم دانشگاه. به این اعتقاد داشتم که وقتی از نظر فکری و اعتقادی به سطح بالاتری برسم، تاثیر حرفم هم بیشتر خواهد بود. دختر همسایه ای داشتیم که به حوزه قم می رفت و هر وقت می آمد کلی از خوابگاه و درس هایی که می خواند و روح معنوی ای که در آنجا حاکم بود تعریف می کرد. خیلی دلم می خواست من هم بروم جامعه الزهرا(س). برای همین به همراه دو تن از دوستانم در دوجا آزمون دادیم در حوزه شهر قدس و حوزه باقر العلوم علیه السلام. حالا ضمن آنکه حوزه می رفتم،در پایگاه هم مشغول بودم. همان سال بود که بچه های پایگاه اصرار کردند آن ها را ببرم اردوی مشهد. کاغذی روی بُرد زدم: ((هرکس مایل است، برای اردوی یک هفته ای مشهد ثبت نام کند.))از این طرف هم با سپاه نامه نگاری کردم و اتوبوس گرفتم. بالاخره راهی شدیم و برای این سفر یک هفته ای، هم از فرمانده حوزه مرخصی گرفتم و هم نشانی مکانی برای اسکان زوار در مشهد را. موقع حرکت متوجه شدم ده پانزده نفر از افرادی که ثبت نام کرده اند نیامده اند. بیشتر صندلی ها خالی بود، اما در طول راه همه چیز به خیر و خوبی پیش رفت و به همان هایی که بودند حسابی خوش گذشت. اذان صبح نشده بود که رسیدیم به حسینیه ای که محل اسکان ما بود. تازه متوجه شدیم هم دور از حرم هستیم و هم اتاق هایی که به ما می خواهند بدهند. طبقه دوم است و این موضوع باعث شد که دو پیرزن همراهمان اعتراض کنند. یکی از آنها کف حیاط نشست و عصایش را کوبید زمین که از اینجا تکان نمی خورم. هر چه التماس و خواهش کردم بی فایده بود. دیدم حریف نمی شوم. با دو تا از دوستانم راهی شدیم و رفتیم نزدیکی های حرم گشتیم تا مسافر خانه ای نزدیک حرم و طبقه اول پیدا کردیم. قرار داد بستیم و برگشتیم دنبال مسافرها. قرار شد اول به حرم برویم، نماز صبح بخوانیم و بعد برویم مسافرخانه. ادامه دارد ...✅
مرحوم علی صفایی حائری: ⚠️مواظب باش....