پدر بزرگوار شهید✨
🌷امام حســین (ع) وعده شهادت به فرزندم داده بود🌷
علی از همان کودکی دنبال #نماز، #روضه و #حقیقت بود. 💚
هیچگاه کار انحرافی از ایشان ندیدیم.🍂 #دائمالوضو و اکثر روزها هم روزه بود. همه شیفته اخلاق و رفتارش بودند.🌸
قبل از رفتن به سوریه در خواب امام حسین(ع) به علی گفته بود "تو باید از حرم خواهرم زینب دفاع کنی" و امام حسین(ع) وعده شهادت به فرزندم داده بود.😭❤️
در روز حمله علی و همرزمانش از تیپ فاطمیون تا رسیدن نیروهای سپاه از حرم دفاع میکنند که در نهایت علی به #شهادت میرسد.🕊
4⃣
ادامه✨
یک هفته قبل از شهادتش با ایشان تماس گرفتم و گفتم "6 ماه است که رفتهای، دل همه برایت تنگ شده چند روزی بیا و دوباره برگرد"🌾
در پاسخ گفت "بابا وهابیها و تکفیریها میخواهند حرم بیبی زینب را خراب کنند. اینجا هم دست کمی از زمین کربلا ندارد. اگر در زمین کربلا خیمههای بیبی زینب را آتش زدند، اینجا میخواهند حرمش را خراب کنند. تو بگو من چیکار کنم؟" 😞🍃
جوابی نداشتم که بدهم در پاسخ گفتم "بمان" و پس از یک هفته شهید شد••🕊💚
5⃣
برادر بزرگوار شهید عسگری✨
از حضرت آقا تشکرمیکنیم و دست ایشان را از این فاصله میبوسیم که با وجود دغدغهها و مشکلات فراوان تا چه اندازه ریزبین هستند.🌺
یک روز از بیت آقا تماس گرفتند و پدر و مادر همراه با یک نفر را به بیت رهبری دعوت کردند.💛
یکی از خواهرانم و برادرانم نیز با ما همراه شدند و گفتند ایستادن پشت در بیت رهبری هم توفیق است.🌸
وقتی که رسیدیم آقا گفته بودند "کسی پشت در نماند"🙂
وارد یک اتاق ساده شدیم و با وسایل پذیرایی ساده از ما پذیرایی کردند.
🌹حضرت آقا در این دیدار فرمودند " ما ملت ایران و جهان اسلام به مجاهدانی همچون شهید عسگری افتخار میکنیم".🌹
فرمایش آقا آب پاکی را بر تمام غم و غصههای پدر و مادرم ریخت. 💚
همین برای ما کافی بود. بالاترین از این مدال مگر میشود به کسی داد.🌼🍃
6⃣
تحصیلاتش را تا مقطع دیپلم ادامه داد.🌱
شغلش جوشکار صنعتی لولههای نفت و گاز بود. در شغلش از مهارت بالایی برخوردار بود🌺
جالب است 10 سال از من کوچکتر و شاگرد من بود اما از من ماهرتر بود.
هر وقت به مشکلی برخورد میکردیم با خنده میگفتیم "داداش علی ریشو شانه کن که کارمون گیره"😄
نفسش حق بود سریع مشکل ما هم حل میشد.🌹
مقدمه شهادت #جهاداکبر است که شهید عسگری در مبارزه با نفس خود ابتدا در جهاد اکبر شهید شد.🌸
7⃣
🌷بسم رب الحسین ع🌷🦋
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای(:
بࢪاےخواݩدݩهࢪقـسمٺاز ࢪماݩیـــڪ صݪــواٺ بہ نیٺ تعجیڷ دࢪفرج آقا امام زماݩ (عج) اݪـزامیــسٺツ♡
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج 🍃✨
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت پنجم
-میگی چکارکنم؟
-حالا یه کاریش میکنیم.من با توأم خیالت راحت.
-ممنون داداش.
بالاخره خواستگارها اومدن....
تو خواستگاری هام مریم مشغول سرگرم کردن بچه ها توی اتاق بود.
حرفهای همیشگی بود...
من مثل هربار سینی چایی رو بردم توی هال.ولی هربار محمد سینی رو ازم میگرفت و خودش پذیرایی میکرد.
اکثر خواستگارها هم غر میزدن ولی من از اینکار محمد خوشم میومد.
کنار اسماء نشستم...
#نگاهی_گذرا به سهیل کردم...
خوش قیافه و خوش تیپ بود.از اون پسرهایی که خیلی از دخترها آرزوشو دارن.
بزرگترها گفتن من و سهیل بریم تو اتاق من که حرف بزنیم.محمد گفت:
_هوا خوبه.با اجازه تون برن تو حیاط.
نمیدونم چرا محمد اینو گفت ولی منم ترجیح میدادم بریم توی حیاط،گرچه هوای اسفند سرده...
محمد جذبه ی خاصی داره.حتی پدرم هم روی حرفش حساب میکنه و بهش اعتماد داره.
رفتیم توی حیاط،..
من و آقای سهیل.روی تخت نشستیم ولی سهیل #کاملاروبه_من نشسته بود.گفت:
_من سهیل صادقی هستم.بیست وشش سالمه.چند سال خارج از کشور درس خوندم.پدرومادرم اصرار دارن من ازواج کنم.منم قبول کردم ولی بعد از ازدواج برمیگردم.
منکه تا اون موقع به رو به روم نگاه میکردم باتعجب نگاهش کردم.
نگاهش...نگاهش خیلی #آزاردهنده بود.
از نگاه مستقیم و بی حیایش سرمو انداختم پایین و گفتم:
_من دوست ندارم جایی جز ایران زندگی کنم... از نظر من ادامه ی این بحث بی فایده ست.
بلند شدم،چند قدم رفتم که گفت:
_حالا چرا اینقدر زود میخوای تمومش کنی؟شاید بتونی راضیم کنی که بخاطر تو ایران بمونم.
از لحن صحبت کردنش خیلی بیشتر بدم اومد تا فعل مفردی که استفاده میکرد..
برگشتم سمتش و جوری که آب پاکی رو بریزم روی دستش گفتم:
_من اصلا اصراری برای موندن شما ندارم.اصلا برام مهم نیست ایران بمونید یا نمونید.جواب من به شما منفیه.
-اونوقت به چه دلیل؟ما که هنوز درمورد هیچی حرفی نزدیم
-لازم نیست که آدم...
-حالا چرا نمیشینی؟
با دست به کنارش روی تخت اشاره کرد و گفت:بیا بشین.
ولی من روی پله نشستم و بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم:
_نیاز نیست آدم همه چیز رو بگه،خیلی چیزها با رفتار مشخص میشه.
-الان از رفتار من چی مشخص شده که اونجوری میخواستی ازم فرار کنی؟
نمیخواستم بحث به اونجایی که اون میخواست کشیده بشه،فقط میخواستم این گفتگو یه کم بیشتر طول بکشه که نگن بی دلیل میگم نه.گفتم:
_چرا اومدید خواستگاری من؟
بالبخندی که یعنی من فهمیدم میخوای بحث روعوض کنی گفت:
_خانواده م مخصوصا مادرم اونقدر ازت تعریف کردن که به مادرم گفتم یه جوری میگی انگار فرشته ست.مادرم گفت واقعا فرشته ست.منم ترغیب شدم ببینم این فرشته کی هست.
سکوت کرد که چیزی بگم...
متوجه نگاه سنگینش شدم ولی من سرمو بالا نیاوردم که نگاهشو نبینم.
خودش ادامه داد:
_ولی وقتی دیدمت و الان که اینجایی فهمیدم مادرم کم تعریف کرده ازت.
تو دلم گفتم
خدا جونم!!!
چرا اینقدر بامن شوخی میکنی؟به فکر من نیستی مگه؟آخه چرا پسری مثل سهیل باید بخواد که همسری مثل من داشته باشه؟قطعا دخترهایی دور و برش هستن که آرزوی همسری سهیل رو داشته باشن.چرا بین اون دخترهای رنگارنگ سهیل باید منو بخواد؟...
یاد اون جمله ی معروف افتادم؛
کسی که محبت خدا رو داشته باشه،خدا محبت اون بنده شو به دل همه می اندازه...خب خداجون من چکار کنم؟عاشق تو نباشم که کسی عاشق من نشه؟خوبه؟
تو همین افکاربودم که سهیل گفت:
_تو چیزی نمیخوای بگی؟
-الان مثلاشما چی دیدین که متوجه شدین تعریف های مادرتون درسته؟
-مثلا #نگاهت. دختری که به هر پسری نگاه نمیکنه یعنی در آینده #فقط به همسرش نگاه میکنه.زنی که فقط به همسرش نگاه کنه دیگه مقایسه نمیکنه و همسرش رو #بهترین میدونه.
دختری که به هر پسری نگاه بیجا نمیکنه #لایق این هست که با پسری ازدواج کنه که اون هم به نامحرم نگاه بیجا نکنه
تو فکر بود.نگاهم به آسمان بود.گفتم:
_من مناسب همسری شما نیستم.
پوزخندی زد و گفت:...
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم