-سبزِمبهم
کیستی که من این گونهبه اعتمادنام خود را با تو می گویم کلید خانه ام را در دستت می گذارم نان شادی هایم را با تو قسمت می کنم کیستی که من، اینگونه به جد
در دیار رؤیاهای خویش با تو درنگمیکنم؟
کیستی که من جز او برای گذرانِ روزها نمی بینم و نمی یابم دریای پشت کدام پنجره ای؟ که اینگونه شایدهایم را گرفته ای زندگی را دوباره جاری نموده ای پر شور، زیبا و روان
دنیای با تو بودن در اوج همیشه هایم
جان می گیردو هر لحظه تعبیری می گردد ازفردایی بی پایان در تبلورطلوع ماهتابباعبور ازتاریکی های سپری شده ..
کیستی ای مهربان ترین؟
قرار است من از تو در مقابل هیولاها
مراقبت کنم ، نه این که خودم برایت
هیولا باشم (:
به خودش نگاه میکرد و با پشت دست اشک های ریز و درستش را پاک میکرد
زیر لب چیزی میگفت گوشم را نزدیک تر کردم :
-من اینجا حتی در پیرهن خویش هم غریب بودم.