eitaa logo
مبین
131 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
199 فایل
دسترسی به مطالب محتوایی از سایت : Www.serajnet.org Www.monirnet.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🔥🔥🔥 📽📽 ✒ سه دقیقه در قیامت ۱۴ {حسابرسی} قسمت چهارم . . اما با تعجب دوباره مشاهده کردم که تمام اعمال من در حال محو شدن است ! گفتم این دفعه چرا؟ من که در این روز غیبت نکردم!؟ جوان گفت یکی از رفقای مذهبی ات را مسخره کردی . این عمل زشت باعث نابودی اعمالت شد. • • بعد بدون اینکه حرفی بزند،آیه سی ام سوره یس برایم یادآوری شد : روز قیامت برای مسخره کنندگان روز حسرت بزرگی است: «یا حَسرةً علی العِباد ما یأتیهم من رسولٍ الاّ کانوا به یستهزؤن » • • خوب به یاد داشتم که به چه چیزی اشاره دارد. من خیلی اهل شوخی و خنده و سرکار گذاشتن رفقا بودم. با خودم گفتم: اگه اینطور باشه که خیلی اوضاع من خرابه. • • رفتم صفحه بعد روز بعد هم کلی اعمال خوب داشتم. اما کارهای خوب من پاک نشد. با اینکه آن روز هم شوخی کرده بودم اما در این شوخی ها با رفقا گفتیم و خندیدیم اما به کسی اهانت نکردیم. غیبت نکرده بودم. هیچ گناهی همراه با شوخی های من نبود. برای همین شوخی ها و خنده های من به عنوان کار خوب ثبت شده بود. • • با خودم گفتم : خدا را شکر. یاد حدیثی افتادم که امام حسین علیه السلام می فرماید: برترین اعمال بعد از اقامه نماز شاد کردن دل مومن است البته از طریقی که گناه در آن نباشد . • • خوشحال شدم و رفتم صفحه بعد ، با تعجب دیدم که ثواب حج در نامه عمل من ثبت شده! به آقایی که پشت میز نشسته بود با لبخندی از سر تعجب گفتم حج ؟! من در سنین نوجوانی مکه نرفتم؟! گفت: ثواب حج ثبت شده برخی اعمال باعث می شود که ثواب چندین حج در نامه عمل شما ثبت شود. مثل این که از سر مهربانی به پدر و مادر از نگاه کنی یا مثلاً زیارت با معرفت امام رضا علیه السلام و..... . . ادامه دارد=> ✒ 📽📽 🔥🔥🔥
🔥🔥🔥 📽📽 ✒ سه دقیقه در قیامت ۱۵ {حسابرسی} قسمت پنجم . . اما دوباره مشاهده کردم که یکی یکی اعمال خوب من در حال پاک شدن است! دیگر نیازی به سوال نبود.خودم مشاهده کردم که آخر شب با رفقا جمع شده بودیم و مشغول اذیت کردن یکی از دوستان بودیم.☹ . . یاد آیه ۶۵ سوره زمر افتادم که می فرمود: (برخی اعمال باعث حیط "نابودی" اعمال "خوب انسان" می شود.) . . به دو نفری که در کنارم بودند گفتم: شما یک کاری بکنید!؟همینطور اعمال خوب من نابود می شود و...🤒 سری به نشانه نا امیدی و اینکه نمی توانند کاری انجام دهند برایم تکان دادند.🙃 . . همینطور ورق می زدم و اعمال خوبی را می دیدم که خیلی برایش زحمت کشیده بودم،اما یکی یکی محو می شد.📖🥶 فشار روحی شدیدی داشتم.کم مانده بود دق کنم🥺😵. نابودی همه ثروت معنوی ام را به چشم می دیدم.نمی دانستم چه کنم.😵🤯 . . هرچه شوخی کرده بودم اینجا جدی جدی ثبت شده بود.اعمال خوب من،همه از پرونده ام خارج می شد و به پرونده دیگران منتقل می شد.😱 نکته دیگری که شاهد بودم اینکه؛هرچه به سنین بالاتر می رسیدم،ثواب کمتری از نمازهای جماعت و هیئت ها در نامه عملم می دیدم😳! . . به جوانی که پشت میز نشسته بود گفتم: (در این روزها من همگی نمازهایم را به جماعت خواندم.من در این شب ها هیئت رفته ام!چرا این ها در نامه عملم نیست؟!😢) . . رو به من کرد و گفت: (خوب نگاه کن.هرچه سن و سالت بیشتر می شد،ربا و خودنمایی در اعمالت زیاد می شد.اوایل خالصانه به مسجد و هیئت می رفتی😏اما بعدها،مسجد می رفتی تا تورا ببینند😉.هیئت می رفتی تا رفقایت نگویند چرا نیامدی!اگر واقعا برای خدا بود،چرا به فلان مسجد یا هیئت که دوستانت نبودند نمی رفتی؟!😒🙄) . . ادامه دارد=> ✒ 📽📽 🔥🔥🔥
🔥🔥🔥 📽📽 ✒ سه دقیقه در قیامت ۱۶ {نیّت} . . 《و کتاب اعمال آنان در آنجا گذارده می شود.پس گنهکاران را می بینی در حالی که از آنچا در آن هست ترسان و هراسان هستند و می گویند: *(وای برما،این چه کتاب است که هیچ عمل کوچک و بزرگ را کنار نگذاشته اند، مگر اینکه ثبت کرده است.اعمال خود را حاضر می بینند و پروردگارت به هیچ کس ستم نمی کند-کهف ۴۹)* . . صفحات را که ورق می زدم،وقتی عملی بسیار ارزشمند بود،آن عمل درشت در بالای صفحه نوشته شده بود. . . در یکی از صفحات،به صورت بزرگ نوشته شده بود: *《کمک به یک خانواده فقیر》* شرح جزئیات و فیلم آن موجود بود،ولی راستش را بخواهید من هرچه فکر کردم به یاد نیاوردم ‌که به آن خانواده کمک کرده باشم!🤔 . . یعنی دوست داشتم،اما توان مالی نداشتم که به آن ها کمک کنم😔. آن خانواده را می شناختم.آن ها در همسایگی ما بودند و اوضاع مالی خوبی نداشتند. . . خیلی دلم میخواست به آن ها کمک کنم😍،برای همین یک روز ازخانه خارج شدم و به بازار رفتم.به دونفر از اعضای فامیل که وضع مالی خوبی داشتند مراجعه کردم.😃 من شرح حال آن خانواده را گفتم و اینکه چقدر در مشکلات هستند،اما آن ها اعتنایی نکردند.😔 . . ادامه دارد=> ✒ 📽📽 🔥🔥🔥
🔥🔥🔥 🥺🥺 💔 سه دقیقه در قیامت ۱۷ {نیّت} قسمت دوم . . حتی یکی از آنها به من گفت: بچه،این کارا به تو نیومده.این کار بزرگترهاست. آن زمان من ۱۵ سال بیشتر نداشتم، وقتی این برخورد را با من داشتند،من هم دیگر پیگیری نکردم🥺. اما عجیب بود که در نامه عمل من،کمک به آن خانواده فقیر ثبت شده بود😍! • • به جوان پشت میز گفتم: من که کاری برای آنها نکردم!؟ او هم گفت:تو نیت این کار را داشتی و در این راه تلاش کردیم،اما به نتیجه نرسیدی.برای همین نیت و حرکتی که کردی،در نامه عملت ثبت شده😍. • • بعدها حدیث رسول گرامی اسلام در نهج الفصاحه،ص ۵۹۳ او را دیدم: «خدای والا می‌فرماید:وقتی بنده من کار نیکی اراده کند و نکند ( یانتواند انجام دهد) آن را یک کار نیک برای وی ثبت میکنم ....» • • البته فکر و نیت کار خوب،در بیشتر صفحات ثبت شده بود.هر جایی که دوست داشتم کار خوبی انجام دهم ولی امکانش را نداشتم،اما برای اجرای آن قدم برداشته بودم،در نامه عمل من ثبت شده بود.ولی خدا را شکر که نیت های گناه و نادرست ثبت نمی شد🤲. • • در صفحات بعد و جای جای این کتاب مشاهده می کردم که چنین اتفاقی افتاده.یعنی نیت های خوب من ثبت شده بود😇. البته بازهم مشاهده کردم که اعمال خوبم با اشتباهات و گناهانی که هیچ منفعتی برایم نداشت از بین رفته! به قول معروف:آش نخورده و دهان سوخته🤧. • • هر چه جلو میرفتم،نامه عملم بیشتر خالی میشد!خیلی از این بابت ناراحت بودم.از طرفی نمی دانستم چه کنم🥺. ای کاش کسی بود که می‌توانستم گناهانم را به گردن او بیندازم و اعمال خوبش را بگیرم🤦🏻‍♂️!اما هر چه می گذشت بدتر می شد. • • جوان پشت میز ادامه داد: (وقتی اعمال شما بوی ریا بدهد پیش خدا ارزشی ندارد.کاری که غیر خدا در آن شریک باشد به درد همان شریک میخورد. اعمال خالصت را نشان بده تا کار شما سریع حل شود.) مگر نشنیده ای: « اَلاَعمالُ بِالنیات. اعمال به نیت ها بستگی دارد.» . . ادامه دارد=> 💔 🥺🥺 🔥🔥🔥
🔥🔥🔥 🥺🥺 💔 سه دقیقه در قیامت ۱۸ *{نجات یک انسان}* . . همینطور که با ناراحتی کتاب اعمالم را ورق میزدم و با اعمال نابود شده مواجه می شدم،یکباره دیدم بالای صفحه با خط درشت نوشته شده: « نجات یک انسان » • • خوب به یاد داشتم که ماجرا چیست.این کار خالصانه برای خدا بود. به خودم افتخار کردم و گفتم :خدا را شکر. این کار را واقعاً خالصانه برای خدا انجام دادم😍. • • ماجرا از این قرار بود که یک روز در دوران جوانی با دوستانم برای تفریح و شنا کردن،به اطراف سد زاینده‌رود رفتیم . رودخانه در آن دوران پر از آب بود و ما هم مشغول تفریح. • • یکباره صدای جیغ یک زن و فریاد های یک مرد همه را میخکوب کرد! یک پسر بچه داخل آب افتاده بود و دست و پا میزد، هیچ کس هم جرات نمی کرد داخل آب بپرد و بچه را نجات دهد😱. • • من شنا و غریق نجات بلد بودم.آماده شدم که به داخل آب بروم اما رفقایم مانع شدند🥴! آنها می گفتند: (اینجا نزدیک سد است و ممکن است آب تو را به زیر بکشد و با خودش ببرد خطرناک است و.....🤯) • • اما یک لحظه با خودم گفتم:فقط برای خدا و پریدم توی آب☝️. خدا را شکر که توانستم این بچه را نجات بدهم😍.هر طور بود او را به ساحل آوردم و با کمک رفقا بیرون آمدیم. پدر و مادرش حسابی از من تشکر کردند . خودم را خشک کردم و لباسم را عوض کردم. . . ادامه دارد=> 💔 🥺🥺 🔥🔥🔥
Ya Ali: 🔥🔥🔥 🥺🥺 💔 سه دقیقه در قیامت ۱۹ *{نجات یک انسان}* قسمت دوم . . آماده رفتن شدیم.خانواده این بچه شماره تماس و آدرس من را گرفتند.😇 این عمل خالصانه خیلی خوب در پیشگاه خدا ثبت شده بود🤗. • • من هم خوشحال بودم.لااقل یک کار خوب با نیت الهی پیدا کردم.می دانستم که گاهی وقتها یک عمل خوب با نیت خالص یک انسان را در آن اوضاع نجات میدهد💓. . . از اینکه این عمل،خیلی بزرگ در نامه عملم نوشته شده بود فهمیدم کار مهمی کرده ام😌. • • اما یکباره مشاهده کردم که این عمل خالصانه هم در حال پاک شدن است😅. با ناراحتی گفتم:مگه نگفتید فقط کارهایی که خالصانه برای خدا باشه حفظ میشه،خوب من این کار رو فقط برای خدا انجام دادم😔. پس چرا داره پاک میشه😿؟! • • جوان پشت میز لبخندی زد و گفت: درست میگی اما شما در مسیر برگشت به سمت خانه با خودت چه گفتی🧐؟ یکباره فیلم آن لحظات را دیدم🙃. • • انگار نیت درونی من مشغول صحبت بود. من با خودم گفتم: (خیلی کار مهمی کردم.اگه جای پدر و مادر این بچه بودم،به همه خبر میدادم که یک جوان به خاطر فرزند ما خودش رو به خطر انداخت.اگه من جای مسئولین استان بودم،یک هدیه حسابی تهیه می‌کردم و مراسم ویژه می‌گرفتم.اصلاً باید روزنامه ها و خبرگزاری ها با من مصاحبه کنند .من خیلی کار مهمی کردم😌🤤. • • فردای آن روز تمام این اتفاقات افتاد. خبرگزاری ها و روزنامه ها با من مصاحبه کردند.استاندار همراه با خانواده آن بچه به دیدنم آمد و یک هدیه حسابی برای من آوردند و.....😉😍 • • جوان پشت میز گفت: *(تو ابتدا برای رضای خدا این کار را کردی،اما بعد خرابش کردی....)* آرزوی اجر دنیایی کردی و مزدت را هم گرفتی .درسته ؟ • • گفتم: (راست میگی.همه اینها درسته.) بعد هم با حسرت گفتم: (چیکار کنم؟! دستم خالیه.) • • جوان پشت میز گفت: ن(خیلی‌ها کارهاشون رو برای خدا انجام میدهند،اما باید تلاش کنند تا آخر این اخلاص را حفظ کنند. بعضی ها کارهای خالصانه رو در همان دنیا نابود میکنند!)* . . ادامه دارد=> 💔 🥺🥺 🔥🔥🔥
🏴🏴🏴 🖤🖤 🌹 سه دقیقه در قیامت ۲۱ *{سفر کربلا}* قسمت دوم . . همان لحظه به من ماجرا را نشان دادند.در دهه هشتاد و بعد از نابودی صدام،بنده چندین بار توفیق یافتم که به سفر کربلا بروم. در یکی از این سفر ها،یک پیرمرد کر و لال در کاروان ما بود. . . مدیر کاروان به من گفت: (می توانی این پیرمرد را مراقبت کنی و همراه او باشی.) من هم مثل خیلی های دیگر دوست داشتم تنها به حرم بروم و با مولای خودم خلوت داشته باشم😊،اما با اکراه قبول کردم. . . کار از آنچه فکر می کردم سخت تر بود.این پیرمرد هوش درست و حواس درست و حسابی نداشت.او را باید کاملا مراقبت می کردم.اگر لحظه ای او را رها می کردم گم می شد.🤦🏻‍♂️ . . خلاصه تمام سفر کربلای ما تحت الشعاع حضور این پیرمرد شد. . . این پیرمرد هر روز با من به حرم می آمد و بر میگشت.حضور قلب من کم شده بود. چون باید مراقب این پیرمرد می بودم😓. . . روز آخر قصد خرید یک لباس داشت.فروشنده وقتی فهمید که او متوجه نمی شود،قیمت را چند برابر گفت😠. . . من جلو آمدم و گفتم: *(چی داری میگی؟این آقا زائر مولاست.چرا اینطوری قیمت میدی؟این لباس قیمتش خیلی کمتره😡.)* خلاصه اینکه من لباس را ارزان تر برای این پیرمرد خریدم.با هم از مغازه بیرون آمدیم.من عصبانی بودم و پیرمرد خوشحال بود. . . با خودم گفتم: *(عجب دردسری برای خودمون درست کردیم.این دفعه کربلا اصلا به ما حال نداد.)* *(یکباره دیدم پیرمرد ایستاد.رو به حرم کرد و با انگشت دست،مرا به آقا نشان داد و با همان زبان بی زبانی برای من دعا کرد🥺.)* . . جوان پشت میز گفت: *(به دعای این پیرمرد،آقا امام حسین(ع) شفاعت کردند و گناهان پنج سال تو را بخشیدند.)* باید در آن شرایط قرار می گرفتید تا بفهمید چقدر از این اتفاق خوشحال شدم.صدها برگه در کتاب اعمال من جلو رفت.اعمال خوب این سال ها همگی ثبت شد و گناهانش محو شد. . . *(ان شاءالله توفیق زیارت کربلا نصیب هممون بشه به حق این شب های عزیز)* ادامه دارد=> 🌹 🖤🖤 🏴🏴🏴
🏴🏴🏴 🖤🖤 🌹 سه دقیقه در قیامت ۲۲ *{آزار_مومن}* . . در دوران جوانی در پایگاه بسیج شهرستان فعالیت داشتم.روزها و شب ها با دوستانمان باهم بودیم. شب های جمعه همگی در پایگاه بسیج دورهم جمع بودیم و بعد از جلسه قرآن،فعالیت نظامی،گشت و بازرسی و... داشتیم. . . در پشت محله پایگاه بسیج،قبرستان شهرستان ما قرار داشت.ماهم بعضی وقت ها،دوستان خودمان را اذیت می کردیم! البته تاوان تمام این اذیت هارا در آنجا دادم😓. . . برخی شب های جمعه تا صبح در پایگاه حضور داشتیم.یک شب زمستانی،برف سنگینی آمده بود.یکی از رفقا گفت: *(کی جرات داره الان بره تا ته قبرستون و برگرده؟!)* . گفتم: *(این که کاری نداره.من الان میرم)* . او هم به من گفت: *(باید یک لباس سفید بپوشی.)* . . من سرتا پا سفید پوش شدم و حرکت کردم.خس خس صدای پای من روی برف،از دور هم شنیده میشد.من به سمت انتهای قبرستان رفتم! . . اواخر قبرستان که رسیدم،صوت قرآن شخصی را از دور شنیدم! یک پیرمرد روحانی که از سادات بود،شب های جمعه تا سحر،در انتهای قبرستان و در داخل یک قبر مشغول تهجد و قرائت قرآن می شد. . . فهمیدم که رفقا می خواستند با این کار،با سید شوخی کنند🤦🏻‍♂️. می خواستم برگردم اما با خودم گفتم: *(اگه الان برگردم،رفقا من را متهم به ترسیدن می کنند😓.)* برای همین تا انتهای قبرستان رفتم. . . ادامه دارد=> 🌹 🖤🖤 🏴🏴🏴
🏴🏴🏴 🖤🖤 🌹 سه دقیقه در قیامت ۲۳ *{آزار_مومن}* قسمت دوم . . هر چه صدای پای من نزدیکتر می شد،صدای قرائت قرآن سید هم بلندتر می شد!😳 از لحن او فهمیدم که ترسیده ولی به مسیر ادامه دادم. تا اینکه به بالای قبری رسیدم که او در داخل آن مشغول عبادت بود😇. . . یکباره تا مرا دید فریادی زد و حسابی ترسید😱.من هم که ترسیده بودم پا به فرار گذاشتم🏃🏻‍♂️. پیرمرد سید،ردپای مرا در داخل برف گرفت و دنبال من آمد🤦🏻‍♂️. وقتی وارد پایگاه شد،حسابی عصبانی بود🔥. . . من هم ابتدا کتمان کردم🙄،اما بعد،از او معذرت خواهی کردم😔. اوهم با ناراحتی بیرون رفت.حالا چندین سال بعد از این ماجرا،در نامه عملم حکایت آن شب را دیدم. نمی دانید چه حالی بود،وقتی گناه یا اشتباهی را در نامه عملم می دیدم،خصوصا وقتی کسی را اذیت کرده بودم،از درون عذاب می کشیدم🔥. . . از طرفی در این مواقع،باد سوزان از سمت چپ وزیدن می گرفت🌬،طوری که نیمی از بدنم از حرارت آن داغ می شد🔥. وقتی چنین اعمالی را مشاهده می کردم،به گونه ای آتش را در نزدیکی خودم می دیدم که چشمانم دیگر تحمل نداشت. . . همان موقع دیدم که آن پیرمرد سید،که چندسال قبل مرحوم شده بود،از راه آمد و کنار جوان پشت میز قرار گرفت.سید به آن جوان گفت: *(من از این مرد نمی گذرم🤷🏻‍♂️.او مرا اذیت کرد،او مرا ترساند😠.)* من هم گفتم: *(به خدا من نمی دونستم که سید در داخل قبر داره عبادت می کنه😔)* جوان رو به من گفت: *(اما وقتی نزدیک شدی فهمیدی که ایشون داره قرآن می خونه.چرا همون موقع برنگشتی🤨؟!)* دیگه حرفی برای گفتن نداشتم. . . خلاصه پس از التماس های من،ثواب دوسال عبادت های مرا برداشتند و در نامه عمل سید قرار دادند تا از من راضی شود🤦🏻‍♂️. دو سال نمازی که بیشتر به جماعت بود. دو سال عبادت را دادم به خاطر اذیت و آزار یک مومن💔! . . ادامه دارد=> 🌹 🖤🖤 🏴🏴🏴
🏴🏴🏴 🖤🖤 🌹 سه دقیقه در قیامت ۲۴ *{آزار_مومن}* قسمت سوم . . اینجا بود که یاد حدیث امام صادق علیه السلام افتادم که فرمودند: «حرمت مومن حتی از کعبه بالاتر است» . . در لابه لای صفحات اعمال خودم به یک ماجرای دیگر از آزار مومنین بر خوردم. . . شخصی از دوستانم بود که خیلی با هم شوخی می‌کردیم و همدیگر را سر کار می‌گذاشتیم. یک بار در یک جمع رسمی بااو شوخی کردم و خیلی بد او را ضایع کردم. . خودم هم فهمیدم کار بدی کردم برای همین سریع از او معذرت خواهی کردم. او هم چیزی نگفت. . . گذشت تا روز آخر که می خواستم برای عمل جراحی به بیمارستان بروم. دوباره به همان دوست دوران جوانی زنگ زدم و گفتم: فلانی من خیلی به تو بد کردم. یک بار جلوی جمع تو رو ضایع کردم. خواهش می کنم من رو حلال کن. من ممکنه از این بیمارستان برنگردم. . . بعد در مورد عمل جراحی گفتم و دوباره بهش التماس کردم تا اینکه گفت: حلال کردم، انشاءالله که سالم و خوب برمیگردی. . . آن روز در نامه عملم،همان ماجرا را دیدم. . . جوان پشت میز گفت: این دوست شما همین دیشب از شما راضی شد. اگر رضایت او را نمی گرفتی باید تمام اعمال خوب خودت را می دادی تا رضایتش را کسب کنی، مگه شوخیه، آبروی یک مومن رو بردی. . . بعدها مطلبی از رسول گرامی اسلام (ص) دیدم که تاثیر گذار بود. . . روزی آن حضرت به کعبه نگاه کردند و فرمودند: « ای کعبه! خوشا به حال تو،خداوند چقدر تو را بزرگ و حرمتت را گرامی داشته! به خدا قسم حرمت مومن از تو بیشتر است،زیرا خداوند تنها یک چیز را از تو حرام کرده،ولی از مومن سه چیز را حرام کرده: مال ،جان و آبرو،تا کسی به او گمان بد نبرد ‌.» . . ادامه دارد=> 🌹 🖤🖤 🏴🏴🏴
🏴🏴🏴 🖤🖤 🌹 سه دقیقه در قیامت ۲۵ *{حسینیه}* . . میخواستم بنشینم و همان جا زار زار گریه کنم.برای یک شوخی بی مورد دو سال عبادت هایم را دادم.برای یک غیبت بی مورد،بهترین اعمال من محو شد🥺. . . چقدر حساب خدا دقیق است.چقدر کارهای ناشایست را به حساب شوخی انجام دادیم و حالا باید افسوس بخوریم😔. . . در این زمان جوان پشت میز گفت: *(شخصی اینجاست که چهار ساله منتظر شماست😊.)* .با تعجب گفتم: *(از کی حرف میزنی😳؟)* . . یکی از پیرمردهای اُمنای مسجد مان را دیدم که در مقابلم و در کنار همان جوان ایستاده.خیلی ابراز ارادت کرد و گفت: (کجایی😍؟ چند ساله منتظر تو هستم🥰.) . ‌. بعد از کمی صحبت این پیرمرد ادامه داد: *(زمانی که شما در مسجد و بسیج، مشغول فعالیت فرهنگی بودید،تهمتی را در جمع به شما زدم.برای همین آمده‌ام که حلالم کنید😔.)* . . آن صحنه برایم یادآوری شد. من مشغول فعالیت در مسجد بودم. کارهای فرهنگی بسیج و....این پیرمرد و چند نفر دیگر در گوشه ای نشسته بود. بعد پشت سر من حرف می زد که واقعیت نداشت😓. . . او به من تهمت بدی زد.او نیت ما را زیر سوال برد.عجیب تر اینکه،زمانی این تهمت را به من زد که من ابتدای حضورم در بسیج بود و نوجوان بودم😤!! . . ادامه دارد=> 🌹 🖤🖤 🏴🏴🏴
🏴🏴🏴 🖤🖤 🌹 سه دقیقه در قیامت ۲۶ *{حسینیه}* قسمت دوم . . آدم خوبی بود.اما من نامه اعمالم خیلی خالی شده بود😔. به جوان پشت میز گفتم: *(درست ایشون آدم خوبی بوده،اما من همینطوری از ایشون نمی‌گذرم .دست من خالیه.هر چه میتوانی ازش بگیر.)* . . تازه معنای آیه ۳۷ سوره عبس را فهمیدم: *« هر کسی (در روز جزا برای خودش) گرفتاری دارد و همان گرفتاری خودش برایش بس است و مجال این نیست که به فکر کس دیگری باشد.»* . . جوان هم رو به من کرد و گفت: *(این بنده خدا یک وقف انجام داده که خیلی با برکت بوده و ثواب زیادی برایش می آید.)* . . (یک حسینیه را در شهرستان شما، خالصانه برای رضای خدا ساخته که مردم از آنجا استفاده می کنند😊. اگر بخواهی ثواب کل حسینیه اش را از او میگیرم و در نامه عمل شما می گذارم تا او را ببخشی😳.) . . با خودم گفتم: *(ثواب ساخت یک حسینیه به خاطر یک تهمت😳؟! خیلی خوبه.)* . . بنده خدا این پیرمرد خیلی ناراحت و افسرده شد،اما چاره‌ای نداشت. ثواب یک وقف بزرگ را به خاطر یک تهمت داد و رفت به سمت بهشت برزخی. . . برای تهمت به یک نوجوان،یک حسینیه را که با اخلاص وقف کرده بود،داد و رفت😳! ‌. . اما تمام حواس من در آن لحظه به این بود که وقتی کسی به خاطر تهمت به یک نوجوان،یک چنین خیراتی را از دست می دهد،پس ما که روز و هر شب پشت سر دیگران مشغول قضاوت کردن و حرف زدن هستیم چه عاقبتی خواهیم داشت؟!🤦🏻‍♂️ . . ما که به راحتی پشت سر مسئولین و دوستان و آشنایان خودمان هرچه میخواهیم میگوییم...... . . باز جوان پشت میز به عظمت آبروی مومن اشاره کرد و آیه ۱۹ سوره نور را خواند: *« کسانی که دوست دارند زشتی ها در میان مردم با ایمان رواج یابد،برای آنان در دنیا و آخرت عذاب دردناکی است.....»* . . امام صادق علیه السلام در تفسیر آیه می فرماید: *(هر کس آنچه را درباره مومنی ببیند یا بشنود،برای دیگران بازگو کند،از مصادیق این آیه است.)* . . ادامه دارد=> 🌹 🖤🖤 🏴🏴🏴
🏴🏴🏴 🖤🖤 🌹 سه دقیقه در قیامت ۲۸ *{اعجاز اشک}* قسمت دوم . . خیلی سخت بود.خیلی💔 حساب و کتاب خدا به دقت ادامه داشت😖. اما زمانی که بررسی اعمال من انجام میشد و تقاص کارهایم را می دیدم😔،گرمای شدیدی از سمت چپ به سوی من می آمد🔥! حرارتی که نزدیک بود تمام بدنم را بسوزاند🥺.اما... . . این حرارت تمام بدنم را می سوزاند،طوری که قابل تحمل نبود🤕. همه جای بدنم می سوخت،به جز صورت و سینه و کف دستهایم! برای من جای تعجب بود که چرا این سه قسمت بدنم نمیسوزه🤔! . . لازم به تکلم نبود.جواب سوالم را همان لحظه فهمیدم! من از نوجوانی در هیئت و جلسات فرهنگی مسجد محل حضور داشتم. پدرم به من توصیه می کرد که وقتی برای آقا امام حسین(ع) و یا حضرت زهرا(س) و اهل بیت اشک میریزی🥲،قدر این اشک را بدان. اشک بر این بزرگان،قیمتی است ارزش آن را در قیامت می فهمیم. . . *(پدرم از بزرگان و اهل منبر شنیده بود که این اشک را به سینه و صورت خود بکشید و این کار را می کرد.)* *من نیز وقتی در مجالس اهل بیت(ع) گریه میکردم،اشک خود را به صورت و سینه ام می کشیدم🥺. حالا فهمیدم که چرا این سه عضو بدنم نمی سوزد🥺!* . . *(نکته دیگری که در آن وادی شاهد بودم بحث اشک و توبه بر درگاه الهی بود.)* من دقت کردم که برخی گناهانی که مرتکب شده بودم در کتاب اعمالم نیست! آنجا رحمت خدا را به خوبی حس کردم🥰. . . *(بعد از اینکه انسان از گناهی توبه می کند و دیگر سمتش نمی رود،گناهانی که قبلا مرتکب شده کاملا از اعمالش حذف می شود.)* . . حتی اگر کسی حق الناس بدهکار است اما از طلبکار خود بی اطلاع است. با دادن ردّ مظالم برطرف می شود. اما حق الناسی که صاحبش را بشناسد باید در دنیا برگرداند. . . *(اگر یک بچه از ما طلبکار باشد و در دنیا حلال نکرده باشد،باید در آن وادی صبر کنیم تا بیاید و حلال کند.)* . . ادامه دارد=> 🌹 🖤🖤 🏴🏴🏴
🏴🏴🏴 🏳🏳 🖤 سه دقیقه در قیامت ۲۹ *{بیت المال}* . . از ابتدای جوانی و از زمانی که خودم را شناختم،به حق الناس و بیت المال بسیار اهمیت می دادم. . . پدرم خیلی به من توصیه می کرد که مراقب بیت المال باش.مبادا خودت را گرفتار کنی. از طرفی من پای منبرها و مسجد بزرگ شدم و مرتب این مطالب را می شنیدم. . . لذا وقتی در سپاه مشغول به کار شدم،سعی می کردم در ساعاتی که در محل کار حضور دارم،به کار شخصی مشغول نشوم. . . اگر در طی روز کار شخصی داشتم و یا تماس تلفنی شخصی داشتم،به همان میزان و کمی بیشتر،اضافه کاری بدون حقوق انجام می دادم،که مشکلی ایجاد نشود.با خودم می گفتم: *(حقوق کمتر ببرم و حلال باشد خیلی بهتر است😇.)* . . از طرفی در محل کار نیز تلاش میکردم که کارهای مراجعین را به دقت و با رضایت انجام دهم. این موارد را در نامه عملم می دیدم.جوان پشت میز به من گفت: *(خداراشکر کن که بیت المال بر گردن نداری وگرنه باید رضایت تمام مردم ایران را کسب میکردی🤯)* . . اتفاقا در همان جا کسانی را می دیدم که شدیداً گرفتار هستند. گرفتار رضایت تمام مردم،گرفتار بیت المال. این را هم بار دیگر اشاره کنم که بُعد زمان و مکان در آنجا وجود نداشت. . . ادامه دارد=> 🖤 🏳🏳 🏴🏴🏴
🏴🏴🏴 🏳🏳 🖤 سه دقیقه در قیامت ۳۰ *{بیت المال}* قسمت دوم . . یعنی به راحتی می توانستم کسانی را که قبل از من فوت کرده اند ببینم،یا کسانی را که بعد از من قرار بود بیایند. یا اگر کسی را می دیدم،لازم به صحبت نبود،به راحتی می فهمیدم که چه مشکلی دارد. یکباره و در یک لحظه میشد تمام این موارد را فهمید🤯🥺. . . من چقدر افرادی را دیدم که با اختلاس و دزدی از بیت المال به آن طرف آمده بودند و حالا باید از تمام مردم این کشور،حتی آن ها که بعد ها به دنیا می آیند،حلالیت می طلبیدند😳! . . اما در یکی از صفحات این کتاب قطور،یک مطلبی برای من نوشته بود که خیلی وحشت کردم😳! یادم افتاد که یکی از سربازان،در زمان پایان خدمت،چند جلد کتاب خاطرات شهدا به واحد ما آورد و گذاشت روی طاقچه و گفت: *(این ها باشه اینجا تا سربازهایی که بعداً میان در ساعات بیکاری استفاده کنند)* . . کتاب های خوبی بود،یکسال روی طاقچه بود و سربازهایی که شیفت شب بودند،یا ساعات بیکاری داشتند استفاده می کردند. . . بعد از مدتی،من از آن واحد به مکان دیگری منتقل شدم.همراه با وسایل شخصی که می بردم،کتاب ها را هم بردم. یک ماه از حضور من در آن واحد گذشت،احساس کردم که این کتاب ها استفاده نمی شود. . . شرایط مکان جدید با واحد قبلی فرق داشت و سرباز ها و پرسنل ها،کمتر اوقات بیکاری داشتند🥰. لذا کتاب هارا به همان محل قبلی منتقل کردم و گفتم: *(اینجا باشه بهتر استفاده می شه😇.)* . . جوان پشت میز اشاره ای به این ماجرای کتاب ها کرد و گفت: *(این کتاب ها جزو بیت المال و برای آن مکان بود،شما بدون اجازه،آن هارا به مکان دیگری بردی،اگر آن هارا نگه میداشتی و به مکان اول نمی آوردی،باید از تمام پرسنل و سربازانی که در آینده هم به واحد شما می آمدند،حلالیت می طلبیدی🤯😳!)* . . ادامه دارد=> 🖤 🏳🏳 🏴🏴🏴
🏴🏴🏴 🏳🏳 🫀 سه دقیقه در قیامت ۳۱ *{بیت المال}* قسمت سوم . . واقعا ترسیدم،با خودم گفتم: *(من تازه نیت خیر داشتم.من از کتاب ها استفاده شخصی نکردم.به منزل نبرده بودم بلکه به واحد دیگری بردم که بیشتر استفاده شود😖،خدا به داد کسانی برسد که بیت المال را ملک شخصی خود کرده اند🤯.)* . . در همان زمان،یکی از دوستان همکارم را دیدم.ایشان از بچه های بااخلاص و مومن درر مجموعه دوستان ما بود. او مبلغ قابل توجهی را از فرمانده خودش به عنوان تنخواه گرفته بودتا برخی از اقلام را برای واحد خودشان خریداری کند،اما این مبلغ را به جای قرار دادن در کُمد اداره در جیب خودش گذاشت! . . او روز بعد،در یک سانحه رانندگی در گذشت.حالا وقتی مرا در آن وادی دید گفت: *+خانواده فکر کردند که این پول برای من است و آن را هزینه کرده اند.توروخدا برو و به آنها بگو این پول را به مسئول مربوطه برسانند.من اینجا گرفتارم.توروخدا برای من کاری بکن🥺.* . . تازه فهمیدم که چرا برخی بزرگان اینقدر درمورد بیت المال حساس هستند. راست می گویند که مرگ خبر نمی کند😔. در سیره پیامبر گرامی اسلام نقل است: ☆روز حرکت از سرزمین خیبر،ناگهان به یکی از یاران پیامبر تیری اصابت کرد و همان دم شهید شد.یارانش همگی گفتند: بهشت بر او گوارا باد😍. . . خبر به پیامبر(ص) رسید.ایشان فرمودند: *☆من با شما هم عقیده نیستم،زیرا عبایی که بر تن او بود از بیت المال بود و او آن را بی اجازه برده و روز قیامت به صورت آتش او را احاطه خواهد کرد.* . . در این لحظه یکی از یاران پیامبر گفت: ◇من دو بند کفش بدون اجازه برداشته ام😔. حضرت فرمود: ☆آن را برگردان وگرنه در روز قیامت به صورت آتش در پای تو قرار می گیرد🔥. . . نکته: 《این سخن پیامبر اکرم(ص) در فروغ ابدیت جلد ۲ صفحه ۲۶۱ قرار دارد.》 . . ادامه دارد... 🫀 🏳🏳 🏴🏴🏴
🏴🏴🏴 🏳🏳 ✨ سه دقیقه در قیامت ۳۲ *{صدقه}* . . در میان روزهایی که بررسی اعمال آن ها انجام شد،یکی از روزها برای من خاطره ساز شد. چون در آن وضعیت،ما به باطن اعمال آگاه می شدیم. . . یعنی ماهیت اتفاقات و علت برخی وقایع را می فهمیدیم.چیزی که امروزه به اسم *شانس* بیان می شود،اصلا آنجا مورد تایید نبود،بلکه تمام اتفاقات زندگی به واسطه برخی علت ها رخ می داد. . . روزی در دوران نوجوانی با اعضای سپاه به اردوی آموزشی رفتیم. کلاس های روزانه تمام شد و برنامه اردو به شب رسید،نمی دانید که چقدر بچه های هم دوره را اذیت کردم. . . بیشتر نیروها خسته بودند و داخل چادرها خوابیده بودند،من و یکی از رفقا می رفتیم و با اذیت کردن،آن ها را از خواب بیدار می کردیم😄! . . برای همین یک چادر کوچک،به من و رفیقم دادند و مارا از بقیه جدا کردند. شب دوم اردو بود که باز هم بقیه را اذیت کردیم و سریع برگشتیم چادر خودمان که بخوابیم. . . البته بگذریم از اینکه هر چه ثواب و اعمال خیر داشتم،به خاطر این کارها از دست دادم. . . وقتی در اواخر شب به چادر خودمان برگشتیم،دیدم یک نفر سرجای من خوابیده🤔! . . ادامه دارد... ✨ 🏳🏳 🏴🏴🏴
🐚🐚🐚 🌼🌼 🌧 سه دقیقه در قیامت ۳۳ *{صدقه}* قسمت دوم . . من یک بالش مخصوص برای خودم آورده بودم و با دو عدد پتو،برای خودم یک رختخواب قشنگ درست کرده بودم😎. چادر ما چراغ نداشت و متوجه نشدم چه کسی جای من خوابیده،فکر کردم یکی از بچه ها می خواهد من را اذیت کند،لذا همینطور که پوتین پایم بود،جلو آمدم یک لگد به شخص خواب زدم🤦🏻‍♂️! . . یکباره دیدم حاج آقا...که امام جماعت اردوگاه بود از جا پرید و قلبش را گرفته و داد می زد: +کی بود؟چی شد! وحشت کردم.سریع از چادر آمدم بیرون. . . بعدها فهمیدم که حاج آقا جای خواب نداشته و بچه ها برای اینکه من رو اذیت کنن،به حاج آقا گفتن که این جای حاضر و آماده برای شماست😆! . . اما لگد خیلی بدی زده بودم.بنده خدا یک دستش به قلبش بود و یک دستش به پشتش! حاج آقا آمد از چادر بیرون وگفت: +الهی پات بشکنه،مگه من چیکار کردم که اینجوری لگد زدی؟ . . اومدم جلو و گفتم: _حاج آقا غلط کردم ببخشید.من با کس دیگه ای شمارو اشتباه گرفتم.اصلا حواسم نبود که پوتین پام کردم و ممکنه ضربه شدید باشه🥲. . . خلاصه اون شب خیلی معذرت خواهی کردم.بعد به حاج آقا گفتم: _شرمنده شما برید بخوابید،من می رم تو ماشین می خوابم،فقط با اجازه بالش خودم رو برمی دارم. . . چراغ برداشتم و رفتم توی چادر،همین که بالش رو برداشتم دیدم یک عقرب به بزرگی کف دست زیر بالش من قرار دارد🦂! حاج آقا هم اومد داخل و هرطوری بود عقرب رو کشتیم. . . حاجی نگاهی به من کرد و گفت: +جون من رو نجات دادی،اما بد لگدی زدی،هنوز درد دارم. من هم رفتم توی ماشین خوابیدم. روز بعد اردو تموم شد و برگشتیم. . . ادامه دارد... 🌧 🌼🌼 🐚🐚🐚
🐚🐚🐚 🌼🌼 🌧 سه دقیقه در قیامت ۳۴ *{صدقه}* قسمت سوم . . روز بعد،من در حین تمرین در باشگاه ورزش های رزمی،پایم شکست🥴. اما نکته جالب توجه این بود که ماجرای آن روز در نامه عمل من،کامل و با شرح جزئیات نوشته شده بود. . . جوان پشت میز به من گفت: *☆آن عقرب مامور بود که تو را بکشد،اما صدقه ای که آن روز دادی مرگ تورا به عقب انداخت😄!* . . همان لحظه فیلم مربوط به آن صدقه را دیدم.عصر خانم من زنگ زد و گفت: +فلانی که همسایه ماست،خیلی مشکل مالی داره.هیچی برای خوردن ندارن.اجازه می دی از پول هایی که کناز گذاشتی مبلغی بهشون بدم. . . گفتم: _آخه این پول رو گذاشتم برای خرید موتور.اما عیب نداره،هرچقدر می خوای بهشون بده. جوان گفت: *☆صدقه مرگ تورا عقب انداخت.اما آن روحانی که لگد خورد؛ایشان در آن روز کاری کرده بود که باید این ضربه را می خورد.ولی به نفرین ایشان،پای تو هم شکست😊.* . . بعد به اهمیت صدقه دادن و خیر خواهی برای مردم اشاره کرد و آیه *۲۹ سوره فاطر* را خواند: *《کسانی که کتاب الهی را تلاوت می کنند و نماز را برپا می دارند و از آنچه به آنها روزی داده ایم پنهان و آشکار انفاق می کنند،تجارت(پرسودی)را امید دارند که نابودی و کساد در آن نیست.》* . . یا حدیثی که امام باقر(ع) فرموده اند: *《صدقه دادن هفتاد بلا از بلاهای دنیا را دفع می کند و صدقه دهنده از مرگ بد رهایی می یابد.》* . . 🚫البته این نکته را باید ذکر کنم،به من گفته که صدقات،صله رحم،نماز جماعت و زیارت اهل بیت(ع) و حضور در جلسات دینی و هر کاری که خالصانه برای رضای خدا انجام دهی جزو مدت عمرت حساب نشده و باعث طولانی شدن عمر می گردد😌. . . ادامه دارد... 🌧 🌼🌼 🐚🐚🐚
🌴🌴🌴 🏴🏴 🖤 سه دقیقه در قیامت ۳۵ *{گره گشایی}* . . بیشتر مردم از کنار موضوع مهم حل مشکلات مردم به سادگی عبور می‌کنند. اگر انسان بتواند حتی قدمی کوچک در حل گرفتاری بندگان خدا بردارد،اثر آن را در این جهان و در آن سوی هستی به طور کامل خواهد دید😇. . . در بررسی اعمال خود،مواردی را دیدم که برایم بسیار عجیب بود. مثلاً شخصی از من آدرس می خواست. من او را کامل راهنمایی کردم.او هم دعا کرد و رفت🥰. . . من نتیجه دعای او را به خوبی در نامه عملم مشاهده کردم! یا اینکه وقتی کاری برای رضای خدا و حل مشکل مردم انجام می دادم،اثر آن در زندگی روزمره ام مشاهده می‌شد. . . اینکه ما در طی روز،حوادثی را از سر می گذرانیم و می گوییم خوب شد این طور نشد. یا می گوییم: (خدا را شکر که از این بدتر نشد،به خاطر دعای خیر افرادی است که مشکلی از آنها برطرف کردیم.) . . من هر روز برای رسیدن به محل کار،مسیری را در اتوبان طی می‌کنم. همیشه اگر ببینم کسی منتظر است،حتما او را سوار می کنم‌. . . یک روز هوا بارانی بود. پیرزنی با یک ساک پر از وسایل زیر باران مانده بود.با اینکه خطرناک بود اما ایستادم و او را سوار کردم. ساک وسایل او گلی شده و صندلی را کثیف کرد،اما چیزی نگفتم. . . ادامه دارد... 🖤 🏴🏴 🌴🌴🌴
🌴🌴🌴 🏴🏴 🖤 سه دقیقه در قیامت ۳۶ *{گره گشایی}* قسمت دوم . . پیرزن تا به مقصد برسد برای اموات من دعا کرد و صلوات فرستاد. بعد هم خواست کرایه بدهد که نگرفتم و گفتم: (هرچه می خواهی بدهی برای اموات ما صلوات بفرست😇.) . . من در آن سوی هستی،بستگان و اموات خود را دیدم.آنها از من به خاطر دعا های آن پیرزن و صلوات هایی که برایشان فرستاد،حسابی تشکر کردند😍. . . این را هم بگویم که صلوات،واقعاً ذکر و دعای معجزه گریه است. آنقدر خیرات و برکات در این دیدار نهفته است که تا از این جهان خارج نشویم قادر به درکش نیستیم. . . پیامبر اکرم (ص) فرمودند: *☆گره گشایی از کار مومن از هفتاد بار حج خانه خداوند بالاتر است😇.* . . ثمرات این گره گشایی آنجا بسیار ملموس بود.بیشتر این ثمرات در زندگی دنیایی اتفاق می‌افتد. یعنی وقتی انسان در این دنیا خودش را به خاطر دیگران به سختی بیاندازد،اثرش را بیشتر در همین دنیا مشاهده خواهد کرد. . . یادم می‌آید که در دوران دبیرستان،بیشتر شب‌ها در مسجد و بسیج بودم.جلسات قرآن و هیئت که تمام شد،در واحد بسیج بودم و حتی برخی شب ها تا صبح می ماندم و صبح به مدرسه میرفتم. . . یک نوجوان دبیرستانی در بسیج ثبت‌نام کرده بود.او چهره ای زیبا داشت و بسیار پسر ساده‌ای بود. یک شب پس از اتمام فعالیت بسیج،ساعتم را نگاه کردم.یک ساعت به اذان صبح بود. . . بقیه دوستان به منزل رفتند.من هم به اتاق دارالقرآن بسیج رفتم و مشغول نماز شب شدم. همان نوجوان یکباره وارد اتاق شد و سریع در کنارم نشست! . . وقتی نمازم تمام شد با تعجب گفتم : (چیزی شده؟) با رنگ پریده گفت: (هیچی،شما الان چه نماز میخونی؟) گفتم: )نماز شب.قبل اذان صبح مستحب است که این نماز رو بخوانیم.خیلی ثواب دارد.) گفت: (به من هم یاد میدی؟) . . ادامه دارد... 🖤 🏴🏴 🌴🌴🌴
🌴🌴🌴 🏴🏴 🌼 سه دقیقه در قیامت ۳۷ *{گره گشایی}* قسمت سوم . . به او یاد دادم و در کنارم مشغول نماز شد.اما می دانستم او از چیزی ترسیده و نگران است. بعد از نماز صبح با هم از مسجد بیرون آمدیم. . . گفتم: (اگر مشکلی برات پیش اومده بگو،من مثل برادرت هستم🤝🏻.) گفت: (روبروی مسجد یک جوان هرزه منتظر من بود.او با تهدید میخواست من را به خانه‌اش ببرد.حتی تا نیمه شب منتظرم مانده بود.من فرار کردم و پیش شما آمدم😟.) . . روز بعد یک برخورد جدی با آن جوان هرزه کردم و حسابی او را تهدید کردم. آن جوان هرزه دیگر سمت بچه های مسجد نیامد.این نوجوان هم با ما رفیق و مسجدی شد. البته خیلی برای هدایت او وقت گذاشتم😇. خداراشکر الان هم از جوانان مومن محل ماست. . . مدتی بعد،دوستان من که به دنبال استخدام در سپاه بودند،شش ماه یا بیشتر درگیر مسائل گزینش شدند. اما کل زمان پیگیری استخدام بنده یک هفته بیشتر طول نکشید😇! . . همه رفقای من فکر می کردند من پارتی داشتم اما... آنجا به من گفتند: *♡زحمتی که برای رضای خدا برای آن نوجوان کشیدی،باعث شد که در کار استخدام کمتر اذیت شوی و کار شما زودتر هماهنگ شود.البته این پاداش دنیایی اش بود.پاداش آخرتی اش در نامه عمل شما محفوظ است🤩.* . . حتی به من گفتند: *♡اینکه ازدواج شما به آسانی صورت گرفت و زندگی خوبی داری،نتیجه کارهای خیری است که برای هدایت دیگران انجام دادی🥰.* . . من شنیدم که مامور بررسی اعمال گفت: *《کوچکترین کاری که برای رضای خدا و در راه کمک به بندگان خدا کشیده باشید،آنقدر در پیشگاه خدا ارزش پیدا می کند که انسان،حسرت کارهای نکرده را می خورد...😓》* . . یک روز همسرم به من گفت: +دختری را در مدرسه دیده ام که از لحاظ جسمی خیلی ضعیف است.چندین بار از حال رفته و...من پیگیری کردم،او یک دختر یتیم و بی سرپرست است. . . ادامه دارد... 🌼 🏴🏴 🌴🌴🌴
🌴🌴🌴 🏴🏴 🌼 سه دقیقه در قیامت ۳۸ *{گره گشایی}* قسمت چهارم . . می‌یای امروز به منزلشان برویم؟آدرس شان را بلدم😊. با هم راه افتادیم.در حاشیه شهر،وارد یک منزل کوچک شدیم که یک اتاق بیشتر نداشت،هیچگونه امکانات رفاهی در آنجا دیده نمیشد،یک یخچال و یک اجاق گاز در کنار اتاق بود. . . مادر و دو دختر در آن خانه زندگی می کردند.پدر این دخترها در سانحه رانندگی مرحوم شده بود.به بهانه‌ی خوردن آب،سر یخچال رفتم.هیچ چیزی در این یخچال نبود😳! سرم داغ شده بود🤕خدایا چه کنم؟! . . خودم شرایط مالی خوبی نداشتم.چطور باید به آن ها کمک می کردم؟ فکری به ذهنم رسید.به سراغ خاله ام رفتم. . . او همسر شهید و انسان مومن و دست به خیری بوده و هست.او را به منزل آن‌ها آوردم.شرایط منزلشان را دید.خودم نیز کمی کمک کردم و همان شب برای آن دو دختر،کاپشن و لباس مناسب خریدیم😇. . . خاله ام آخر شب با کلی وسایل برگشت و یخچال آن‌ها را پر از مواد غذایی کرد. در ماه های بعد،تا توانست زندگی آن‌ها را تامین نمود🤩. . . وقتی در آن سوی هستی مشغول بررسی اعمال بودم،مشاهده کردم که شوهر خاله ام به سمت من آمد. او از رفقایم بود که شهید شد و در کنار شهدا در بهشت برزخی،*عند ربهم یرزقون* بود. . . به من که رسید،در آغوشم گرفت و صورتم را بوسید. خیلی از من تشکر کرد. وقتی علت را سوال کردم گفت: *☆توفیق رسیدگی به آن خانواده یتیم را شما به همسر من دادی،نمی دانی چه خیرات و برکاتی نصیب شما و همسر من شد.خدا می داند که با گره گشایی از کار مردم،چه مشکلات دنیایی و آخرتی از شما حل می شود.* . . یاد حدیث نورانی امام صادق(ع)افتادم که فرمودند: *《هرکس یک حاجت برادر مومن خود را بر آورده کند،خداوند در قیامت،صدهزار حاجت او را برآورده کند که یکی از آن‌ها بهشت است و دیگر آنکه خویشان او را به بهشت بفرستد😃.》* (اصول کافی جلد ۲ صفحه ۳) . . ادامه دارد... 🌼 🏴🏴 🌴🌴🌴
🌴🌴🌴 🏴🏴 🌹 سه دقیقه در قیامت ۳۹ *{با نامحرم}* قسمت اول . . خیلی مطلب در موضوع ارتباط با نامحرم شنیده بودم. این که وقتی یک مرد و زن نامحرم در یک مکان خلوت قرار می گیرند،نفر سوم آنها شیطان است. . . یا وقتی جوان به سوی خدا حرکت می‌کند،شیطان با ابزار جنس مخالف به سوی او می آید و.... یا در جایی دیگر بیان شده که در اوقات بیکاری،شیطان به سراغ فکر انسان می رود و...... . . خیلی از رفقای مذهبی را دیده‌ام که به خاطر اختلاط با نامحرم،گرفتار وسوسه های شیطان شدند و در زندگی دچار مشکلات شدند . . . این موضوع فقط به مردان اختصاص ندارد. زنانی که با نامحرم در تماس هستند نیز به همین دردسرها دچار می شوند. . . اینجا بود که کلام حضرت زهرا(س)را درک کردم که می فرمودند: *«بهترین (حالت) برای زنان این است (که بدون ضرورت) مردان نامحرم را نبینند و نامحرمان نیز آنان را نبینند»* . . شکر خدا از دوره جوانی اوقات بیکاری نداشتم که بخواهم به موضوعات اینگونه فکر کنم و در همان ابتدای جوانی شرایط ازدواج برای من فراهم شد. اما در کتاب اعمال من یک موضوع بود که خدا را شکر به خیر گذشت. . . در سال‌های اولی که موبایل آمده بود برای دوستان خودم با گوشی پیامک می فرستادم.بیشتر پیامهای من شوخی و لطیفه و.....بود. . . ادامه دارد... 🌹 🏴🏴 🌴🌴🌴
🌴🌴🌴 🏴🏴 🌹 سه دقیقه در قیامت ۴۰ *{با نامحرم}* قسمت دوم . . آن زمان تلگرام و شبکه‌های اجتماعی نبود.لذا از پیامک بیشتر استفاده میشد. رفقای ما هم در جواب برای ما جک می فرستادند. . . در این میان یک نفر با شماره ای ناآشنا برای من لطیفه های عاشقانه می فرستاد.من هم در جواب برای او جک میفرستادم. . . نمی دانستم این شخص کیست.یکی دو بار زنگ زدم اما گوشی را جواب نداد.اما بیشتر مطالب ارسالی او لطیفه های عاشقانه بود. . . برای همین یکبار از شماره ثابت به او زنگ زدم،به محض اینکه گوشی را برداشت و بدون اینکه حرفی بزنم متوجه شدم یک خانم جوان است! بلافاصله گوشی را قطع کردم.از آن لحظه به بعد دیگر هیچ پیامی برایش نفرستادم و پیام هایش را جواب ندادم. . . یادم هست با جوان پشت میز خیلی صحبت کردم.بارها در مورد اعمال و رفتار انسان‌ها برای من مثال می زد. . . همینطور که برخی اعمال روزانه مرا نشان می‌داد،به من گفت: (نگاه حرام و ارتباط با نامحرم خیلی در رشد معنوی انسان‌ها مشکل ساز است.) . . مگرنخوانده‌ای که در آیه ۳۰ سوره نور می فرماید: *« به مومنان بگو:چشمهای خود را از نگاه به نامحرم فرو گیرند.»* . . و یا امام صادق(ع)در حدیثی نورانی می فرماید: *«نگاه حرام تیری مسموم از تیرهای شیطان است. هر کس آن را تنها به خاطر خدا ترک کند،خداوند آرامش و ایمانی به او می دهد که طعم گوارای آن را در خود می یابد.»* . . بعد به من گفت: اگر شما تلفن را قطع نمی کردی،گناه سنگینی در نامه اعمالت ثبت می‌شد و تاوان بزرگی در دنیا می دادی. . . جوان پشت میز،وقتی عشق و علاقه من را به شهادت دید جمله ای بیان کرد که خیلی برایم عجیب بود. . . او گفت: *«اگر علاقه مند باشی و برای شما شهادت نوشته شده باشند،هر نگاه حرامی که شما داشته باشید،شش ماه شهادت شما را به عقب می‌اندازد....»* . . خوب آن ایام را به خاطر دارم.اردوی خواهران برگزار شده بود.به من گفتند: (+شما باید پیگیر برنامه های تدارکاتی این اردو باشی. مربیان خواهر،کار اردو را پیگیری می‌کنند،اما برنامه تغذیه و توزیع غذا با شماست.در ضمن از سربازها استفاده نکن.) . . ادامه دارد... 🌹 🏴🏴 🌴🌴🌴
🏴🏴🏴 🖤🖤 🌹 سه دقیقه در قیامت ۴۱ *{با نامحرم}* قسمت سوم . . اما برنامه تغذیه و توزیع غذا با شماست . در ضمن از سرباز ها استفاده نکن . من سه وعده در روز با ماشین حامل غذا به محل اردو می رفتم و غذا را می کشیدم و روی میز می چیدم و با هیچکس حرفی نمیزدم. . . شب اول،یکی از دخترانی که در اردو بود،دیر تر از بقیه آمد و وقتی احساس کرد که اطرافش خلوت است،خیلی گرم شروع به سلام و احوالپرسی کرد. . . من سرم پایین بود و فقط جواب سلام را دادم . روز بعد دوباره با خنده و عشوه به سراغ من آمد و قبل از اینکه با ظروف غذا از محوطه اردوگاه خارج شوم، مطلب دیگری گفت و خندید و حرفهایی زد که.... من هیچ عکس العملی نشان ندادم. . . خلاصه هر بار که به این اردوگاه می آمدم، با برخورد شیطانی این دختر جوان روبرو بودم. اما خدا توفیق داد که واکنشی نشان ندادم. . . شنیده بودم که قرآن در بیان توصیف این گونه زنان می فرماید: «اِنّ کَیدَکُن عَظیم. مکر و حیله (برخی) زنان بسیار بزرگ است.» . . در بررسی اعمال،وقتی به این اردو رسیدیم،جوان پشت میز به من گفت: اگر در مکر و حیله آن زن گرفتار می شدی،به جز آبرو،کار و حتی خانواده ات را از دست می دادی ! برخی گناهان،اثر نامطلوب این‌گونه در زندگی روزمره دارد.... . . یکی از دوستان همکارم،فرزند شهید بود. خیلی با هم رفیق بودیم و شوخی می کردیم. یکبار دوست دیگر ما به شوخی به من گفت: تو باید بری با مادر فلانی ازدواج کنی تا با هم فامیل بشوید. اگه ازواج کنی فلانی هم میشه پسرت! . . از آن روز به بعد،سر شوخی ما باز شد. من دیگه این رفیق را پسرم صدا میکردم. هر زمان به منزل دوستم می رفتیم و مادر این بنده خدا را می دیدیم،ناخودآگاه میخندیدیم. . . درآن وادی وانفسا،پدر همین رفیق من در مقابلم قرار گرفت. همان شهیدی که ما در مورد همسرش شوخی میکردیم. . . ایشان با ناراحتی گفت: چه حقی داشتید در مورد یک زن نامحرم و یک انسان اینطور شوخی کنید؟ . . ادامه دارد..... 🌹 🖤🖤 🏴🏴🏴
🏴🏴🏴 🖤🖤 🌹 سه دقیقه در قیامت ۴۲ *{باغ بهشت}* . . از دیگر اتفاقاتی که در آن بیابان مشاهده کردم،این بود که برخی بستگان و آشنایان که قبلا از دنیا رفته بودند را دیدار کردم. . . یکی از آنها عموی خدابیامرز من بود. او در بیمارستان هم کنار من بود . او را دیدم که در یک باغ بزرگ قرار دارد. . . سوال کردم: عمو این باغ زیبا را در نتیجه کار خاصی به شما دادند؟ گفت: من و پدرت در سنین کودکی یتیم شدیم. پدر ما یک باغ بزرگ را به عنوان ارث برای ما گذاشت. . . شخصی آمد و قرار شد در باغ ما کار کند و سود فروش محصولات رابه مادر ما بدهد. اما او با چند نفر دیگر کاری کردند که باغ از دست ما خارج شد. آنها باغ را بین خودشان تقسیم کردند و فروختند و.... البته هیچکدام آنها عاقبت بخیر نشدند. در اینجا نیز همه آنها گرفتارند. . . چون با اموال چند یتیم این کار را کردند. حالا این باغ را به جای باغی که در دنیا از دست دادم به من داده‌اند تا با یاری خدا در قیامت به باغ اصلی برویم. . . بعد اشاره به درب دیگر باغ کرد و گفت: این باغ دو درب دارد که یکی از درب های باغ برای پدر شماست که به زودی باز می شود. . . در نزدیکی باغ عمویم،یک باغ بزرگ بود که سرسبزی آن مثال زدنی بود. این باغ متعلق به یکی از بستگان ما بود. او به خاطر یک وقف بزرگ، صاحب این باغ شده بود. . . ادامه دارد..... 🌹 🖤🖤 🏴🏴🏴
🏴🏴🏴 😇😇 🌻 سه دقیقه در قیامت ۴۳ *{باغ بهشت}* قسمت دوم . . همینطور که به باغ او خیره بودم،یکباره تمام باغ سوخت و تبدیل به خاکستر شد😳! . . این فامیل ما،بنده خدا با حسرت به اطرافش نگاه می کرد.من از این ماجرا شگفت زده شدم🤯. با تعجب گفتم: _چرا باغ شما سوخت🔥؟ . . اوهم گفت: +پسرم،همه این‌ها از بلایی است که پسرم بر سر من می آورد😞. او نمی گذارد ثواب خیرات این زمین وقف شده به من برسد😓. . . این بنده خدا با حسرت این جملات را تکرار می کرد. بعد پرسیدم: _حالا چه می شود؟چه کار باید بکنید؟! گفت: +مدتی طول می کشد تا دوباره با ثواب خیرات،باغ من آباد شود،به شرطی که پسرم نابودش نکند💔. . . من در جریان ماجرای او و زمین وقفی و پسر ناخلفش بودم،برای همین بحث را ادامه ندادم... . ‌. آنجا می توانستیم به هرکجا که می خواهیم سر بزنیم،یعنی همین که اراده میکردیم،بدون لحظه ای درنگ،به مقصد می رسیدیم🤯! . . پسر عمه‌ام در دوران دفاع مقدس شهید شده بود.یک لحظه دوست داشتم جایگاهش را ببینم‌بلافاصله وارد باغ زیبایی شدم. . . مشکلی که در بیان مطالب آنجاست،عدم وجود مشابه در این دنیاست. یعنی نمی دانیم زیبایی های آنجا را چگونه توصیف کنیم😍؟! . . کسی که تا کنون شمال ایران و دریا و سرسبزی های جنگل را ندیده،وهیچ تصویر و فیلمی از آنجا مشاهده نکرده،هرچه برایش بگوییم،نمی تواند تصور درستی در ذهن خود ایجاد کند😇. . . حکایت ما با بقیه مردم همینگونه است.اما باید بگونه ای بگویم که بتواند به ذهن نزدیک باشد😄. من وارد باغ بزرگی شدم که انتهای آن مشخص نبود.از روی چمن هایی عبور می‌کردم که بسیار نرم و زیبا بودند🥰. . . بوی عطر گل‌های مختلف مشام انسان را نوازش می‌داد.درختان آنجا،همه نوع میوه ای را در خود داشتند.میوه هایی زیبا و درخشان🤩. . . ادامه دارد... 🌻 😇😇 🏴🏴🏴
🏴🏴🏴 😇😇 🌻 سه دقیقه در قیامت ۴۴ *{باغ بهشت}* قسمت سوم . . من برروی چمن ها دراز کشیدم🥰.گویی یک تخت نرم و راحت و شبیه پر قو بود🦢. بدی عطر همه جا را فرا گرفته بود.نغمه پرندگان و صدای شرشر آب رودخانه به گوش می‌رسید🏞. . ‌‌. اصلا نمی شود آنجا را توصیف کرد.به بالای سرم نگاه کردم.درختان میوه و یک درخت نخل پرازخرما را دیدم. با خودم گفتم: (خرمای اینجا چه مزه ای داره؟) . . یکباره دیدم درخت نخل به سمت من خم شد🌴.من دستم را بلند کردم و یکی از خرما هارا چیدم و داخل دهان گزاشتم. نمی توانم شیرینی آن خرما را با چیزی در این دنیا مثال بزنم🤤. . . در اینجا اگر چیزی خیلی شیرین باشد،باعث دلزدگی می شود،اما آن خرما نمی دانید چقدر خوشمزه بود.ازجا بلند شدم.دیدم چمن ها به حالت قبل برگشت.به سمت رودخانه رفتم‌. . . در دنیا معمولا در کنار رودخانه ها،زمین گل آلود است و باید مراقب باشیم تاپای ما کثیف نشود.اما همین که به کنار رودخانه رسیدم،دیدم اطراف رودخانه مثل بلور زیباست🤩! . . به آب نگاه کردم،آنقدر زلال بود که تا انتهای رود مشخص بود.دوست داشتم بپرم داخل آب. اما با خودم گفتم: (بهتر است سریع تر بروم به سمت قصر پسر عمه‌ام.) . . ناگفته نماند.آن طرف رود،یک قصر زیبای سفید و بزرگ نمایان بود😍.نمی دانم چطور توصیف کنم😁. با تمام قصرهای دنیا متفاوت بود. . . چیزی شبیه قصر های یخی که در کارتون های دوران بچگی می دیدیم❄،تمام دیوار های قصر نورانی بود✨. می خواستم به دنبال پلی برای عبور از رودخانه باشم،اما متوجه شدم،اگر بخواهم می توانم از روی آب عبور کنم😃! . . از روی آب گذشتم و مبهوت قصر زیبای پسر عمه‌ام شدم🥰. وقتی با او صحبت می کردم،می گفت: *《ما در اینجا در همسایگی اهل بیت(ع) هستیم.ما می توانیم به ملاقات امامان برویم و این یکی از نعمت های بزرگ بهشت برزخی است.حتی می‌توانیم به ملاقات دوستان شهید و شهدای محل و دوستان و بستگان خود برویم😄.》* . . ادامه دارد... 🌻 😇😇 🏴🏴🏴
🏴🏴🏴 😇😇 ☀️ سه دقیقه در قیامت ۴۵ *{جانبازی در رکاب مولا}* . . سال ۱۳۸۸ توفیق شد که در ماه رجب و ماه شعبان،زائر مکه و مدینه باشم‌.ما محرم شدیم و وارد مسجدالحرام شدیم.بعد از اتمام اعمال،به محل قرار آمدم😇. . . روحانی کاروان به من گفت: +سه تا از خواهران الان آمدند،شما زحمت بکش و این سه نفر را برای طواف ببر‌. خسته بودم،اما قبول کردم.سه تا از خانم های جوان کاروان به سمت من آمدند.تا نگاهم به آن ها خورد سرم را پایین انداختم😊. . . یک حوله اضافی داشتم.یک سر حوله را دست خودم گرفتم و سر دیگرش را در اختیار آن‌ها قرار دادم. گفتم: _من در طی طواف نباید برگردم.حرم الهی هم به خاطر ماه رجب شلوغ است.شما سر این حوله را بگیرید دنبال من بیایید😊. . . یکی دو ساعت بعد،با خستگی فراوان به محل قرار کاروات برگشتم.در کل این مدت،اصلاً به آن‌ها نگاه نکردم و حرفی نزدم. وظیفه ای برای انجام طواف آن‌ها نداشتم،اما فقط برای رضای خدا این کار را انجام دادم🥰. . . در روزهایی که در مکه مستقر بودیم،خیلی‌ها مرتب به بازار می رفتند و... اما من به جای اینگونه کارها،چندین بار برای طواف اقدام کردم🕋. . . ابتدا به نیت رهبر معظم انقلاب و سپس به نیابت شهدا،مشغول شدم و از فرصت ها برای کسب معنویات استفاده کردم🥰. . . ادامه دارد... ☀️ 😇😇 🏴🏴🏴