آرزو می کردیم که بعد از بارونی، خداوند به ما پسری عطا کند که دیگر جای خالی او را در زندگی احساس نکنیم و طعم بی برادری را نچشیم؛ تا اینکه خدا احسان را نصیب ما کرد.👇👇👇
احسان پنج ماهه بود که جنازه بارونی را هم آوردند.خوشحال بودیم از اینکه خداوند لطف خود را به ما عطا کرد و به جای بارونی، برادر دیگری به ما داد که می توانست جای خالی او را برای مان پر کند.😭😭👇👇👇
دو سه سال قبل از اینکه به عضویت سپاه در بیاید، روزی با هم رفتیم گلزار شهدا؛ سر مزار برادر بزرگمان بارونی. با صدای بلند داشتم سر مزارش گریه می کردم.😭😭😭👇👇👇
9:30حرکت کردیم به طرف شهر الزیطان برای فتح این شهر با ماشین مسیر را طی کردیم وبعد 5 کیلومتر را پیاده رفتیم تا رسیدیم به کانال آب اونجا منتظر شروع عملیات شدیم،👇👇👇
ساعت 3 شب عملیات با رمز یا زینب شروع شد و شروع به پرتاب کردن گلوله کردیم و آنها متوجه حمله ما شدند و با دوربین هایی که داشتند منطقه مان را شناسایی کردن👇👇👇👇
تیربارچی شان شروع به تیر انداختن کرد ، تمامی گردان ها زمین گیر شدند اما گردان حضرت رسول (ص) خودشان را توی کانال آب انداختند و به آن طرف کانال رساندند و وارد شهر شدند👇👇👇👇
وارد شهر شدند و تیربارچی رو خنثی کردن و فرمانده عملیات با بیسیم سراغ گردان رو گرفت وگفت: ما از کانال رد شدیم بعد احسان به همراه یکی از بچه ها به دنبال فرمانده رفت👇👇👇👇