فرازی از وصیت نامه ام:
پدر و مادر و برادرجان و خواهران مهربانم چگونه می توانم مشاهده کنم که هر روز عده ای از بهترین یاران و جوانان به شهادت می رسند و من به کارهای روزمره مشغول باشم... مگر امام حسین (ع) نفرمودند که اگر با کشته شدن من اسلام زنده می شود ای شمشیر ها بشتابید به طرف من. پس این جان ناقابل ما در مقابل اسلام بزرگ و عزیز چه ارزشی دارد🌸.
☘23☘
علاقه مندان شهدا✋
پیکری نداشتم تا سر مزارم دعوتتون کنم 🌸
@moarefi_shohada
☘25☘
💞شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم💞
و علی الخصوص
💠 شهیدهادی ثنایی مقدم 💠
🌷 صلوات 🌷
✨ التماس دعای فرج و شهادت ✨
☘27☘
انتهای "نگاه خدا" یعنی
🕊 "شهادت" 🕊
💢اللّهمّ ارْزُقْنا مَنازِلَ الشُّهداء💢
#التماس_دعا
••پشتــــ دشمن ها✨
اگࢪ لࢪزیدهـ↶~
از جنگـاوࢪیمـ💪🏻
بنــد پوتیـݧ هاے منــ🍃]••
محڪم شدهـ
با دستِــتُ😌}°
•♡• #همسرانمدافعانحرم
•♡• #شہداۍ_حرمـ
🌹✨کانال شهدای مدافع حرم 👇
@moarefi_shohada✨🌹
میگفت
درجه دادن و درجه گرفتن
بازی دنیاست
خدا بخواد درجه ام رو توی سوریه
از خدا می گیرم ...
#شهیدابوالفضلی
#شهیدمدافعحرمحامدجوانی
@moarefi_shohada
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_بیست_ویکم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
ڪیفم👜 رو انداختم روی دوشم و از روے صندلے بلند شدم، سرم گیجم رفت، دستم رو گذاشتم روی شقیقہام!
بهار نیومدہ بود،تنهایے از دانشگاہ اومدم بیرون، چند قدم بیشتر نرفتہ بودم ڪہ سرم دوبارہ گیج رفت! 😣 از صبح حالم خوب نبود،چندبار چشم هام رو باز و بستہ ڪردم! هر آن ممڪن بود بخورم زمین،دستم رو گذاشتم روی درختے ڪہ ڪنارم بود و نشستم همونجا😣🌳
صدای زنے اومد :
ــ خانم حالتون خوبہ؟ 😟
بہ نشونہ منفے سرم رو
تڪون دادم بہ زور لب زدم :
ــ میشہ برام یہ تاڪسے🚖 دربست تا تهران بگیرید؟! 😥
اومد نزدیڪم...
چادرش رو با دست گرفت و گفت :
ــ میخوای ببرمت درمانگاہ؟! اینطوری تا تهران ڪہ نمیشہ!😧
دوبارہ دستم رو گذاشتم روی درخت✋ و بلند شدم نفس عمیقے ڪشیدم :
ــ نہ ممنون! 😣
دستم رو گرفت :
ــ مگہ من میذارم اینجوری بری؟!
حالت خوب نیست دختر!😐
خواستم چیزی بگم ڪہ دستش رو پیچید دور شونہهام و راہ افتاد... همونطور ڪہ راہ میرفتیم گفت : 🗣
ــ حسینیهی ما سر همین خیابونہ بعضے از بچہ های دانشگاہ میخوان بیان روضہ،💚بریم یڪم استراحت ڪن تاڪسے هم برات میگیرم😊
بدون حرف باهاش رفتم، چشم هام بہ زور باز بود فقط فهمیدم وارد مڪانے شدیم! 🙄حسینیہ سیاہ پوشے🏴 ڪہ خالے بود! ڪمڪ ڪرد بشینم ڪنار دیوار و گفت :
ــ نیم ساعت دیگہ روضہس💚 تا بقیہ نیومدن خوبت ڪنم!😊 زن دیگہای وارد شد،با تعجب😳 نگاهم ڪرد اما چیزی نگفت! 🌸سرم رو تڪیہ دادم بہ دیوار و چشم هام رو بستم، چند دقیقہ گذشت...
حضور ڪسے رو ڪنارم احساس ڪردم اما چشم هام رو باز نڪردم،زنے گفت :
ــ دخترم نمیخوای بلند شے؟!
صدا برام غریبہ بود،بےحال گفتم :
ــ حالم خوب نیست!😣
ــ یعنے نمیخوای
تو مجلسم ڪمڪ ڪنے؟!
🌸🌸🌸
با تعجب چشم هام😳رو باز ڪردم اما ڪسے ڪنارم نبود!
با صدای بلند گفتم :
ــ خانم!
زنے ڪہ ڪمڪم ڪردہ بود با لبخند😊 اومد سمتم، لیوانے🍶 گرفت جلوم و گفت : بیا عزیزم برات خوبہ! فڪر ڪنم فشارت افتادہ!
همونطور ڪہ لیوان رو از دستش مےگرفتم گفتم :
ــ تو چے ڪمڪتون ڪنم؟!
با تعجب😳 نگاهم ڪرد.
ــ مگہ من ڪمڪ خواستم؟!
ڪمے از محتواب لیوان نوشیدم و گفتم :
ــ بلہ! گفتید بلندشو مگہ نمیخوای تو مجلسم ڪمڪ ڪنی! ✨
سرش رو بہ سمت پشت برگردوند و رو بہ اتاقے ڪہ بود گفت :
ــ خانم مرامے! 😐
خانمے ڪہ
دیدہ بودم اومد بیرون و گفت :
ــ جانم!
ــ این رسمشہ از مهمونے ڪہ حال ندارہ ڪمڪ بخوای؟!😐
خانم مرامے با تعجب گفت :😳
ــ من ڪے ڪمڪ خواستم همش ڪہ ڪنار شما بودم!
با تعجب نگاهشون ڪردم
ــ خودم صدا شنیدم!😟
حال بدم فراموش شد! انقدر حالم بد بودہ ڪہ توهم زدم!😧 با شڪ نگاهم ڪردن، خانمے ڪہ ڪنارم بود گفت :
ــ از بچہ های دانشگاهے؟
سریع گفتم: ــ بلہ!
ــ تو دانشگاہ قرص دادن بهت،
براے درس خوندن و این حرف ها😏
نگاہ هاشون👀اذیتم میڪرد، نہ بہ اون ڪمڪش نہ بہ این نگاہ و حرفش! دلم شڪست💔😢با بغض بلند شدم همونطور ڪہ میرفتم سمت در گفتم :
ــ نمیدونم روضہلی ڪہ اینجا میگیرید چقدر قبولہ؟!
از حسینیہ اومدم بیرون😔😢چندتا از دخترهای چادری دانشگاہ مےاومدن سمت حسینیہ! رسیدم سر ڪوچہ، سهیلے رو دیدم ڪہ با عجلہ مےاومد بہ این سمت، زنے ڪہ ڪمڪم ڪردہ بود اومد ڪنارم و گفت :🗣
ــ بهترہ با ایشون صحبت ڪنے!
و بہ سهیلے اشارہ ڪرد،با عصبانیت گفتم :😠
ــ خانم خجالت بڪش،حالم بد بود جرمہ؟!
صدام بہ قدری بلند ڪہ سهیلے نگاهمون ڪرد. با عصبانیت رو بہ سهیلے گفتم :😠
ــ شما ڪہ انقدر خوبے همہ قبولتون دارن بہ این خانم بگید من مشڪلے ندارم و فقط حالم بد شدہ!
با تعجب اما آروم گفت :😳😕
ــ چےشدہ؟
رو بہ زن گفت :
ــ خانم محمدی...!😕
زن رفت بہ سمتش و آروم شروع ڪرد بہ صحبت ڪردن! پوزخندی زدم😏و راہ افتادم بہ سمت خیابون! صدای سهیلے باعث شد بایستم :
ــ خانم هدایتے؟!
برگشتم سمتش و گفتم :
ــ بلہ!
بےاختیار اشڪے از گوشہ چشمم چڪید نمیدونم چرا؟!😢
با نرمش گفت :
ــ بفرمایید حسینیہ!🏴
با ڪنایہ گفتم :
ــ ممنون روضہ💚صرف شد!😢
ــ حالا یہ روضہ هم از من صرف ڪنید!شما رو مـادر🌸 دعوت ڪردہ و هیچڪس حق ندارہ چیزی بگہ،درستہ خانم محمدی؟!
زن سرش رو انداخت پایین😔 و گفت :
ــ واقعا عذر میخوام! آخہ از این موردها داشتیم!
بےتوجہ گفتم :
ــ قبول باشہ! خدانگهدار
محمدی سریع دستم رو گرفت با شرمندگے گفت :
ــ ایام فاطمیہس🏴 تو رو خدا دل شڪستہ از پیشم نرو!😔😢
دلم لرزید...ایام فاطمیہ بود!💔
صدای زن پیچید تو گوشم! دخترم! سهیلے رفت سمت حسینیہ، من هم دنبال محمدی ڪشیدہ شدم تو حسینیہ،با خجالت بہ جمع نگاہ ڪردم و گفتم :
ــ من چـــ✨ــادر ندارم،یہ جوری میشم!
محمدی لبخندی زدی و گفت :
ــ الان برات میارم!😊
سر بہ زیر نشستم آخر مجلس،محمدی با چادری مشڪے اومد سمتم و گفت :
ــ بفرمایید!
چادر رو از دستش گرفتم و زیر لب
تشڪر ڪردم،چادر رو سر ڪردم!😊 دستے بهش ڪشیدم، مثل اینڪہ دلتنگش بودم، حس عجیبے بود بعداز سہ سال سر ڪردن!
ــ حلال ڪردی؟😊
آروم گفتم :
ــ حلال...!😊
خواستم چیزی بگم ڪہ صدای سهیلے از باند پیچید🎤🔉 و مجلس شروع شد! بغضم😢 گرفت، سهیلے تازہ داشت صحبت میڪرد و خوش آمدگویے، ولی من گریہم گرفتہ بود!😢چادر رو ڪشیدم روی صورتم و سرم رو تڪیہ دادم بہ پرچم یا فاطمہ🏴 اشڪ هام سرازیر شد، زیر لب گفتم : خدایا خیلے خستہام!😭
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_بیست_ودوم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
ڪلید رو انداختم تو قفل و در رو باز🔓ڪردم، از حیاط سر و صدا مےاومد، مادرم و خالہ فاطمہ نشستہ بودن روی تخت و میخندیدن!😄😄
با تعجب😳 نگاهشون ڪردم،حواسشون بہ من نبود! خواستم سلام ڪنم ڪہ مریم با خندہ😃 از داخل خونہ دوید تو حیاط امین هم پشت سرش! 😀با دیدن من ایستادن،امین سرش رو انداخت پایین! بلند سلام ڪردم،مادرم و خالہ نگاهم ڪردن،با دیدنم متعجب شدن!😳
با تعجب گفتم :😕
ــ چےشدہ؟! چرا اینطوری نگاهم میڪنید؟
مادرم سریع گفت : ــ هیچے!
مریم بهم لبخند زد و احوال پرسے ڪرد، خواستم وارد خونہ بشم ڪہ صدای مادرم اومد :
ــ هانیہ چادر خریدی؟!😊
تازہ یادم افتاد هنوز چادری ڪہ از خانم محمدی گرفتم روی سرم هست! برگشتم سمت مادرم و گفتم :
ــ ایوای! یادم رفت پسش بدم!
ــ چادرو؟!
ــ آرہ برای خانم محمدی بود! رفتہ بودم حسینیہشون💚🏴روضہ!
چشم های مادرم
گرد😳شد اما چیزی نگفت!
ــ فردا بهش پس میدم یا میدم سهیلے بدہ بهش!
ــ سهیلے دیگہ ڪیہ؟!
سرم رو خاروندم و گفتم :
ــ سهیلے رو نگفتم بهتون؟! 🙄
ــ نہ! آدمای جدید رو معرفے نڪردی!
ــ طلبهست مادرم طلبہ!
تو دانشگاهمون درس میدہ! ✨
خالہ فاطمہ و مریم بهم نگاہ ڪردن و خندیدن! معنے نگاهشون رو فهمیدم تند گفتم :🗣
ــ خالہ اونطوری نگاہ نڪنا
هیچے نیست... ای بابا 😐😏
بلند شدم برم داخل
خونہ ڪہ با ترس گفتم :
ــ تو رو خدا بہ عاطفہ نگیدا! بدبخت میشم میاد دانشگاہ سهیلے رو پیداڪنہ!😄
شروع ڪردن بہ خندیدن!😄
وارد خونہ شدم، چادرم رو درآوردم خواست برم اتاقم ڪہ دیدم سجـ🌟ــادہ مادرم رو بہ قبلہ بازہ! حتما خواستہ نماز بخونہ خالہ فاطمہ اینا اومدن! آروم رفتم سر سجادہ📿چادر مشڪے رو درآوردم و چادر نماز مادرم رو سر ڪردم بوی عطر مشهدش پیچید! 😌خجالت میڪشیدم، انگار برای اولین بار بود میخواستم باهاش صحبت ڪنم، احساس میڪردم رو بہ روم نشستہ! تو دلم گفتم خب چے بگم؟!😢بہ خودم تشر زدم خیلے مسخرهای!
لب باز ڪردم : اوووووم....🤔
حس عجیبے داشتم،اون صدایے ڪہ شنیدم، حالا سر سجادہ! رفتم سـجدہ😢بغضم گرفت! آروم گفتم :
ــ خیلے خستہ و تنهام خودمونے بگم خدا بغلم میڪنے؟!😭
اشڪ هام شروع بہ ڪردن باریدن!😭 من بودم و خدا و حس سبڪ شدن! احساس ڪردم آغوشش رو و نگاهش ڪہ میگفت من همیشہ ڪنارتم!
خوش اومدی!😊
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی