#خصوصیات
🌺از خصوصيات ويژه آن بزرگوار اهميت دادن به فرائض , خواندن دعاي زياد, سجدههاي طولاني در آخر نماز, قرائت زياد قرآن كريم, عشق به اهل بيت عليهم السلام خصوصاً ابي عبدالله (ع)،
مطالعات زياد پيرامون علوم اسلامي,
عامل به عمده مستحبات ، شيفته ولايت فقيه ، با بصيرت و بينش روشن آنگونه كه در وصيتنامه ايشان ميخوانيم و مطيع بيچون و چراي فرامين حضرت امام روحي فداه را ميتوان برشمرد.🌺
7⃣
#فرازی_از_وصیت نامه
🍂و آخرین وصیتم به شما این است كه:
طوری زندگی كنید و به راهی بروید كه اسلام از شما خواسته و رسول اكرم (ص) و معصومین (ع) رفته اند. مردی باشید كه خداوند میخواهد و انبیاء نمونه بارز آن بودند پدر و همسری باشید كه رسول اكرم (ص) و علی (ع) برای خدیجه (س) و زهرا (س) و حسین (ع) و زینب و ام كلثوم بودند.
و در یك كلام:
یك مرد مسلم پیرو ولایت و امامت باشید و ای خواهران و برادران یك انسان كامل اسلامی شوید, انشاء الله.
8⃣
🥀عملیات کربلای 5 یادمان آخرین مویه های عاشقانه اوست . شهید عقیقی سرانجام در ناگهانی سرخ ، شقایقزار شلمچه را از قطره قطرة خون خود رنگین ساخته و بال در بال ملائک در بیکران عشق به پرواز در آمد. 25 دیماه 1365 خاطرةپرواز ملکوتی او در دل خونین خود جای داده است.🥀
1⃣2⃣
...♡♥️🌼🌿💓
چقد حرفای شهیدبهشتی
به دل میشینه:
ما روزی به دست میایم
ڪه شهید شیم... :)
اللهمارزقناتوفیقشهادتفیسبیلک🌹🌱
@moarefi_shohada
شهدای مدافع حرم
☔️ #من_با_تو ✨ #قسمت_چهلم ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 بهار ڪش و قوسے بہ بدنش داد و خمیازہ ڪشید!😇نگاهم ر
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_چهل_ویکم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
ڪلید🔑رو انداختم داخل قفل و چرخوندم، در رو بستم و از حیاط رد شدم،چادرم رو درآوردم داشتم گرہ روسریم رو باز میڪردم ڪہ دیدم خالہ فاطمہ و مادرم ڪنار هم نشستن
خالہفاطمہ صحبت مےڪرد،😒مادرم ساڪت اخم ڪردہ بود! 😔😠
با تعجب😳نگاهشون ڪردم و گفتم :
ــ سلام بر بانوان عزیز!
خالہ فاطمہ نگاهے بہ من انداخت و با لبخند😊بلند شد،رفتم بہ سمتش و باهاش دست دادم، مادرم زل زد بهم،رنگ نگاهش جور خاصے بود،رنگ نگرانے و خشم!😥😠
نتونستم طاقت بیارم پرسیدم :
ــ چیزی شدہ؟
خالہ فاطمہ دستم رو گرفت و گفت:
ــ بشین عزیزم!😊
ڪنجڪاو شدم...
روسریم رو انداختم روی شونہهام!
خالہ فاطمہ نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت :
ــ هانیہ جون میخوام یہ چیزی بگم لطفا تا آخرش گوش بدہ و قضاوت نڪن!😒
سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون دادم.
ــ خانوادہی مریم اصرار دارن امین ازدواج ڪنہ!
اخم هام رفت😠توی هم، حدس زدم!
ادامہ داد :
ــ مام همینو میخوایم😒خدا مریم رو رحمت ڪنہ هنوز باورم نمیشہ دختر بہ اون گلے زیر خاڪہ!
آهے ڪشید :😣
ــ اما امین زندہس حق زندگے دارہ،چند نفر رو بهش معرفے ڪردیم اما قبول نڪرد میگہ ازدواج نمیڪنم،ڪلے باهاش صحبت ڪردم تا اینڪہ دیشب گفت باید با هانیہ حرف بزنم!✨
دستم رو فشرد :
ــ بہخدا ڪلے سرزنشش ڪردم حرص خوردم حتے ڪم موندہ بود بزنم تو گوشش!😥اما بچہم مظلوم چیزی نگفت صبح گفت مامان مرگہ امین برو از خالہ ناهید اینا اجازہ بگیر با هانیہ حرف بزنم!😒خواستگاری و این حرفا نہ هیچوقت بہ خودم همچین اجازہای نمیدم ولے باید باهاش حرف بزنم!
با شرمندگے ادامہ داد :😓
ــ مرگشو قسم نمیداد...بهش فڪرمنمیڪردم چہ برسہ بهتون بگم!
پوفے ڪردم و بلند شدم،همونطور ڪہ بہ سمت طبقہ دوم میرفتم گفتم :
ــ از پدرم اجازہ میگیرم!
مادرم با حرص گفت :
ــ هانیہ!!😬
با لبخند برگشتم سمتش :
ــ جانِ هانیہ!😊
چیزی نگفت، خشمگین نگاهم ڪرد😠بغضم گرفت...!😢
حس عجیبے بود بعد از پنج سال!
چیزی ڪہ پنج سال پیش میخواستم ممڪن بود اتفاق بیوفتہ!
آروم گفتم : ✨
ــ مامان جونم من هانیہی شونزدہ سالہ نیستم اما باید بعضے چیزا رو بدونم تا هانیہ پنج سال پیش رو ڪامل خاڪڪنم!😊
خالہفاطمہ با ناراحتے نگاهش رو بہ مبل رو بہ روییش دوخت، پس میدونست!نفسے ڪشیدم و رفتم طبقہ دوم! رسیدم جلوی در🚪اتاق، دستگیرہی در رو گرفتم یادم افتاد خیلے وقتہ اتاق من و شهریار جابہجا شدہ! زل زدم بہ دستم، چند لحظہ ایستادم، دستگیرہ رو فشار دادم
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_چهل_ودوم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
در باز شد!
وارد اتاق شدم، نگاهم 👀رو دور اتاق چرخوندم زیر لب گفتم :
ــ خدایا ڪمڪمڪن،از دلم خبر
داری!🙏
دلم با امین نبود😒اما بعضے اتفاقها اون حس قدیمے رو برمےگردوند مثل اتفاق امروز😔نگاهم افتاد بہ پنجرہ، روسریم رو سر ڪردم و نزدیڪ پنجرہ شدم! چندسال بود از پشت این پنجرہ بیرون رو نگاہ نڪردہ بودم!!😕بیشتر از پنج سال،شاید پونصد سال! زل زدم بہ حیاطشون، مثل قدیم! لبخند زدم،دهنم تلخ شدہ بود گذشتہ مزہی شیرینے ندارہ!
داشت تو حیاط با هستے بازی👶میڪرد، یادم افتاد یڪبار خواب دیدہ بودم پشت پنجرہام و امین دارہ با دخترمون بازی میڪنہ... با هستے نہ! با دخترمون!😒
من هم از پشت پنجرہ تماشاشون میڪنم! چشمهام رو بستم، هانیہ تو ڪہ ضعیف نیستے، هستے؟!😟 احساسات بچگونہت ڪہ بر نمےگردہ،بزرگ شدی!😏چشمهام رو باز ڪردم، موهای هستے رو بو مےڪرد و میبوسید، خواستم از ڪنار پنجرہ برم ڪہ سرش رو آورد بالا!
نگاہهامون بهم دوختہ شد👀برقشون بہ هم برخورد ڪرد، برق خاطرہ! منفجرشدن!
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
در امتداد ره انتظار ، منتظرا
ز خون منتظران
لاله ها دميد ،
بيـا ...
#شهید_مهدی_رضاخانلو🌷
اللهم عجل لولیک الفرج
واجعلنا من انصاره و اعوانه