كاش يه عطری رو هم درست ميكردن كه بوی چادر نماز مادرامون رو ميداد...
حقيقتا بوی بهشت ميده😍
#دلنوشته
••از نفس کجا ميشه پناه برد؟!
+بغل خدا•••🦋
••چطوری ••؟!
+سجده...→
اگه دلتون گرفته با هم اين دعا رو کنیم🙏✨
#اللهمارزقناتوفیقالشهاده ❤️
شهدای مدافع حرم
✨ قسمت #چهارم 📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن توی مسیر بودیم و منم در حال گوش دادن به آهنگام😊ولی هم
✨ قسمت #پنجم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
بالاخره رسیدیم به جایی که
اتوبوسها🚍🚍🚍بودن و بچه ها مشغول غذا خوردن.
آقا سید بهم گفت پشت سرش برم و رسیدیم دم غذا خوری خانم ها.
آقا سید همونطور که سرش پایین بود صدا زد : 🗣
ــ زهرا خانم؟! یه دیقه لطف میکنید؟!
یه خانم چادری که روسریش هم باچفیه بود جلو اومد و آقا سید بهش گفت :
ــ براتون مسافر جدید آوردم.✨
ــ بله بله...
همون خانمی که جامونده بود...بفرمایین خانمم☺
نمیدونم چرا ولی از همین نگاه اول از زهرا بدم اومده بود.😏شاید به خاطر این بود که آقا سید ایشونو به اسم کوچیک صدا کرده بود و منو حتی نگاهم نمیکرد😑
محیط خیلی برام غریبه بود😟
همه دخترا چادری و من فقط با مانتو و مقنعه دانشگاه😐دلم میخواست به آقا سید بگم تا خود مشهد به جای اتوبوس با شما میام به جای اینا😊😃😃
بعد از شام تو ماشین نشستیم که دیدم جام جلوی اتوبوس و پیش یه دخترمحجبهی ریزه میزست🙄اتوبوس که راه افتاد خوابم نمیگرفت.گوشیمو در آوردم و شروع کردم به چک کردن اینستاگرامم و خوندن پیام هام.📱
حوصله جواب دادن به هیچ کدومو نداشتم.😐
دیدم دختره از جیبش
تسبیح در آورد و داشت ذکر میگفت📿
با تعجب به صورتش نگاه کردم😯 که دیدم داره بهم لبخند میزنه☺ ازصورتش معلوم بود دختر معصوم و پاکیه و ازش یکم خوشم اومد.
ــ خانمی اسمت چیه؟!
ــ کوچیک شما سمانه😊
ــ به به چه اسم قشنگی هم داری.
ــ اسم شما چیه گلم؟!😊
ــ بزرگ شما ریحانه😃🙊
ــ خیلی خوشحالم
از اینکه باهات همسفرم☺
ــ اما من ناراحتم😆😑
ــ اِاااا... خدانکنه چرا عزیزم؟؟😕
ــ اخه چیه نه حرفی نه چیزی فقط داری تسبیح میزنی.😑مسجد نشستی مگه؟ 😐
ــ خوب عزیزم گفتم شاید میخوای راحت باشی باهات صحبتی نکردم.✨منو اینجوری نبین بخوام حرف بزنم مختو میخورم ها😊😂
ــ یا خدا ... عجب غلطی کردیم پس...همون تسبیحتو بزن شما😆😆
ــ حالا چه ذکری میگفتی؟!😕
ــ داشتم الحمدلله میگفتم.😌
ــ همون خدایا شکرت خودمون دیگه؟!
ــ اره
-خوب چرا چند بار میگی؟!
یه بار بگی خدا نمیشنوه؟؟🙄😯
ــ چرا عزیزم... نگفته هم خدا میشنوه. اینکه چند بار میگیم برا اینه که قلبم با این ذکر خو بگیره.😊
ــ آهااان... نفهمیدم چی گفتی ولی قشنگ بود 😆😄
و شروع کردیم به صحبت با هم و فهمیدم سمانه مسئول فرهنگیه بسیجه و یک سالم از من کوچیک تره ولی خیلی خوش برخوردو خوب بود.😊👌نصف شبی صدای خندمون یهو خیلی بلند شد که زهرا اومد پیشمون.
ــ چتونه دخترها؟! 😯خانم های دیگه خوابن... یه ذره آروم تر...😑
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
✨ قسمت #ششم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
من یه چشم غره بهش زدم😒
سمانه هم سریع گفت :
ــ چشم چشم حواسمون نبود😕😟
بعد از اینکه رفت پرسیدم :
ــ این زهرا خانمتون اصلا چیکارههست؟😑
ــ ایشون مسول بسیج خواهرانه دیگه☺
ــ اِااا...خب به سلامتی😐
و تو دلم گفتم خب به خاطر اینه که آقا سید به اسم صداش میکنه 😑و کم کم چشمامو بستم تا یکم بخوابم.
بالاخره رسیدیم 💚مشهد💚
اسکان ما تو یه حسینیه بود که طبقه پایین ما بودیم و طبقه بالا آقایون✨
وقتی که رسیدیم آقای فرمانده شروع کرد به صحبت کردن برامون :
ــ خوب عزیزان...
اولین زیارت رو با هم دسته جمعی میریم و دفعه های بعد هرکی میخواد میتونه با دوستاش مشرف بشه✨فقط سر ساعت شام و ناهار حاضر باشین و آدرس هم خوب یاد بگیرین...
برگشتم سمت سمانه و گفتم :
ــ سمانه؟!😑
ــ جانم؟!😕
ــ همین؟!😐
ــ چی همین؟!😕
ــ اینجا باید بمونیم ما؟!😒😨
ــ اره دیگه حسینیه هست دیگه 😕
ــ خسته نباشید واقعا.
آخه اینم شد جا... این همه هتل😑😑
ــ دیگه خواهر باما اومدی
باید بسیجی باشی دیگه ...😆😆
ــ باشهههه😐😐😐
زمان اولین زیارتمون رسید.
دیدم سمانه با یه چادر داره به سمتم میاد : 🙄
ــ این چیه سمی؟!😯
ــ وااا... خو چادره دیگه!😍
ــ خب چیکارش کنم من؟!😯
ــ بخورش😂😂
خوب باید بزاری سرت دیگه😁❤️
ــ برای چی؟! مگه مانتوم چشه؟!🙁
ــ خوب حرم میریم بدون چادر نمیشه که😐
ــ اها... خوب همونجا میزارم دیگه😞
ــ حالا یه دور بزار ببینم اصلا اندازته؟!😊
چادر رو گرفتم و رفتم جلوی آینه✨
یکم شالمم جلو آوردم وچادرمو گذاشتم و تو اینه خودمو نگاه کردم و به سمانه گفتم : ــ خودمونیما... خوشگل شدم😊
ــ آره عزیزم... خیلی خانم شدی.😊
ــ مگه قبلش آقا بودم؟😠😂
ولی سمی... میگم با همین بریم😕...
برای تفریحی هم بدنیست یه بار گذاشتنش.😆
ــ امان از دست تو😄بزار سرت که
عادت کنی هی مثل الان نیوفته زمین😅
ــ ولی خوب زرنگیا... چادر خوبه رو خودت برداشتی سُرسُری رو دادی به ما😄😄
ــ نه به جان تو... اصلا بیا عوض کنیم 😕
ــ شوخی میکنم خوشگله... جدی نگیر 😆
ــ منم شوخی کردم😂
والا... چادر خوبمو به کسی نمیدم که😄
حاضر شدیم و به سمت بیرون رفتیم و من دوست داشتم حالا که چادر گذاشتم آقا سید منو ببینه.✨هیچ حس عشقی نبود و فقط دوست داشتم ببینه که منم چادر گذاشتم و فکنکنه ما بلد نیستیم...
ولی دریغ که اصلا نگاهی به سمت خانمها نمیکرد😑☹️
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
بزرگترین توطئه ی دشمن درجنگ نرم مقابله با فرهنگ شهادت است...
"شهیدعلی خلیلی"
@moarefi_shohada
باهم رفته بودیم ڪربلا،
یک بار دیدم توی رواق روبروے
ضریح خوابش برده و من هم
برای بقیه جریان خوابیدنش
را تعریف ڪردم.
تا اینڪه یڪ روزڪہ مشغول
دعا خواندن بودم، آمد ڪنارم
و گفت چقدر دعا می خوانے؟!!
برو بنشین با آقا حال ڪن ،
با آقا حرف بزن ...
میگفت: "خیلی خیلی لذت بخش
است که خوابت ببرد ، چشم بازکنی
و ببینی شش گوشه ارباب جلوی
چشمانت است."
بعد از اینڪه خبر شهادتش آمد
و رفتیم معراج شهدا به او گفتم
به خدا اگر می دانستم خوابت
در حرم می خواهد این طور بشود
و تورا به اینجاها ببرد من هم
مےآمدم کنارت مےخوابیدم ...
راوی : خواهر شهید
#مدافع_حرم_آلالله
#شهید_محمدرضا_دهقان
🍃🌺
@moarefi_shohada
#مناجاتنامه_شهید
بار خدایا، پروردگارا، این بنده گنهکار تو، این حقیر درمانده و این مخلوق مسکین با کولهباریا ز گناه، با دلی پر از امید به در خانه تو رو آوردهام و از تو طلب آمرزش می کنم. خدایاً ترا به پیکر پاک و قطعهقطعه شده این شهیدان گلگون کفن از صدر اسلام تا بحال سوگندت می دهم ناامید و دل شکسته از در خانه برم نگردان .
بارپروردگارا می دانم گنهکارم، میدانم معصیت کردم خدایا ندانستم، خودت گفتی که (بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را) پروردگارا این مخلوق ضعیف و ذلیل و درمانده تو حال که با دلی پر از امید به سوی تو آمده تا طلب عفو کند، آمده بگوید عذر مرا بپذیر، خدایا تا بحال این بنده گنهکارت را ناامید نکردهای حالا که آمدهام در خانهات ناامید و روسیاه برم نگردان.
پروردگارا، معشوقا، من می دانم با این همه گناه و نافرمانی تو سزاوار بخشش نیستم ولی ناامید هم نیستم بسوی تو میآیم تا رحم کنی و این بنده خودت را ببخشی و در آن دیار روسیاهم نگردانی
با الهام از این حدیث که حضرت علی (ع) می فرمایند زندگی نه آنچنان شیرین و مرگ نه آنچنان تلخ است که انسان شرافت خود را برای یک لحظه ماندن بفروشد. اینک برای رضای خدا و برای تداوم خط سرخ سرور شهیدان حسین بن علی (ع) به جبهه می روم تا شاید بتوانم با ریختن این خون ناچیزم و با اهداء این جان ناقابلم در راه خدا بتوانم این نهال انقلاب اسلامی را لبیکی گفته باشم...
#شهید_حسین_مولایی🌷
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۴۳ زنجان
شهادت : ۱۳۶۵/۴/۲۶ مهران ، عملیات کربلای ۱
🍃🌺
@moarefi_shohada
امروز تولد شهید عزیز محمد مهدی رضوان هست، انشالله ۱۴ شاخه گل صلوات هدیه کنید به شهید عزیز 🌷