میگفت
درجه دادن و درجه گرفتن
بازی دنیاست
خدا بخواد درجه ام رو توی سوریه
از خدا می گیرم ...
#شهیدابوالفضلی
#شهیدمدافعحرمحامدجوانی
@moarefi_shohada
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_بیست_ویکم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
ڪیفم👜 رو انداختم روی دوشم و از روے صندلے بلند شدم، سرم گیجم رفت، دستم رو گذاشتم روی شقیقہام!
بهار نیومدہ بود،تنهایے از دانشگاہ اومدم بیرون، چند قدم بیشتر نرفتہ بودم ڪہ سرم دوبارہ گیج رفت! 😣 از صبح حالم خوب نبود،چندبار چشم هام رو باز و بستہ ڪردم! هر آن ممڪن بود بخورم زمین،دستم رو گذاشتم روی درختے ڪہ ڪنارم بود و نشستم همونجا😣🌳
صدای زنے اومد :
ــ خانم حالتون خوبہ؟ 😟
بہ نشونہ منفے سرم رو
تڪون دادم بہ زور لب زدم :
ــ میشہ برام یہ تاڪسے🚖 دربست تا تهران بگیرید؟! 😥
اومد نزدیڪم...
چادرش رو با دست گرفت و گفت :
ــ میخوای ببرمت درمانگاہ؟! اینطوری تا تهران ڪہ نمیشہ!😧
دوبارہ دستم رو گذاشتم روی درخت✋ و بلند شدم نفس عمیقے ڪشیدم :
ــ نہ ممنون! 😣
دستم رو گرفت :
ــ مگہ من میذارم اینجوری بری؟!
حالت خوب نیست دختر!😐
خواستم چیزی بگم ڪہ دستش رو پیچید دور شونہهام و راہ افتاد... همونطور ڪہ راہ میرفتیم گفت : 🗣
ــ حسینیهی ما سر همین خیابونہ بعضے از بچہ های دانشگاہ میخوان بیان روضہ،💚بریم یڪم استراحت ڪن تاڪسے هم برات میگیرم😊
بدون حرف باهاش رفتم، چشم هام بہ زور باز بود فقط فهمیدم وارد مڪانے شدیم! 🙄حسینیہ سیاہ پوشے🏴 ڪہ خالے بود! ڪمڪ ڪرد بشینم ڪنار دیوار و گفت :
ــ نیم ساعت دیگہ روضہس💚 تا بقیہ نیومدن خوبت ڪنم!😊 زن دیگہای وارد شد،با تعجب😳 نگاهم ڪرد اما چیزی نگفت! 🌸سرم رو تڪیہ دادم بہ دیوار و چشم هام رو بستم، چند دقیقہ گذشت...
حضور ڪسے رو ڪنارم احساس ڪردم اما چشم هام رو باز نڪردم،زنے گفت :
ــ دخترم نمیخوای بلند شے؟!
صدا برام غریبہ بود،بےحال گفتم :
ــ حالم خوب نیست!😣
ــ یعنے نمیخوای
تو مجلسم ڪمڪ ڪنے؟!
🌸🌸🌸
با تعجب چشم هام😳رو باز ڪردم اما ڪسے ڪنارم نبود!
با صدای بلند گفتم :
ــ خانم!
زنے ڪہ ڪمڪم ڪردہ بود با لبخند😊 اومد سمتم، لیوانے🍶 گرفت جلوم و گفت : بیا عزیزم برات خوبہ! فڪر ڪنم فشارت افتادہ!
همونطور ڪہ لیوان رو از دستش مےگرفتم گفتم :
ــ تو چے ڪمڪتون ڪنم؟!
با تعجب😳 نگاهم ڪرد.
ــ مگہ من ڪمڪ خواستم؟!
ڪمے از محتواب لیوان نوشیدم و گفتم :
ــ بلہ! گفتید بلندشو مگہ نمیخوای تو مجلسم ڪمڪ ڪنی! ✨
سرش رو بہ سمت پشت برگردوند و رو بہ اتاقے ڪہ بود گفت :
ــ خانم مرامے! 😐
خانمے ڪہ
دیدہ بودم اومد بیرون و گفت :
ــ جانم!
ــ این رسمشہ از مهمونے ڪہ حال ندارہ ڪمڪ بخوای؟!😐
خانم مرامے با تعجب گفت :😳
ــ من ڪے ڪمڪ خواستم همش ڪہ ڪنار شما بودم!
با تعجب نگاهشون ڪردم
ــ خودم صدا شنیدم!😟
حال بدم فراموش شد! انقدر حالم بد بودہ ڪہ توهم زدم!😧 با شڪ نگاهم ڪردن، خانمے ڪہ ڪنارم بود گفت :
ــ از بچہ های دانشگاهے؟
سریع گفتم: ــ بلہ!
ــ تو دانشگاہ قرص دادن بهت،
براے درس خوندن و این حرف ها😏
نگاہ هاشون👀اذیتم میڪرد، نہ بہ اون ڪمڪش نہ بہ این نگاہ و حرفش! دلم شڪست💔😢با بغض بلند شدم همونطور ڪہ میرفتم سمت در گفتم :
ــ نمیدونم روضہلی ڪہ اینجا میگیرید چقدر قبولہ؟!
از حسینیہ اومدم بیرون😔😢چندتا از دخترهای چادری دانشگاہ مےاومدن سمت حسینیہ! رسیدم سر ڪوچہ، سهیلے رو دیدم ڪہ با عجلہ مےاومد بہ این سمت، زنے ڪہ ڪمڪم ڪردہ بود اومد ڪنارم و گفت :🗣
ــ بهترہ با ایشون صحبت ڪنے!
و بہ سهیلے اشارہ ڪرد،با عصبانیت گفتم :😠
ــ خانم خجالت بڪش،حالم بد بود جرمہ؟!
صدام بہ قدری بلند ڪہ سهیلے نگاهمون ڪرد. با عصبانیت رو بہ سهیلے گفتم :😠
ــ شما ڪہ انقدر خوبے همہ قبولتون دارن بہ این خانم بگید من مشڪلے ندارم و فقط حالم بد شدہ!
با تعجب اما آروم گفت :😳😕
ــ چےشدہ؟
رو بہ زن گفت :
ــ خانم محمدی...!😕
زن رفت بہ سمتش و آروم شروع ڪرد بہ صحبت ڪردن! پوزخندی زدم😏و راہ افتادم بہ سمت خیابون! صدای سهیلے باعث شد بایستم :
ــ خانم هدایتے؟!
برگشتم سمتش و گفتم :
ــ بلہ!
بےاختیار اشڪے از گوشہ چشمم چڪید نمیدونم چرا؟!😢
با نرمش گفت :
ــ بفرمایید حسینیہ!🏴
با ڪنایہ گفتم :
ــ ممنون روضہ💚صرف شد!😢
ــ حالا یہ روضہ هم از من صرف ڪنید!شما رو مـادر🌸 دعوت ڪردہ و هیچڪس حق ندارہ چیزی بگہ،درستہ خانم محمدی؟!
زن سرش رو انداخت پایین😔 و گفت :
ــ واقعا عذر میخوام! آخہ از این موردها داشتیم!
بےتوجہ گفتم :
ــ قبول باشہ! خدانگهدار
محمدی سریع دستم رو گرفت با شرمندگے گفت :
ــ ایام فاطمیہس🏴 تو رو خدا دل شڪستہ از پیشم نرو!😔😢
دلم لرزید...ایام فاطمیہ بود!💔
صدای زن پیچید تو گوشم! دخترم! سهیلے رفت سمت حسینیہ، من هم دنبال محمدی ڪشیدہ شدم تو حسینیہ،با خجالت بہ جمع نگاہ ڪردم و گفتم :
ــ من چـــ✨ــادر ندارم،یہ جوری میشم!
محمدی لبخندی زدی و گفت :
ــ الان برات میارم!😊
سر بہ زیر نشستم آخر مجلس،محمدی با چادری مشڪے اومد سمتم و گفت :
ــ بفرمایید!
چادر رو از دستش گرفتم و زیر لب
تشڪر ڪردم،چادر رو سر ڪردم!😊 دستے بهش ڪشیدم، مثل اینڪہ دلتنگش بودم، حس عجیبے بود بعداز سہ سال سر ڪردن!
ــ حلال ڪردی؟😊
آروم گفتم :
ــ حلال...!😊
خواستم چیزی بگم ڪہ صدای سهیلے از باند پیچید🎤🔉 و مجلس شروع شد! بغضم😢 گرفت، سهیلے تازہ داشت صحبت میڪرد و خوش آمدگویے، ولی من گریہم گرفتہ بود!😢چادر رو ڪشیدم روی صورتم و سرم رو تڪیہ دادم بہ پرچم یا فاطمہ🏴 اشڪ هام سرازیر شد، زیر لب گفتم : خدایا خیلے خستہام!😭
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_بیست_ودوم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
ڪلید رو انداختم تو قفل و در رو باز🔓ڪردم، از حیاط سر و صدا مےاومد، مادرم و خالہ فاطمہ نشستہ بودن روی تخت و میخندیدن!😄😄
با تعجب😳 نگاهشون ڪردم،حواسشون بہ من نبود! خواستم سلام ڪنم ڪہ مریم با خندہ😃 از داخل خونہ دوید تو حیاط امین هم پشت سرش! 😀با دیدن من ایستادن،امین سرش رو انداخت پایین! بلند سلام ڪردم،مادرم و خالہ نگاهم ڪردن،با دیدنم متعجب شدن!😳
با تعجب گفتم :😕
ــ چےشدہ؟! چرا اینطوری نگاهم میڪنید؟
مادرم سریع گفت : ــ هیچے!
مریم بهم لبخند زد و احوال پرسے ڪرد، خواستم وارد خونہ بشم ڪہ صدای مادرم اومد :
ــ هانیہ چادر خریدی؟!😊
تازہ یادم افتاد هنوز چادری ڪہ از خانم محمدی گرفتم روی سرم هست! برگشتم سمت مادرم و گفتم :
ــ ایوای! یادم رفت پسش بدم!
ــ چادرو؟!
ــ آرہ برای خانم محمدی بود! رفتہ بودم حسینیہشون💚🏴روضہ!
چشم های مادرم
گرد😳شد اما چیزی نگفت!
ــ فردا بهش پس میدم یا میدم سهیلے بدہ بهش!
ــ سهیلے دیگہ ڪیہ؟!
سرم رو خاروندم و گفتم :
ــ سهیلے رو نگفتم بهتون؟! 🙄
ــ نہ! آدمای جدید رو معرفے نڪردی!
ــ طلبهست مادرم طلبہ!
تو دانشگاهمون درس میدہ! ✨
خالہ فاطمہ و مریم بهم نگاہ ڪردن و خندیدن! معنے نگاهشون رو فهمیدم تند گفتم :🗣
ــ خالہ اونطوری نگاہ نڪنا
هیچے نیست... ای بابا 😐😏
بلند شدم برم داخل
خونہ ڪہ با ترس گفتم :
ــ تو رو خدا بہ عاطفہ نگیدا! بدبخت میشم میاد دانشگاہ سهیلے رو پیداڪنہ!😄
شروع ڪردن بہ خندیدن!😄
وارد خونہ شدم، چادرم رو درآوردم خواست برم اتاقم ڪہ دیدم سجـ🌟ــادہ مادرم رو بہ قبلہ بازہ! حتما خواستہ نماز بخونہ خالہ فاطمہ اینا اومدن! آروم رفتم سر سجادہ📿چادر مشڪے رو درآوردم و چادر نماز مادرم رو سر ڪردم بوی عطر مشهدش پیچید! 😌خجالت میڪشیدم، انگار برای اولین بار بود میخواستم باهاش صحبت ڪنم، احساس میڪردم رو بہ روم نشستہ! تو دلم گفتم خب چے بگم؟!😢بہ خودم تشر زدم خیلے مسخرهای!
لب باز ڪردم : اوووووم....🤔
حس عجیبے داشتم،اون صدایے ڪہ شنیدم، حالا سر سجادہ! رفتم سـجدہ😢بغضم گرفت! آروم گفتم :
ــ خیلے خستہ و تنهام خودمونے بگم خدا بغلم میڪنے؟!😭
اشڪ هام شروع بہ ڪردن باریدن!😭 من بودم و خدا و حس سبڪ شدن! احساس ڪردم آغوشش رو و نگاهش ڪہ میگفت من همیشہ ڪنارتم!
خوش اومدی!😊
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
💮بیا برای فرج روز و شب دعا🤲 کنیم
💮دل امام خویش را ز خود رضا💚کنیم
💮عزیز فاطمه مهدی-ع دلش پر از خون💔 است
💮بیا که بهر خدا از خدا حیا کنیم . . .😔
اللهم عجل لولیک الفرج
@moarefi_shohada
🕊نمۍ رود از اﯾﻦ ﻓﻀﺎ ﺑﻪ آﺳﻤﺎن
هـــواۍ ﺗﻮ
صـــداۍ ﺗﻮ
نـــــداۍ ﺗﻮ
ﺗﻤـﺎم ﺧﺎﻃــــرات ﺗﻮ
🌷تــــﻮ ﺑﺎ منـۍ و ﺑﻮدﻧﺖ
زِ، ﯾﺎد ﻣﻦ نمـۍ رود
ﺗﻮ رﻓﺘﻪ اۍ و روح ﺗﻮ
از اﯾﻦ دل ﺷﮑﺴﺘﻪ ام💔
دمۍ ﺑﺮون نمۍرود.
#سلام_بر_ابراهیم_هادی_دلم🌷
بـایـد اعتـرافـ ڪنم ڪه عڪس نگاهٺان ؛
عڪس لبخنـدٺ ؛🙃
جـامـاندݧ را ؛🥀
بـدجـور بہ رخمـاݩ مےڪشد...
@moarefi_shohada
#تلنگرانه🌱
یکی گره روسری شو شُل کرد رفت جلو دوربـ📷ـین واسه لایک👌
یکی بند پوتینش رو سفت کرد رفت رو میــ💣ــن واســه خـــاک😔
#شهدا_شرمنده_ایم🍃
@moaref_shohada