رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت هشتاد و نهم
_.... اون دختر حتی حاضر نبود به من فکر کنه...
پنج سال انتظار و عاشقی یک طرف یک سال انتظار و سکوت یه طرف... تو این یک سال سخت ترین روزهای زندگیمو گذروندم.
تازه معنی حرفها و نگاه هاش رو میفهمیدم... دست راستشو گرفتم و به کف دستش نگاه کردم. هنوز جای بخیه ها بود.گفتم:
_پس اون پسر فداکاری که این همه سال دعاش میکردم تو بودی؟!!
چشمهاش ناراحت بود.
گفتم:
_من اون پنج سال بی خبر بودم ولی این یک سال زمان رو لازم داشتم برای اینکه الان عاشقت باشم.
همه ساکت بودن...
برای اینکه فضا رو عوض کنم گفتم:
_پس تا حالا دو بار ضرب شست منو دیدی.به قول آقای موحد حواست باشه منو عصبانی نکنی که کاراته بازی میکنم.
همه خندیدن.ولی من محو تماشای مردی بودم که مردانه پای عشقش به من ایستاده بود.وحید لایق عشقی با دوام بود.فضای شادی شده بود.
اون شب وحید و خانواده ش رفتن ولی من تا صبح به #حکمت کارهای خدا فکر میکردم...
زندگی من مثل جورچینی بود که قطعاتش خیلی منظم و حساب شده سرجاش قرار داشت.
فردای روز عقد وحید باید میرفت سرکار. ولی زودتر از همیشه برگشت.با من تماس گرفت. گفت:
_از بابا اجازه گرفتم که من و تو با هم بریم بیرون.آماده شو دارم میام دنبالت.
خیلی خوشحال شدم...
سریع آماده شدم.حتی چادر هم پوشیدم و منتظر نشستم تا بیاد.مامان میخواست برای شام قرمه سبزی درست کنه.به من گفت:
_برای شام برمیگردی؟
گفتم:
_فکر نکنم.احتمالا بیرون یه چیزی میخوریم.
مامان هم مشغول درست کردن خورشت شد.بوی غذا تو خونه پیچیده بود...
گوشیم دستم بود تا وقتی تماس گرفت سریع برم بیرون.زنگ در زده شد.نگاه کردم وحید بود.تعجب کردم که چرا به گوشیم زنگ نزده. گوشی آیفون رو برداشتم و گفتم:
_الان میام.
لبخند زد و گفت:
_معمولا اول یه تعارفی میکنن که بیا تو.
خنده م گرفت.گفتم:
_میخوای بیای تو؟
-مامان خونه ست؟
-بله
-پس اگه اشکالی نداره باز کن.
درو باز کردم و به مامان گفتم:
_آقا وحید میخواد بیاد تو.
خودم جلوی در ایستاده بودم.مامان هم از آشپزخونه اومد.
وحید بالبخند وارد شد.یه دسته گل خوشگل تو دستش بود.بالبخند نگاهش کردم.نگاهم کرد ولی اول خیلی مهربون و خنده رو رفت سمت مامان.بعد احوالپرسی دسته گل رو گرفت سمت مامان و گفت:
_قابل شما رو نداره.
مامان به من نگاه کرد.وحید با خنده گفت:
_این برای شماست.مال زهرا تو ماشینه.
مامان هم خنده ش گرفته بود و گفت:
_واقعا اینو برا من خریدی؟
وحید گفت:
_بله مامان مهربونم.برای شما خریدم.
مامان گل رو گرفت و تشکر کرد.من از این حرکت وحید و اینطور حرف زدنش با مامان تعجب کردم. آخه ما تازه دیروز عقد کردیم.اینکه اینقدر زود صمیمی شده و این حد از صمیمیت برام عجیب بود ولی از اینکارش خوشم اومد و با لبخند نگاهشون میکردم.
مامان تعارفش کرد بشینه.وحید کنار مامان نشست و با مهربانی نگاهش میکرد و باهاش احوالپرسی میکرد.
سه تا لیوان شربت آلبالوی خونگی آوردم.
وحید وقتی شربت شو خورد به مامان نگاه کرد و گفت:
_به به، خیلی خوشمزه بود.معلومه خیلی کدبانو هستین.
مامان بالبخند گفت:
_نوش جان.
وحید گفت:
_بوی شام تون هم که عالیه.برای زهرا هم غذا درست کردین؟
-نه.زهرا گفت بیرون شام میخورین.
وحید به من نگاه کرد و گفت:
_همچین غذایی رو ول کنیم بریم بیرون غذا بخوریم؟
مامان باخوشحالی گفت:
_اگه میاین بیشتر درست میکنم.
وحید به مامان نگاه کرد و گفت:
_منکه از همین الان گرسنه م شد.کی آماده میشه؟
من و مامان خندیدیم.مامان گفت:
_پسرم هنوز که درست نکردم.
وحید بلند خندید و گفت:
_من کلا از غذاهای خوشمزه خیلی خوشم میاد.لطفا زیاد درست کنید.
مامان هم بلند خندید. بعد یه کم صحبت دیگه ما بلند شدیم بریم بیرون ولی برای شام برمیگشتیم.
وقتی سوار ماشین شدم وحید یه دسته گل کوچولوی خوشگل از صندلی عقب برداشت و به من داد.خیلی خوشحال شدم ولی مثل سابق از خوشحالی جیغ نمیزدم. فقط عاشقانه به وحید نگاه کردم و تشکر کردم.
وحید حرکت کرد.گفتم:
_کجا میخوای بریم؟
-یه جای خوب.
تو مسیر مدام حرف میزد.از همه چیز میگفت.
خیلی....
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
ای عشق!
از این قفس رها کن ما را
با دست شهادتت سوا کن ما را
ای مردِ مدافعِ
حرم هایِ دمشق!
در سنگر و سجاده دعا کن ما را
#شهیدمحمودرضابیضائی
🌷
بسم الله الرحمن الرحیم
سوره هود آیه ۸
🖊وَ لَئِنْ أَخَّرْنا عَنْهُمُ الْعَذابَ إِلى أُمَّهٍ مَعْدُودَهٍ لَیَقُولُنَّ ما یَحْبِسُهُ أَلا یَوْمَ یَأْتِیهِمْ لَیْسَ مَصْرُوفاً عَنْهُمْ وَ حاقَ بِهِمْ ما کانُوا بِهِ یَسْتَهْزِؤُنَ
🖊اگر عذاب را تا مدت معینى (ظهور امام زمان) بتأخیر بیاندازیم خواهند گفت چه چیز آن را باز داشت (و مانع ظهور امام زمان چیست؟) بدانید روزى که عذاب مىآید از آنها برداشته نمیشود، بلکه بر آنان فرود آمده و آنچه را استهزاء بآن میکردند خواهند دید...
با سلام خدمت دوستان گرامی
صبح همگی بزرگواران بخیر و نیکی
روز جمعه خوبی داشته باشید
#مکتب_سلیمانی
از کنار صف نماز جماعت رد شدم دیدم حاجی بین مردم توی صف نشسته. رد شدم اما تو صف نرفته برگشتم آمدم رو به رویش نشستم. دستش را گرفتم و پیشانیش را بوسیدم. التماس دعا گرفتم و رفتم. انگار مردم تازه فهمیده بودند که #حاج_قاسم آمده حرم از لابهلای صف های نماز میآمدند پیش حاجی. آرام و مهربان میگفت: «آقایون نیاید! صف نماز رو به هم نزنید.» بعد از نماز آمد کنار ضریح ایستاده بودم پشت سرش تا بتواند زیارت کند وقت رفتن گفت:
«آقای خادم امروز خیلی از ما مراقبت کردی زحمتت زیاد شد» گفتم: «سردار من برادر دو شهید هستم. شما امانت برادر های من هستید.» نگاه ملیحی انداخت و گفت: «خدا شهدات رو رحمت کنه.» چه میدانستم چند روز بعد خودش هم میرود قاطی شهدا.....
📚 #سلیمانی_عزیز
❤️یادشهداباصلوات❤️
5.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زِبی کفایتی عده ای پریشانیم
شکسته بغز گلوها /خمیده قد پدر زیر بار نان شبش/به تشنگان نم باران نمیرسد .....
مداحی انتقادی روز گذشته نسبت به وضع معیشت مردم در حضور رهبر انقلاب
خلاصه، ماحصل این کتاب دشواریست
فشار، واژهی این روزهای تکراریست
🌺🌹🌺 #نوای_عاشق 🌺🌹🌺
در سوریه ماه پشتِ ابر است هنوز
مأمور به انتظار و صبر است هنوز
اما به شغال زاده ها ثابت شد
این بیشه پُر از غرشِ بَبر است هنوز
#شهید_علیرضا_بریری
🕊🌹🕊
∞♥∞
#آیههایعشق 🍃
░عَسَى رَبُّنَا أَن يُبْدِلَنَا خَيْرًا مِّنْهَا ░
همیشه اونچه دوست داریم اتفاق نمیفته،
چونکه بهترین برنامه
دست ما نیست
از خدا بخوایم
بهترینارو برامون رقم بزنه...
سوره قلم ۳۲ 🍂
#خلبان شهید #تازه تفحص شده دفاع مقدس بیرجند بیک محمدی🍃⚘🍃
چند روز پیش پیکرایشان تفحص شده،
#اسفندماه ۱۳۹۹
🍃⚘🍃
درتاریخ ۱۳۲۶/۱۲/۱۵در تهران متولد شد.
دوران کودکی روپشت سرگذاشت و وارد مدرسه شد و ادامه داد تا دیپلم و
در رشته تجربی
در تاریخ یکم آبان ۱۳۴۸ به استخدام آموزشگاه همافری نیروی هوایی درآمد.
🍃⚘🍃
#دورههای تخصصی #وسایل زمینی هواپیمای اف ۴ را در #ایران و #آمریکا گذراند ،و از آنجا که علاقه وافری به #خلبانی داشت تغییر رشته داد.
🍃⚘🍃
و پس از موفقیت در آزمونهای مربوطه، به استخدام دانشکده خلبانی نیروی هوایی در آمد.
🍃⚘🍃
#آموزش مقدماتی پرواز را در ایران گذراند و برای #تکمیل دوره خلبانی به #آمریکا اعزام شد.
و پس از ۳۵۰ ساعت پرواز با هواپیمای اف۳۳، تی۴۱، تی۳۷ و تی۳۸ به ایران بازگشت و به جمع خلبان هواپیمای اف ۵ در پایگاه چهارم شکاری پیوست.
🍃⚘🍃
#درجـه نظـامی ایشان ،#سرهنگ دوم بود
#تـحصیـلاتش هم #ليسانس زبان انگلیسی بود.
🍃⚘🍃