در سن 16سالگي به جبهه رفته بودم. دو سال در گردانهاي مقداد و كميل بودم در مدت حضورم بارها شيميايي شدم و به خاطر عوارض شيميايي هميشه معده درد شديدی داشتم. اما هرگز پيگير سهميه جانبازيام نشدم، جنگ تمام شد اما جهاد برایم تمامي نداشت. بهترين دوستانم را در جنگ از دست داده بودم😭 و غبطه به حال شهدا و آرزوي شهادت براي هميشه در اين سالها همراهم بود.😭😭
🍀3🍀
هميشه از دوست صميمي و برادرم سردار ابوالفضل آرايشي براي همسرم صحبت ميكردم، برنامه هر پنجشنبه ما زيارت قبر ايشان بود و شهداي دفاع مقدس. 24سال هر پنجشنبه سر مزار دوستم می رفتم. عكسهاي جبهه و خاطراتش را مرور ميكردم عكس حجلهاش را هم انداختم كه با دستخط خودم خاطره جنگ را پشت عكس نوشته بودم عكس را نشان همسرم دادم چفيه به دور گردنم بود.
🍀4🍀
ميگفتم اگر روزي من شهيد شدم، اينطوري بالاي عكسم بنويس شهيد😊 عاشق چنين روزي بودم عاشق جبهه و جنگ بودم و در تمام مانورهاي بسيج و سپاه شركت ميكردم،آماده رزم بودم. ميگفتم: در صورتي كه موقعيت فراهم شود، براي مبارزه به لبنان ميروم، با پايان هشت سال دفاع مقدس يك سري رزمندهها به لبنان رفته بودند و من هم حال و هواي لبنان به سر داشتم🖐
@moarefi_shohada
🍀5🍀
شرايط جبهه و جنگ باعث شده بود تا از درس دست بكشم اما بعد از جنگ و ازدواج فرصتي فراهم شد تا در مدرسه ايثارگران منطقه ۱۶ ثبت نام كرده و در رشته انساني ادامه تحصيل بدهم. از آنجاييكه بين درسهام فاصله افتاده بود از همسرم خواستم كمكم كند مدرسه محل كار همسرم نزديك خانه بود. تا اينكه به اروميه مأموريت گرفتم و ما راهي اروميه شديم🖐
🍀6🍀
تا اينكه كنكور شركت كردم 28سال داشتم كه در دانشگاه علامه با رتبه 300پذيرفته شدم. با قبولي در دانشگاه به تهران آمديم. در كنار تحصيل در دانشگاه مسئول بسيج دانشگاه هم شدم. دوران دانشجويي همراه بود با فعاليتهاي بسيج دانشجويي و اين فعاليتها همزمان شده بود باغتشاشات فتنه سبز.بعد از پايان تحصيل دوباره به محل خدمتم در وزارت دفاع بازگشتم و باز هم مأموريتهاي كاري كه يكي پس از ديگري پيش ميآمد.🖐
🍀7🍀
به روایت از همسربزرگوارم :
همسرم سعید متولد ۴ دی ۱۳۴۹ بود. با هم همسایه بودیم و هر دو در مسجد و پایگاه بسیج محلهمان فعالیت میکردیم. همسنگری در پایگاه بسیج بهانه آشنایی بیشتر ایشان را با برادرم فراهم کرد و درنهایت به ازدواج ما منجر شد. من و سعید در ۱۵ اسفند۱۳۷۰ مصادف با ۲۹ شعبان عقد کردیم. همیشه میگفت: «از خداوند همسری خواستم که نامش فاطمه باشد و فرزندانی به نام زینب و حسین.
⬇️⬇️⬇️⬇️
🍀8🍀
سال ۸۴ فرزند دومم، حسین به دنیا آمد. به خاطر علاقهای که همسرم به حرم عبدالعظیم (ع) و زیارت ایشان داشت، کمی بعد تصمیم گرفت منزلمان را به نزدیک حرم عبدالعظیم (ع) منتقل کند تا راحتتر و بیشتر به زیارت آقا برویم. از اوایل دهه ۹۰ که شهدای مدافع حرم را برای طواف و تشییع به عبدالعظیم (ع) میآوردند، هر شهیدی را که میآوردند، شوق سعید برای رفتن و مدافع حرم شدن بیشتر میشد. ماه مبارک رمضان سال ۹۴ بود. سعید دیگر مثل یک پرنده در قفس شده بود.
🍀9🍀
شب خوابیدم و در خواب دیدم که سعید مدافع حرم شده است. پیراهن سفید به تن کرده و پهلوی راستش تیرخورده و خونی شده است. من هم چادر و مقنعه سفید نماز به سرم بود. همراه همسران شهدا به یک کشور زیارتی رفته بودم که همه عربی صحبت میکردند. میان اتفاقهایی که در اطرافم میافتاد، به دنبال پیکر سعید میگشتم و از همه پرسوجو میکردم. از خواب که بیدار شدم در فکر بودم. آقاسعید با آن زیرکی همیشگیاش گفت: «چرا ناراحتی؟ چرا تو فکری؟!»
@moarefi_shohada
🍀10🍀
گفتم: «چیزی نیست!» گفت: «چرا ناراحتی؟» گفتم: «خواب دیدم.» گفت: «تعریف کن!» گفتم: «نه، بگذار تعبیرش را بپرسم.» گفت: «نه، تعریف کن!» با اصرار برایش تعریف کردم. آقاسعید به فکر فرورفت و گفت: «در خوابت شهید شده بودم یا فقط تیرخورده بودم؟» گفتم: «فقط تیرخورده بودی.» سریع گفت: «احتمالاً موافقت کنند. اگر بروم به احتمال زیاد شهید بشوم و به احتمال زیاد پیکری هم نباشد.
🍀11🍀
سال ۹۴ وقایع جبهه مقاومت اسلامی به اوجش رسیده بود. سعید بیتاب شده بود و سر از پا نمیشناخت. سر نمازهایش خیلی گریه میکرد. دعای قنوت نمازهایش شده بود آرزوی شهادت. به ما میگفت: هرکسی من را دوست دارد دعا کند شهید شوم. یک شب گفتم: «چرا اینقدر ناراحت هستی؟ چرا بیقراری؟» گفت: «دوست دارم مدافع حرم بشوم، اما موافقت نمیکنند.»
🍀12🍀