eitaa logo
شهدای مدافع حرم
918 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1هزار ویدیو
30 فایل
🌷بسم الرب الشهدا والصدیقین🌷 🌹هر روز معرفی یک شهید🌹 کپی با ذکرصلوات ازاد میباشد ایدی خادم الشهدا @Yegansaberenn
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۲بهمن ماه سالروز ورود (ره) به میهن اسلامی و فرار سیدن گرامی باد. با ما همراه باشید در کانال شهدابے🌸👇 🌟@moarefi_shohada🌟
4_5983226177353942595.mp3
2.66M
سرود ایران ایران آقای رضا رویگری
چادر من میراث خون دل هاے خیمہ نشینان ظہر عاشوراست🥀 چادر سر ڪردم بہ همین سادگے انٺقام ڪربلاست 🌿🕊
~°•°🌸°•°~ ~°•مسئول کارهای جهادی دانشگاه بود و عاشق کارهای جهادی🍂مثل خیلی از جهادی ها خالصانه هر سال در مناطق محروم کشور مثل بشاگرد و قلعه گنج خدمت میکرد✨ و به سازندگی و خدمت به این مردم با صفا افتخار میکرد خستگی ناپذیر بود و با اراده°•~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
• . نقشه ها کـشیده دشمن تا بگیرد عفـتت با حجاب فاطمی تیرے به چشم دشـمنی ↷✿°
همزادِ ڪویرم تبِ باران دارم در سینہ دلے شڪستہ پنهان دارم در دفترِ خاطراٺِ من بنویسید من هر چہ ڪه دارم از شهیدان دارم ❤️💚
وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا روح الله آمد و شد عصر جهاد و مقاومت @moarefi_shohada🇮🇷🇮🇷🇮🇷
✨🌹🦋🦋✨🌹✨🦋🦋🌹✨ ⏰ساعت به وقت
🌷بسم رب الحسین ع🌷🦋 رمان زیبای (: بࢪاے‌خواݩدݩ‌هࢪقـسمٺ‌از ࢪماݩ‌یـــڪ‌ صݪــواٺ‌ بہ نیٺ تعجیڷ دࢪفرج آقا امام زماݩ (عج) اݪـزامیــسٺツ♡ 🍃✨
رمان زیبای قسمت دوازدهم بالبخند گفتم: _اونجا الان سرده.کاش میگفتی پالتو بردارم. -خجالت بکش... سهیل پیشنهاد داد بریم یه پارک خانوادگی.ما هم بخاطر تو به زحمت افتادیم و شام و زیرانداز و خلاصه وسایل پیک نیک آوردیم. به مریم گفتم: _ای بابا!شرمنده کردین زن داداش. مریم گفت: _خواهرشوهری دیگه.چکارکنم.گردنمون از مو باریکتره. پارک پر از درخت بود.... سکوهایی برای نشستن خانواده ها درست کرده بودن. یه جایی هم تاب و سرسره برای بچه ها گذاشته بودن.روشنایی خوبی داشت. سهیل قبل از ما رسیده بود... روی یکی از سکوهای نزدیک تاب و سرسره نشسته بود.بعداز سلام و احوالپرسی محمد و سهیل وسایل رو از ماشین آوردن و مشغول پهن کردن زیرانداز شدن. ضحی تا تاب و سرسره رو دید بدو رفت سمت بچه ها. من و مریم هم دنبالش رفتیم. وقتی محمد و سهیل زیرانداز هارو پهن کردن و همه ی وسایل رو آوردن ما رو صدا کردن که بریم شام بخوریم.محمد و مریم مشغول راضی کردن ضحی بودن که اول بیاد شام بخوره بعد بره بازی کنه. سهیل از فرصت استفاده کرد و اومد نزدیک من و گفت: _ممنونم که اومدید.وقتی جواب تماس هامو ندادید نا امیدشده بودم. -عذرخواهی میکنم.متوجه تماس ها و پیامتون نشده بودم. -بله.آقا محمد گفت. مؤدب تر شده بود. مثل سابق نگاه و از ضمیر استفاده میکرد. صحبت میکرد... راضی کردن ضحی داشت طول میکشید و سهیل هم خوب از فرصت استفاده میکرد.انگار ضحی و سهیل باهم هماهنگ کرده بودن. سهیل گفت: _نمیدونم آقامحمد درمورد من چی گفته بهتون. گرچه واقعا دلم میخواست جوابتون به خواستگاری من مثبت باشه اما من به نظرتون میذارم. فقط سؤالایی برام پیش اومده که....البته آقامحمد به چندتاشون جواب داد و بعضی از سؤالامو هم از اینترنت و کتابها گرفتم، اما رو هم میخوام بدونم. تا اون موقع با فاصله کنارم ایستاده بود.. ولی بحث که به اینجا رسید اومد رو به روی من ایستاد... من تمام مدت . بالاخره محمد اومد،تنها.گفت: _ضحی راضی نمیشه بیاد.شام ضحی رو میبرم اونجا خانومم بهش بده. بعد توی یه ظرف کوکو و الویه گذاشت و با یه کم نون رفت سمت مریم و ضحی. چند قدم رفت و برگشت سمت من و گفت: _سفره رو آماده کن،الان میام. دوباره رفت... رفتم سمت وسایل و سفره رو آماده کردم. سهیل هم کمک میکرد ولی... نویسنده بانو