🍃شهید سید محمد علوی سال ۱۳۴۰ در شهرستان قم و در خانواده اي مؤمن و متعهد به اسلام، به دنيا آمد.🍃
4⃣
🍃نام و نام خانوادگي: سردار شهيد سيد محمد علوي
🍃نام پدر: سيد اسماعيل
🍃متولد: 1340 قم
🍃آخرين مسئوليت قبل از شهادت: مسئول بهداري لشكر17علي ابن ابيطالب (ع)
🍃تاريخ و محل شهادت: 7/11/62 عمليات خيبر ،جزیره مجنون
🍃محل دفن: گلزار علي بن جعفر (ع) قم قطعه 4 رديف 8 ، قبر 543
4⃣
🍃. او که مسئوليت واحد بهداري لشکر ۱۷ عليبن ابيطالب(ع) را به عهده داشت،
✔️سعي مي کرد به بهترين شکل، به امور مجروحان رسيدگي کند.
✔️سيد محمد از اسراف دوري مي کرد و به مسائل شرعي اهميت زيادي مي داد.
✔️ دوري از غيبت، و رعايت نکات اخلاقي ديگر، مواردي بود که ايشان هميشه به خانواده و آشنايان، يادآوري مي کرد.
✔️ حافظ اسرار ديگران بود.
✔️ چهره اش به جهت اهميت دادن به نماز شب، سرشار از معنويت و نور اخلاص بود.
✔️عاشق ولايت و دلداده امام خميني(ره) بود و به ايشان ارادت خاصي داشت.
✔️ امر به معروف و نهي از منکر برای او اهمیت زيادي داشت.
✔️هدفش تنها رضاي خدا بود.
✔️علاقه زيادي به نماز جمعه داشت و در ستاد برگزاري نماز جمعه فعاليت مي کرد.
✔️انساني وارسته، جدي و شجاع بود.
✔️ دلش سرشار از مهرباني و لطافت بود.
✔️اگر کسي دچار اشتباه مي شد، با مهرباني به او تذکر مي داد.
✔️ساده زيستي، ايثار و تلاشش زبانزد ديگران بود.
5⃣
🍃سوال از مادر شهید
❓آیا بعد از شهادت سردار علوی تاکنون خواب او را دیده اید؟
یک شب ناراحت بودم که فرزندم در قم به خاک سپرده شده و من الان رضوانشهرم و سر خاک فرزندم نیستم که خواب دیدم و در خواب به من گفت مادر جان هر وقت می روی گلزار شهدا من سمت راست شما هستم و چه کنم که شما من را نمی بینید.
6⃣
🌷فرازهايي از وصيت نامه سردار شهيد سيد محمد علوي
📜خدايا ما از تو هستيم . حركت ما به سوي توست. خدايا اگر مارا لايق شهادت مي داني هر چه زودتر ما را بپذير. اگر گناه ما مانع از شهادت است، خدايا اول قلم عفو بر گناهانمان بكش و پس از آن ما را به درگاه خودت قبول كن. خدايا اگر جهل ما مانع از شهادت است لحظه به لحظه بر علم ما بيفزا تا عمل ما نشات گرفته از علم ما باشد. تا به اين وسيله با شهادت به سوي تو رهسپار شويم.
📜خدايا ما را لايق بدان كه رهرو راه امام كه همانا راه مستقيم و طريق حق است باشيم. پيام من به آنهايي كه هميشه نق مي زنند اين است كه جوانان ما در جبهه پرپر شده اند و خون خود را فداي اسلام نمودند شايسته نيست نقاط مثبت و روشن را ناديده بگيريم و از روي بدن پاك شهيدان عبور كنيم و آنهايي كه در اين انقلاب و جنگ موثر بوده اند ناديده پنداريم.
اين انقلاب همچون سيل خروشاني است كه اگر احياناً خس و خاشاكي هم بخواهد مانع راه شود او را با خود خواهد برد پس اگر رهرو راه نيستيد مانع و سد راه هم نباشيد.
7⃣
كاش يه عطری رو هم درست ميكردن كه بوی چادر نماز مادرامون رو ميداد...
حقيقتا بوی بهشت ميده😍
#دلنوشته
••از نفس کجا ميشه پناه برد؟!
+بغل خدا•••🦋
••چطوری ••؟!
+سجده...→
اگه دلتون گرفته با هم اين دعا رو کنیم🙏✨
#اللهمارزقناتوفیقالشهاده ❤️
شهدای مدافع حرم
✨ قسمت #چهارم 📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن توی مسیر بودیم و منم در حال گوش دادن به آهنگام😊ولی هم
✨ قسمت #پنجم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
بالاخره رسیدیم به جایی که
اتوبوسها🚍🚍🚍بودن و بچه ها مشغول غذا خوردن.
آقا سید بهم گفت پشت سرش برم و رسیدیم دم غذا خوری خانم ها.
آقا سید همونطور که سرش پایین بود صدا زد : 🗣
ــ زهرا خانم؟! یه دیقه لطف میکنید؟!
یه خانم چادری که روسریش هم باچفیه بود جلو اومد و آقا سید بهش گفت :
ــ براتون مسافر جدید آوردم.✨
ــ بله بله...
همون خانمی که جامونده بود...بفرمایین خانمم☺
نمیدونم چرا ولی از همین نگاه اول از زهرا بدم اومده بود.😏شاید به خاطر این بود که آقا سید ایشونو به اسم کوچیک صدا کرده بود و منو حتی نگاهم نمیکرد😑
محیط خیلی برام غریبه بود😟
همه دخترا چادری و من فقط با مانتو و مقنعه دانشگاه😐دلم میخواست به آقا سید بگم تا خود مشهد به جای اتوبوس با شما میام به جای اینا😊😃😃
بعد از شام تو ماشین نشستیم که دیدم جام جلوی اتوبوس و پیش یه دخترمحجبهی ریزه میزست🙄اتوبوس که راه افتاد خوابم نمیگرفت.گوشیمو در آوردم و شروع کردم به چک کردن اینستاگرامم و خوندن پیام هام.📱
حوصله جواب دادن به هیچ کدومو نداشتم.😐
دیدم دختره از جیبش
تسبیح در آورد و داشت ذکر میگفت📿
با تعجب به صورتش نگاه کردم😯 که دیدم داره بهم لبخند میزنه☺ ازصورتش معلوم بود دختر معصوم و پاکیه و ازش یکم خوشم اومد.
ــ خانمی اسمت چیه؟!
ــ کوچیک شما سمانه😊
ــ به به چه اسم قشنگی هم داری.
ــ اسم شما چیه گلم؟!😊
ــ بزرگ شما ریحانه😃🙊
ــ خیلی خوشحالم
از اینکه باهات همسفرم☺
ــ اما من ناراحتم😆😑
ــ اِاااا... خدانکنه چرا عزیزم؟؟😕
ــ اخه چیه نه حرفی نه چیزی فقط داری تسبیح میزنی.😑مسجد نشستی مگه؟ 😐
ــ خوب عزیزم گفتم شاید میخوای راحت باشی باهات صحبتی نکردم.✨منو اینجوری نبین بخوام حرف بزنم مختو میخورم ها😊😂
ــ یا خدا ... عجب غلطی کردیم پس...همون تسبیحتو بزن شما😆😆
ــ حالا چه ذکری میگفتی؟!😕
ــ داشتم الحمدلله میگفتم.😌
ــ همون خدایا شکرت خودمون دیگه؟!
ــ اره
-خوب چرا چند بار میگی؟!
یه بار بگی خدا نمیشنوه؟؟🙄😯
ــ چرا عزیزم... نگفته هم خدا میشنوه. اینکه چند بار میگیم برا اینه که قلبم با این ذکر خو بگیره.😊
ــ آهااان... نفهمیدم چی گفتی ولی قشنگ بود 😆😄
و شروع کردیم به صحبت با هم و فهمیدم سمانه مسئول فرهنگیه بسیجه و یک سالم از من کوچیک تره ولی خیلی خوش برخوردو خوب بود.😊👌نصف شبی صدای خندمون یهو خیلی بلند شد که زهرا اومد پیشمون.
ــ چتونه دخترها؟! 😯خانم های دیگه خوابن... یه ذره آروم تر...😑
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی