eitaa logo
شهدای مدافع حرم
913 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1هزار ویدیو
30 فایل
🌷بسم الرب الشهدا والصدیقین🌷 🌹هر روز معرفی یک شهید🌹 کپی با ذکرصلوات ازاد میباشد ایدی خادم الشهدا @Yegansaberenn
مشاهده در ایتا
دانلود
شرايط جبهه و جنگ باعث شده بود تا از درس دست بكشم اما بعد از جنگ و ازدواج‌ فرصتي فراهم شد تا در مدرسه ايثارگران منطقه ۱۶ ثبت نام كرده و در رشته انساني ادامه تحصيل بدهم. از آنجايي‌كه بين درس‌هام فاصله افتاده بود از همسرم خواستم كمكم كند مدرسه محل كار همسرم نزديك خانه بود. تا اينكه به اروميه مأموريت گرفتم و ما راهي اروميه شديم🖐 🍀6🍀
تا اينكه كنكور شركت كردم 28سال داشتم كه در دانشگاه علامه با رتبه 300پذيرفته شدم. با قبولي در دانشگاه به تهران آمديم. در كنار تحصيل در دانشگاه مسئول بسيج دانشگاه هم شدم. دوران دانشجويي همراه بود با فعاليت‌هاي بسيج دانشجويي و اين فعاليت‌ها همزمان شده بود باغتشاشات فتنه سبز.بعد از پايان تحصيل دوباره به محل خدمتم در وزارت دفاع بازگشتم و باز هم مأموريت‌هاي كاري كه يكي پس از ديگري پيش مي‌آمد.🖐 🍀7🍀
به روایت از همسربزرگوارم : همسرم سعید متولد ۴ دی ۱۳۴۹ بود. با هم همسایه بودیم و هر دو در مسجد و پایگاه بسیج محله‌مان فعالیت می‌کردیم. همسنگری در پایگاه بسیج بهانه آشنایی بیشتر ایشان را با برادرم فراهم کرد و درنهایت به ازدواج ما منجر شد. من و سعید در ۱۵ اسفند۱۳۷۰ مصادف با ۲۹ شعبان عقد کردیم. همیشه می‌گفت: «از خداوند همسری خواستم که نامش فاطمه باشد و فرزندانی به نام زینب و حسین. ⬇️⬇️⬇️⬇️ 🍀8🍀
سال ۸۴ فرزند دومم، حسین به دنیا آمد. به خاطر علاقه‌ای که همسرم به حرم عبدالعظیم (ع) و زیارت ایشان داشت، کمی بعد تصمیم گرفت منزلمان را به نزدیک حرم عبدالعظیم (ع) منتقل کند تا راحت‌تر و بیشتر به زیارت آقا برویم. از اوایل دهه ۹۰ که شهدای مدافع حرم را برای طواف و تشییع به عبدالعظیم (ع) می‌آوردند، هر شهیدی را که می‌آوردند، شوق سعید برای رفتن و مدافع حرم شدن بیشتر می‌شد. ماه مبارک رمضان سال ۹۴ بود. سعید دیگر مثل یک پرنده در قفس شده بود. 🍀9🍀
شب خوابیدم و در خواب دیدم که سعید مدافع حرم شده است. پیراهن سفید به تن کرده و پهلوی راستش تیرخورده و خونی شده است. من هم چادر و مقنعه سفید نماز به سرم بود. همراه همسران شهدا به یک کشور زیارتی رفته بودم که همه عربی صحبت می‌کردند. میان اتفاق‌هایی که در اطرافم می‌افتاد، به دنبال پیکر سعید می‌گشتم و از همه پرس‌وجو می‌کردم. از خواب که بیدار شدم در فکر بودم. آقاسعید با آن زیرکی همیشگی‌اش گفت: «چرا ناراحتی؟ چرا تو فکری؟!» @moarefi_shohada 🍀10🍀
گفتم: «چیزی نیست!» گفت: «چرا ناراحتی؟» گفتم: «خواب دیدم.» گفت: «تعریف کن!» گفتم: «نه، بگذار تعبیرش را بپرسم.» گفت: «نه، تعریف کن!» با اصرار برایش تعریف کردم. آقاسعید به فکر فرورفت و گفت: «در خوابت شهید شده بودم یا فقط تیرخورده بودم؟» گفتم: «فقط تیرخورده بودی.» سریع گفت: «احتمالاً موافقت کنند. اگر بروم به احتمال زیاد شهید بشوم و به احتمال زیاد پیکری هم نباشد. 🍀11🍀
سال ۹۴ وقایع جبهه مقاومت اسلامی به اوجش رسیده بود. سعید بی‌تاب شده بود و سر از پا نمی‌شناخت. سر نمازهایش خیلی گریه می‌کرد. دعای قنوت نمازهایش شده بود آرزوی شهادت. به ما می‌گفت: هرکسی من را دوست دارد دعا کند شهید شوم. یک شب گفتم: «چرا اینقدر ناراحت هستی؟ چرا بیقراری؟» گفت: «دوست دارم مدافع حرم بشوم، اما موافقت نمی‌کنند.» 🍀12🍀
سعید خوشحال بود. در پوست خودش نمی‌گنجید. ساکش را برداشت و کلی سفارش کرد و بعد خداحافظی کرد و به عراق رفت. سه ماه عراق بود. هرچند روز یک بار تلفن می‌زد و صحبت می‌کردیم. سراغ بچه‌ها را می‌گرفت. حال و هوای خانه و من را می‌پرسید. 🍀13🍀
کمی بعد به مرخصی آمد. گفتم: «سه ماه از ما دور بودی، دلت برایمان تنگ نشده بود!» گفت: «نمی‌خواستم بیایم فرمانده‌مان به اجبار ما را مرخصی فرستاد. گفت: بروید زن و بچه‌هایتان را ببینید. دلشان برای شما تنگ شده است.» چند روز استراحت و تجدید نیرو کرد و دوباره به عراق بازگشت. 🍀14🍀
دفعه دومی که عراق می‌رفت مصادف بود با اربعین. دو ماه بعد برگشت. صورتش لاغر شده بود. خیلی ناراحت بود. گفتم: «چرا ناراحتی؟» گفت: «دوستانم همه شهید می‌شوند و من نمی‌شوم.» گفتم: «خدا گل‌چین است.» گفت: «یعنی من گل نشدم!» با خنده گفتم: «نه، گل نشدی! اگر شده بودی خدا می‌چیدت و شهید می‌شدی.» خنده‌ای کرد و گذشت. @moarefi_shohada 🍀15🍀
من و سعید ۲۴ سال با هم و در کنار هم زندگی کردیم. آخرین تولدش را که می‌خواستیم بگیریم دخترمان زینب شمع روشن کرد و از پدرش خواست آرزویی کند. سعید گفت: «شهادت.» زینب گفت: «بابا یک آرزوی قشنگ کنید.» گفت: «برای من شهادت قشنگ‌ترین آرزو‌ها است.» بعد ادامه داد: «زینب جان یک قولی به من بده.» زینب گفت: «چه قولی؟» گفت: «سال بعد کیک تولدم را بیاوری سر مزارم.» 🍀16🍀
زینب گفت: «بابا حالا که شاد هستیم این حرف‌ها را نزن.» سعید رو به بچه‌ها کرد و گفت: «زینب چادر عربی که برایت از عراق سوغات آورده‌ام را بپوش. حسین هم پیراهن سفیدی را که برایش آورده‌ام بپوشد. بیایید با هم عکس بگیریم.» حسین لباسش را پوشید، زینب هم چادرش را سرش کرد. آقاسعید حسین را طرف چپش نشاند و زینب را طرف راستش. بچه‌ها را در آغوشش فشرد و زینب و حسین پدرشان را بوسیدند و من هم عکس یادگاری را انداختم. 🍀17🍀