🍃شهید امیر لطفی متولد ۲۷مهر۱۳۶۵ بود که ۲۹ آذر ۹۴در ماموریت داوطلبانه در شهر حلب در سوریه با ترکش خمپاره تروریست های تکفیری به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیکر پاک و مطهرش بعد از انتقال به ایران مورد استقبال خانواده و دوستان و همرزمانش قرار گرفت.🍃
4⃣
🍃لبهای امیر همیشه میخندید. از همان بچگی همینطور بود. گاهی که به رفتارش دقیق میشدم، متوجه میشدم چقدر با خواهر و برادرهایش فرق دارد. مهربانی و عاطفه امیر، طور خاصی بود. محبتش آنقدر خالصانه و بیدریغ بود که دل آدم را قرص میکرد. مودب بود. هیچوقت نشد پرخاش کند. احترامش به من و حاجی که دیگر جای خود داشت.
13 سالش بود که بدون این که به او بگوییم، خودش نماز خواندن را شروع کرد. یک روز آمد سراغم و گفت: مامان، میشه یه جانماز به من بدی که فقط واسه خودم باشه.🍃
5⃣
🍃تلفن همراهش که زنگ خورد، چند کلمه صحبت کرد. یکدفعه رنگ و رویش تغییر کرد. انگار غم عالم نشست توی صورتش😞. خداحافظی کوتاهی کرد. گوشیاش را پرت کرد گوشه اتاق و بلند شد و چند دور طول و عرض اتاق را قدم زد. حالش به هم ریخته بود.
گفتم: چی شده امیر؟با سختی، وسط بغض و هقهقش گفت: هیچی مامان، رفتنم کنسل شده. همه دارن میرن. نمیذارن من برم!
سریع لباس پوشید و رفت بیرون. چند ساعت بعد برگشت، حالش کمی بهتر شده بود ولی از چشمهای پف کرده و سرخش معلوم بود حسابی گریه کرده.
گفتم:کجا بودی امیرجان؟ گفت: مسجد. رفتم کلی با آقا حرف زدم. گفتم: آقا! چی شده که عمه شما دست رد به سینه من زده؟ من چي کار کردم آخه؟! بگید چه اشتباهی از من سرزده؟ اگر نگید چه اشتباهی کردهام، شکایت عمهتان را به شما میکنم؟ گفتم: صبور باش مامان! خدا بزرگه.دو سه روز گذشت. امیر کمی آرام شده بود ولی بدجور توی خودش فرو رفته بود. ساکت بود و فقط فکر میکرد. تلفن همراهش زنگ خورد. تقریبا هفت، هفت و نیم شب بود. چند کلمهای حرف زد. برعکس دفعه قبل، گرههای پیشانیاش باز شد و لبهایش به خنده نشست. تلفن را که قطع کرد، با آن قدِ بلند تقریبا دو متریاش 😄مثل بچهها بالا و پایین میپرید و بلندبلند میخندید. گفت: کارم درست شد مامان! گفتن وسایلت رو جمع کن و بیا قرارگاه.🍃
6⃣
🍂آرام و عمیق. گفت: مامان، اون پرچم بزرگ یازینب رو که خریدی واسه مراسم روضه ماه صفر بیار با خودم ببرم. میخوام بزنم جایی که قشنگ توی دید دشمن باشه. بذار داعشیها با دیدن اسم خانم، دلشون بلرزه. پرچم را آوردم. گذاشت توی وسایلش. غافل از این که جنازه امیرم را پیچیده توی همین پرچم برایم میآورند.🍂
7⃣
🌷من مادر امیر بودم، اما امیر همدم همراه و استاد من بود. توی هر کاری که فکرش را بکنید، من از امیر کمک میگرفتم. تصمیم گرفته بود ماشین بخرد. میگفت: مامان، دیگه نمیذارم تو خونه تنها بمونی. هر شب میبرمت بیرون، میبرمت مهمونی، میبرمت هر جایی که دوست داشته باشی. شب که میشد، هیچجا نمیرفت. به هیچ دوستی قول نمیداد و با هیچ کس قرار نمیگذاشت.
میگفت مادرم تنهاست. مریض میشدم، تا صبح بالای سرم مینشست.
حتی یکبار سفر مشهدش را بهخاطر بیماری من لغو کرد. هرچه گفتم: برو. من میرم خونه حمید، میرم خونه اکرم، قبول نکرد.
میگفت: کجا برم مامان؟ شما خونه خودمون راحتتری. اگه لازم باشه، خودم شب تا صبح بالای سرت میشینم. خوبیهای امیر نگفتنی است.
تنها دعایم برایش این بود که خدا از امیر راضی باشد.
آخر هم دعایم مستجاب شد. خدا از پسرم راضی شد.🌷
8⃣
#پابوس_مادر...
(ببین شهید داره بهت کد میده،اگه میخوای شهید شی یکی از کارایی که باید بکنی همینه.
نوکر پدر و مادرت باش...)
9⃣